اگر بخواهم یک روز کاریش را تعریف کنم، معمولاً اینطور بود که اوّلین نفری بود که بعد از فرماندهی لجستیک وارد ستاد کل میشد؛ رأس ساعت هفت. کسی برای آمدنش خبردار نمیداد و پا نمیکوبید. از صدای پایش میفهمیدیم تیمسار آمده. میآمد توی دفتر، یکی یکی با هر کس که در دفتر بود، مهمان و سرباز و ارباب رجوع دست میداد و احوالپرسی میکرد. بلافاصله هم کارش را شروع میکرد. یک دقیقه هم وقت تلف نمیکرد. حالا نامههایی بود که امضا میخواست یا برگههای گردش کار یا کارهای اداری دیگر. گاهی هم ملاقات داشت. همه کسی از دوستان زمان جنگ تا درماندههایی که برای کمک خواستن پیشش میآمدند. بهشان وقت میداد؛ ساعت ۱۰:۴۷ بیاید، ساعت ۳:۲۴ بیاید. همینطوریها. گاهی جایی میرفت سخنرانی بازدید و… اینها بخشی از کارهای روزانهاش بود.
موقع اذان الله اکبر را که میگفتند، تیمسار هم تکبیر نمازش را میگفت. این نماز اوّل وقت چیزی بود که من هیچ وقت ندیدم که ترکش کند. اصلاً جزو متعلقاتش بود. دیدهاید بعضی چیزها همیشه همراه آدم هست؛ انگشتر، کلید و از این چیزها که آدم همهجا اینها را همراه خودش میبرد. نماز اوّل وقت همه همیشه همراه او بود. وضو همینطور، دو رکعت نماز بعد هر وضو هم همینطور. من ندیدم کسی بتواند اینطور باشد. همیشه با وضو بود و بعد هر وضویی که میگرفت، دو رکعت نماز میخواند؛ هر جا که بود حتّی در هواپیما. من ندیدم کسی بتواند این کار را بکند. برای مأموریت به سیستان و بلوچستان رفته بودیم. رسیدیم به یک پاسگاه مرزی. آنجا تجدید وضو کرد و خواست دو رکعت نمازش را بخواند. اصلاً جایی نبود که بشود نماز خواند. امنیّت هم نداشت، ولی او نمازش را خواند.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۹۶
به نقل از: علیرضا حجتی
پاسخ دهید