ابن شهر آشوب گوید:
گفتهاند آنقدر گریست تا بیم نابینایی بر او بود. هر گاه ظرف آبی میگرفت تا بنوشد، آنقدر گریه میکرد تا پر از اشک شود. در این باره به او اعتراض شد، فرمود: چگونه و چرا گریه نکنم که پدرم را از آب محروم کردند که حیوانات هم برای خوردنش آزاد بودند. به آن حضرت گفتند: همهی عمرت را گریه میکنی. اگر خودت را میکشتی بیش از این نمیشد. فرمود: خود را کشتهام و بر آن گریه میکنم.
و قال ابن شهر آشوب:
وَ قِیلَ إِنَّهُ بَکَى حَتَّى خِیفَ عَلَى عَیْنَیْهِ وَ کَانَ إِذَا أَخَذَ إِنَاءً یَشْرَبُ مَاءً بَکَى حَتَّى یَمْلَأَهَا دَمْعاً فَقِیلَ لَهُ فِی ذَلِکَ. فَقَالَ: وَ کَیْفَ لَا أَبْکِی وَ قَدْ مُنِعَ أَبِی مِنَ الْمَاءِ الَّذِی کَانَ مُطْلَقاً لِلسِّبَاعِ وَ الْوُحُوشِ، وَ قِیلَ لَهُ: إِنَّکَ لَتَبْکِی دَهْرَکَ فَلَوْ قَتَلْتَ نَفْسَکَ لَمَا زِدْتَ عَلَى هَذَا، فَقَالَ: نَفْسِی قَتَلْتُهَا وَ عَلَیْهَا أَبْکِی… .[۱]
[۱]– المناقب ۴: ۱۶۶، عنه البحار ۴۶: ۱۰۸ ضمن ح ۱، العوالم ۱۸: ۱۵۷ ضمن ح ۳٫
پاسخ دهید