قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش 
یک دم سپر شوند، برای برادرش

خون عقاب، در جگر شیرشان پُر است
از نسل جعفرند و علی، این دو لشگرش

این دو ز کودکی، فقط آیینه دیده‌اند
«
آیینه‌ای که آه نسازد، مکدّرش»

«واحیرتا»! که این دو، جوانان زینبند؟
یا ایستاده تیغ دو سر، در برابرش؟

با جان و دل، دو پاره‌جگر وقف می‌کند
یک پاره جای خویش و یکی، جای همسرش

یک دست، گرم اشک گرفتن ز چشم‌هایش
مشغول عطر و شانه‌زدن، دست دیگرش

چون تکیه‌گاه اهل حرم بود و کوه صبر
چشم گذاره ریخت ولی زیر معجزش

زینب، همان شُکوه که ناموس غیرت است
زینب که در مدینه قُرق بود، معبرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت

تا که خدا نکرده، مبادا برادرش….

زینب، همان شکوه که ناموس غیرت است

زینب که در مدینه قرق، معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است
از بس که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینب بابای خویش بود
در کربلا شدند پسرهاش، زیورش

گفتند؛ عصر واقعه آزاد شد، فرات
وقتی گذشته بود، دگر آب از سرش 

 

شاعر: سیدحمیدرضا برقعی