روان به جانب میدان، علی اکبر شد
جهان به دیده‌ی لیلا ز شب سیه‌تر شد

چون بر شد از افق خیمه هم‌چو بدر منیر
جهان ز پرتو رخسار او، منوّر شد

به سر نهاد چون عمّامه‌ی رسول خدا
عیان دوباره به خلق خدا، پیمبر شد

به کف گرفت چون تیغ و نشست چون به عقاب
زمانه گفت به دلدل، سوار، حیدر شد

به پیش چشم پدر شد، چو درخرامیدن
رخ حسین ز خوناب دیده، احمر شد

چو شد مقابل آن قوم کینه‌جو، گفتا:
چرا زیاد، شما را حدیث محشر شد؟

مگر نه این حرم است آن حرم که «روحُ‌الامین»
پی اجازه‌ی حاجت، ستاده بر در شد؟

خود این حسین، مگر نیست زاده‌ی زهرا؟
که جبرئیل، پی خدمتش چو چاکر شد

چه شد که آب فرات این زمان به جمله حلال
ولی حرام به ذرّیه‌ی پیمبر شد؟

کسی نداد جوابش به غیر تیر و خدنگ
حدیثش آن چه به آن قوم دون، مکرّر شد

کشید تیغ و چنان تاخت بر یسار و یمین
که اَیسر، اَیمن و اَیمن ز تیغش، اَیسر شد

ولی دریغ! که آن جسم نازنین، آخر
نشان ناوک و تیر و سنان و خنجر شد

ستاده شه به در خیمه و نظر می‌کرد
که پاره‌پاره، تنِ شاه‌زاده اکبر شد

به گریه گفت پسر با پدر: خداحافظ!
بیا که وعده‌ی دیدار، روز محشر شد

دمی که خامه‌اش این چامه را رقم می‌زد
فغان و ناله‌ی «جودی»، به چرخ اخضر شد 

 

شاعر: جودی خراسانی