در میان گزارشهایی که افراد مستبصر از سیر هدایت خود میگویند، به نکاتی بر میخوریم که جای تأمّل بسیار دارند و میتوان از خلال آنها نکاتی برای روش تبیین و ترویج امامت یافت.
در این یادداشت به بعضی از این نکات بر اساس کتاب نفحات الهدایه: مستبصرون ببرکه الامام الحسین(علیه السلام) ( تدوین: یاسر صالحی، منشورات العتبه الحسینیه ، ۱۴۳۳/۲۰۱۱) اشارت میرود. این کتاب، مجموعهای از کلمات کسانی است که به برکت حضرت سیدالشهدا(علیه السلام) راه هدایت یافتهاند.
۱ – احمد حسین یعقوب _ کفر خل، اردن، ۱۹۳۹، شافعی
تحول من از خواندن کتاب ابناء الرسول فی کربلاء نوشتۀ خالد محمد خالد آغاز می شود. گرچه مؤلف آن گاهی برای توجیه امویان تلاشهایی دارد، ولی ماجرای کربلا را توضیح میدهد. سفری به بیروت داشتم برای ارائه یک پژوهش به دانشگاه لبنان؛ و در آنجا کتاب الشیعه بین الحقائق و الأوهام نوشته سید محسن امین و کتاب المراجعات شرف الدین را خواندم که نظر مرا در تاریخ متحول کرد. با خود گفتم: حال که رفتار این ظالمان با خاندان پیامبر چنین بوده با مردم عادی چه رفتاری دارند؟ دیدم که حکومتهای قرنهای گذشته تمام راههای بیداری فکری مردم را بستهاند و شکل دیگری از اهل بیت(علیهم السلام) نشان دادهاند. حتی پیامبر نیز از این هجمه تبلیغی منفی در امان نمانده است.
در بررسی خود دیدم که فرعون راه خود را بهترین میدانست <یذهبا بطریقتکم المثلی>[1]و میترسید که موسی(علیه السلام) دین مردم را تغییر دهد! <أخاف أن یبدل دینکم>[2] و نگران فساد انگیزی موسی است! <یظهر فی الارض الفساد>[3]. با این همه چگونه محبت گوساله در دلها نهادینه میشود <وَأُشْرِبُوا فِی قُلُوبِهِمُ الْعِجْلَ>[4]چون اکثریت را دلیل حقانیت میدانستند.
این تأملات برای من که درس حقوق خواندهام، منشأ تحول شد و پس از تحول فکری چندین کتاب نوشتم ؛ از جمله: النظام السیاسی فی الإسلام؛ نظریه عداله الصحابه؛ کربلاء الثوره و المأساه.
در کتاب اخیر، ریشه ها و انگیزههای حرکت سید الشهدا (علیه السلام) از مدینه به سوی کوفه روشن شده است.
۲ – احمد راسم النفیس/ تولد ۱۳۷۲/منصوره (مصر)
جدم از علمای الأزهر بود. در وسط کتابها دیده گشودم. پیوسته کتاب میخواندم، از هر نوع. کتابها را متصل میخواندم مگر کتاب ابناء الرسول فی کربلاء نوشته خالد محمد خالد را، که هر وقت میخواندم به گریه میافتادم و تأثر مانع مطالعهام میشد.
در زمان دانشجویی در برابر جنبشهای کمونیستی، تحرکات اسلامی راه انداختیم. پیروزی انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۹۷۹ بر من اثر گذاشت. در برابر سخنانی که مطرح میشد، گوش به حرف افراد غیر منصف ندادم.
در سالهای ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۵ تلاشهای جدی در جریان بود که تشیع را اسلام ایرانی نشان دهد. در تابستان ۱۹۸۴ ضمن سفری خانوادگی به کتابخانهای رفتیم و کتاب لماذا اخترت مذهب اهل البیت(علیهم السلام) نوشته محمد امین انطاکی را دیدم. از تحول فکری او تعجب کردم. سال بعد در همان محل، کتاب خلفاء الرسول الاثنی عشر را دیدم و خواندم.
بعداً در نمایشگاه کتابی در دانشکده پزشکی دانشگاه منصوره، کتاب الإمام جعفر الصادق(علیه السلام) نوشته عبدالحلیم الجندی را دیدم، که نویسندهای سنی است و قبل از انقلاب اسلامی ایران نوشته است. با خواندن این کتاب، از کتمان حقایق که بعضی به کار میبرند، تأسف خوردم. دیدم که تمام منابع کتاب جندی از آثار سنی است. با خود گفتم: شاید این سخنان را نویسندگان شیعه به دانشمندان سنی نسبت میدهند. لذا تمام استنادها را به دقت بررسی کردم و درست یافتم. مدتی به تحقیق ادامه دادم. در این زمان به رساله دکترا مشغول شدم که در سال ۱۹۸۶ پایان یافت. در خلال مطالعات پزشکی گاهی برای استراحت به کتابهای مربوط به اهل بیت(علیهم السلام) پناه می بردم.
چون خبر مطالعاتم پخش شده بود، گروهی تمام تلاش خود را به کار گرفتند که نگذارند دکترا بگیرم. از ۱۹۸۷ تا ۱۹۹۲ موانع مختلف در این راه تراشیدند تا مانع تحول فکری من شوند. اما به لطف و هدایت الهی راه تحول را در پیش گرفتم و به آیین تشیع در آمدم.
از جمله آثاری که در این زمینه نوشتهام، کتابهای الطریق إلی مذهب أهل البیت و علی خطی الحسین است.
۳ – ادریس الحسینی/ مولای ادریس/ مغرب/۱۹۶۷
پدرم در وزارت کشاورزی شاغل بود. به خاطر شغل او، در شهرهای مختلف مغرب اقامت داشتیم. این کار سبب نوعی آزاداندیشی بود که در خانۀ ما همین روحیه حاکم بود.
در ضمن مطالعاتم به این نکته رسیدم که دین پیوندی استوار با تاریخ دارد. لذا به مطالعات تاریخی روی آوردم. البته در این راه، موانعی وجود داشت. نخستین مانع، این نگرش بود که بررسی مسائل قدیم تاریخی فتنه میانگیزد و تزلزل در عقیده پدید میآورد. دیدم که در نظر اینان جستجوی حقیقت، فتنهانگیزی نام دارد؛ گویی خداوند، پیچیدگی در بیان مسائل را دوست داشته و روشن شدن مطالب را ناخوش میدارد.
مانع دوم قداست بعضی از شخصیتها بود که مانع تحقیق صحیح تاریخی میشود. لذا تشیع مرا به یاد تفکر بودایی و سیک میانداخت.
در این حال دو کتاب به دستم رسید که در بارۀ سیرۀ امام امیر المؤمنین(علیه السلام) و رویداد کربلا بود. برای نخستین بار کتابهایی میدیدم که فرهنگ و ادبیات جدیدی در اینگونه مسائل بر آنها حاکم بود، و با تمام آثاری که پیش از آن دیده بودم تفاوت داشت.
سنگینی جستجوی حقایق برایم سبکتر بود تا سنگینی سؤال از آنها که کتمان می کنند. لذا میکوشیدم که خود را به کتمان بزنم. در خلال مطالعات جدید به این پرسش درونی رسیدم: چرا اینان حقایق را به مردم نمیگویند؟ چرا عمداً ما را در این فرهنگ سخیف نگاه می دارند؟
هر بار که چنین پرسیدم، شیطانی از درون به من گفت: از این سؤال درگذر! تو داناتری یا اینهمه جمعیت میلیاردی مسلمانها که پیش از تو بودهاند؟ البته میدانستم که دستکم برای بخش مهمی از آن جمعیت میلیاردی حتی سؤال در آن موارد پیش نیامده است.
یک سؤال اساسی برایم مظلومیت اهل بیت(علیهم السلام) به ویژه امام حسین(علیه السلام) بود. تشنۀ تحلیل صحیح در این مورد بودم. به راستی چگونه گذشتگان ما _ که آنها را « سلف صالح» میدانستیم _ به خود اجازه دادند که بدین شیوه اهل بیت را بکشند؟
دوستانم به دلیل این تحقیقات، از من روی گرداندند، ولی من نخواستم در معرض نیرنگ تبلیغاتی یا خواب مصنوعی قرار گیرم. با خود گفتم: میروم تا به هر نتیجهای که باید، برسم.
جنگ میان عقل و نفس برپا شد. نفس، آرامش میخواست و عقل، پاسخ به پرسشها. بر سر دو راهی بودم: یا طریق موروثی در پیش گیرم یا به نور عقل بیندیشم. سرانجام تشیع خود را در مغرب اعلام کردم و به سوریه رفتم تا در حوزه علمیه درس بخوانم. از جمله آثاری که در این زمینه نوشتم:
لقد شیعنی الحسین(علیه السلام)؛ الخلافه المغتصبه؛ هکذا عرفت الشیعه؛ محنه التراث الآخر؛ الجابری و اللامعقول الشیعی؛ مع ابن تیمیه فی ردوده علی المنطقیین.
۴ – ام عبدالرحمان الجزائریه / الجزائر/۱۹۶۰/مالکی
همسرم در مسائل دینی کار کرده بود. ولی من که به تدریس فیزیک مشغول بودم، نه به مسائل دینی توجه داشتم و نه با او در مورد تغییر مذهبش سخن میگفتم تا وقتی که همسرم به ایران رفت. قرار شد من و فرزندانم به او ملحق شویم. در سال ۱۴۱۴ به سوریه رفتیم و در آنجا به او پیوستیم. او در دمشق ما را به زیارت حضرت زینب برد. همسرم به من گفت: در اینجا نماز بخوان. نماز و زیارتنامه خواندم. به رویدادهایی که برای حضرت زینب و دختران پیامبر پیش آمده فکر میکردم:
آیا به راستی با نوادگان پیامبر چنین رفتار کردند؟ چرا ما این مسائل را در دروس تاریخ و تربیت اسلامی تحلیل نمیکنیم؟ چرا کاری نمیکنیم که هر مسلمانی این مسائل را بداند؟ آیا کتمان این مطالب از روی تعمد بوده؟
در این حال، فطرتِ سرکوب شده، بیدار میشد و محبت قلبی نسبت به اهل بیت(علیهم السلام)، به جنبش در میآمد. و این نقطه آغاز تحول خود و خانوادهام شد. به ایران که رسیدم، مطالعه و بررسی در کتابهای تاریخ و سیره را شروع کردم.
توجه به چند نکته در این مراحل مهم بود:
۱_۴_ شیعه مذهبی عقل محور است. تمام ادیان آسمانی برای بهسازی حیات انسان آمدهاند. اگر دین تحریف شود، ما را به هدف نمیرساند. تشیع، از پیامبر به مردم رسیده و واسطۀ این کار، گروهی بودند برگزیدۀ خدای تعالی، از اهل بیت نبوت، با ویژگی عصمت، که سبب حفظ دین از تحریف میشود. بدین روی احکام دین با عقل مخالفت ندارد.
۲_۴_ انسان در مراحل مختلف به دعا نیاز دارد، ولی راه آن را نمیداند مگر اینکه از اهل بیت(علیهم السلام) بیاموزد که رشتهای کشیده بین آسمان و زمین است.
۳_۴_ در مورد امام موعود _ که همگان ضرورت وجود او را پذیرفتهاند _ شیعه به وجودش با تبیین تفصیلی ویژگیهای او عقیده دارد. لذا همواره در انتظار او به سر میبرد و این انتظار در رفتار او اثر میگذارد.
۴_۴_ وجود مرجعیت و تقلید در احکام دین بر اساس فقه شیعه امتیاز دیگر آن است.
۵_۴_ هیچ مذهبی به اندازه مذهب اهل بیت(علیهم السلام)، مردم را به علمآموزی تشویق نمیکند.
پی نوشت ها :
[۱]. طه/۶۳٫
[۲]. غافر/۲۶٫
[۳]. غافر/۲۶٫
[۴]. بقره/۹۳
پاسخ دهید