در جاده‌ی صعب العبوری که کنارش جنگل آلواتان قرار داشت. یعنی جاده‌ی پیرانشهر به سردشت. قاسملو به لوموند فرانسه در مهرآباد گفته بود «اگر این‌ها بتوانند این جاده را تصرف کنند من کلید کردستان را بشان تقدیم می‌کنم.

از آن شعارهایی که صدام هم می‌داد. طراحی عملیات انجام شد. زمان زیادی برد. عملیات شروع شد. و در همان مراحل اولش محمود تنها شد. ناصر کاظمی رفت. و گنجی‌زاده. و عباس ولی‌نژاد هم. آبشناسان و ارتش از طرف سردشت می‌آمدند و ما از طرف پیرانشهر. تمام سختی کار افتاده بود گردن محمود. شب‌ها با آبشناسان در تماس بود. هماهنگ می‌کرد که فردا چی کار کنند. حالا مجبور بود، هم از عرض حرکت کند، هم از طول؛ تا بتواند امنیت جاده را تأمین کند. همه‌مان می‌دیدیم چه فشار سنگینی دارد به محمود می‌آید و کاری نمی‌توانستیم بکنیم.

عملیات سه ماه طول کشید.

با این وعده‌ی شیرین که «اگر موفق بشوید می‌بریم‌تان پیش امام.»

مرحله‌ی آخر عملیات را اصلاً یادم نمی‌رود. برف تمام جاده را پوشانده بود. سرما استخوان‌هامان را پوک کرده بود. و ما باید از جاده‌یی می‌گذشتیم که پر از مین بود، با تله‌های انفجاری غیر قابل پیش‌بینی. این تله‌ها خیلی از بچّه‌هامان را شکار کردند با خودشان بردند. اوّلین چاله را خود محمود کند. دور مین‌ها و تله‌ها را چنگ زد در آورد، یک نارنجک انداخت توش، گفت پناه بگیریم. مین‌ها و تله‌ها را این طوری بی‌اثر می‌کردیم. هم توانسته بودیم زمان را به دست بیاوریم هم تلفات نمی‌دادیم.

آخرین شب‌مان فراموش نشدنی بود. آن‌قدر برف آمده بود که دیگر نمی‌توانستیم همدیگر را ببینیم.

سردترین شب تمام عمرم آن شب بود. با چهل پنجاه سانت برف روی زمین. و رودخانه‌یی خروشان، با عمق یک متر، که باید می‌زدیم بش، ازش رد می‌شدیم می‌رفتیم آن‌ور، که برویم برسیم به ارتفاعی که دشمن‌مان بالاش نشسته بود. شاید منتظر ما. دست‌هامان را دادیم به هم، زنجیرش کردیم، زدیم به آب، رفتیم پیش، رفتیم از آب در آمدیم، دیدم محمود جلوتر از همه‌مان رفته نشسته لب آب. پوتین‌هاش را در آورده دارد آب‌هاش را خالی می‌کند. ما هم همین کار را کردیم.

بعدش سخت‌تر بود. حالا با این آبتنی اجباری و تن خیس و سرمای استخوان‌سوز و باد زمهریری که می‌آمد، باید می‌رفتیم از ارتفاع بالا می‌گرفتیمش. پاهامان تا زانو می‌رفت توی برف. باد می‌آمد می‌پیچید توی بادگیرهامان، هل‌مان می‌داد، سر می‌خوردیم می‌آمدیم پایین. یعنی راهی را که با جان کندن رفته بودیم باید دوباره می‌رفتیم.

صبح رسیدیم بالا، رفتیم ارتفاع را گرفتیم.

یادم‌ست از تلویزیون ارومیه آمده بودند مصاحبه می‌کردند. با مسؤولین نظامی البتّه. محمود نایستاد. مصاحبه را ول کرد رفت با کسانی درگیر شد که داشتند تیراندازی می‌کردند طرف‌شان.

جاده‌ی پیرانشهر به سردشت این طوری آزاد شد.

از خستگی داشتیم می‌مردیم. اصلاً روی پا بند نبودیم. و از شوق دیدار نمی‌دانستیم شادی‌مان را چطور نشان بدهیم. حالا شما حسابش را بکن چقدر سختی‌ها را تحمل کنی و آن راه دراز را بروی برسی جماران و بیایند بگویند امام کسالت دارد، نمی‌تواند سخنرانی کند. همه داشتیم اشک می‌ریختیم که امام آمد نشست گفت «من امروز قرار نبود صحبت کنم. ولی با این کار بزرگی که شما کرده‌اید، وقتی که چهره‌هاتان را می‌بینم، نمی‌توانم به خودم اجازه بدهم صحبت نکنم.»

خستگی از تن بچّه‌ها در آمد، با درد دلی که مزه‌ی شور اشک داشت.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: ناصر ظریف