سد بوکان برای خود ما غیر قابل تصوّر بود، ولی با سماجت محمود رفتیم گرفتیمش.

بعد از آن بود که حزب دمکرات مثل مار زخمی شده بود. یک نامه فرستاد به سپاه میاندوآب که اگر مَردید و اهل درگیری، بلند شوید بیایید فلان جا، رو در رو بجنگیم. نامه رسید به دست محمود، آمد بچّه‌ها را جمع کرد گفت چی نوشته‌اند و چه ادعایی کرده‌اند.

گفت «رجز خوانده‌اند. نباید جلوشان کم بیاوریم. حالا بهترین فرصت‌ست که برویم یک بار دیگر بزنیم توی دهان‌شان.»

رفتیم خودمان را رساندیم به میاندوآب. برف می‌آمد. شب را آن‌جا ماندیم. وعده‌گاه‌مان روستای حسن آباد بود. صبح رفتیم. هر کس که می‌دیدمان داریم با ماشین می‌آییم دست جلومان نگه می‌داشت، می‌گفت: «نروید. همه‌شان هستند. اسلحه دارند. می‌زنندتان.»

یا «حریف‌شان نمی‌شوید. برگردید.»

توی دل‌مان خالی می‌شد تا می‌دیدیم‌شان، می‌شنیدیم می‌گویند نرویم.

محمود بشان می‌گفت «دست ما هم خالی نیست. خیال‌تان راحت. نمی‌گذاریم بزنندمان.»

توی مسیرمان علامت گذاشته بودند «از این طرف بیایید.»

یا «حالا بپیچید به راست.»

یا «این گردنه را رد کنید بیایید به چپ.»

آن‌قدر رفتیم تا رسیدیم به دشت صاف و بی‌پناه. کسی نبود. البتّه بود. رفته بودند پشت زه‌کشی‌های آن طرف، سنگر گرفته بودند. منتظر ما، که بیاییم. چند نفرشان هم بلند شدند دویدند طرف جویی که آن‌جا بود. با آن‌ها درگیر شدیم.

محمود قبلاً به یک دسته از بچّه‌ها گفته بود بروند پشت دیوار باغی مخفی بشوند. داشتیم به طرف آن سه چهار نفر شلیک می‌کردیم که دیدیم سه چهار نفر دیگر از سمت چپ بلند شدند، فریاد زدند، دویدند، آمدند طرف ما.

با فحش و ناسزا و هر نابدتری از دهان‌شان در می‌آمد. محمود وسط بود و ما دوش به دوشش، نفر چهارم جلو من می‌دوید. صدای پکیدن سرش را شنیدم. نه. بهترست بگویم دیدم. محمود هم دید. نمی‌شد ایستاد. دویدیم رسیدیم به دیوار، پریدیم آن طرف، جایی که نیروهامان پشتش پناه گرفته بودند، منتظر چنین لحظه‌ای. محمود گفت «حالا.»

یک ثانیه هم نشد که هر چهار نفر کردهایی که به ما حمله کرده بودند، افتادند زمین و بلند نشدند. فاصله‌هامان دیگر خیلی کم شده بود. از ده متری و آن آخرها از پنج متری شلیک می‌کردیم طرف هم.

ساعت سه بعد از ظهر طوری شد که دیگر احساس کردیم محاصره شده‌ایم.

پیش خودمان حساب می‌کردیم «شب که بشود بر می‌گردیم.»

محمود گفت «اصلاً. باید بمانیم.»

– توی این برف و سرما؟

خندید گفت «می‌خواهم گرا بدهم به بچّه‌های ادوات بزنندشان.»

– با این فاصله‌ی نزدیک؟ می‌خواهی بخورد به خودمان؟

تا صبح باشان جنگیدیم. سی نفری ازشان را کشتیم و بقیه فرار کردند.

برگشتنی، سر راه یکی از روستاها، پیرمردی آمد محمود را بغل کرد بوسید، بدون این‌که بشناسدش.

محمود گفت «چی شده مگر، پدرجان؟»

پیرمرد گفت «نمی‌دانم کی دیشب با این‌ها جنگیده که دم‌شان را گذاشتند روی کول‌شان در رفتند.»

پیرمرد گفت «ترکش خورده بود به فرمانده‌شان. نمی‌دانی چه نالی‌یی می‌کرد. انداختندش روی اسب بردندش.»

حسن‌آبادی‌ها هم آمدند سر راه‌مان. همان‌ها که گفته بودند نرویم. بخصوص پیرزنی که خیلی گریه می‌کرد. حالا از خوشحالی گریه می‌کرد. محمود را حتّی به اسم صدا می‌زد. بش می‌گفت «محمود جان، برگشتی سالم بالاخره؟»

محمود گفت «جنازه‌هاشان آن‌جاست، مادر جان. بگو مردم بروند جمع‌شان کنند.» مردم مهاباد هم آمدند سر راه‌مان به استقبال. نمی‌دانم خبر چه جوری پیچیده بود، ولی پیچیده بود. طوری که حتّی توی رادیوهاشان اعلام عزای عمومی کرده بودند.

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: ناصر ظریف