شب و روز دنبال این بودیم که سر به سر هم بگذاریم. پاهای بزرگ علی و این‌که هیچ وقت کفش اندازه‌ی پایش پیدا نمی‌شد و باید یک روز تمام کل بازار ارومیه را گز می‌کردیم که شاید یک جفت کفش اندازه‌ی پایش پیدا کنیم، گزکی بود که هر شش هفت ماه یک بار می‌افتاد دست ما و تا جا داشت جلوی فروشنده متلک بارش می‌کردیم؛ و او بعداً حسابی از خجالتمانم درمی‌آمد.

بنده‌ی خدا حسرت به دلش ماند یک بار هم که شده، کفشی بپوشد که خودش پسند کرده باشد. هر بار وقتی تمام بازار کفش را زیر پا گذاشته بودیم و ناامید از پیدا کردن کفش نمره‌ی ۴۵، آخرهای راسته را گز می‌کردیم، معجزه‌ای رخ می‌د‌اد و ته انبار مغازه‌ای یک جفت کفش که به پای علی بخورد پیدا می‌شد و علی بی‌آن‌که حق انتخاب و اعمال سلیقه داشته باشد، با تشکر و تقدیر تمام، بی‌‌آن‌که حتی سر قیمت چانه بزند، کفش را می‌خرید و همان دم مغازه پایش می‌کرد و شاد و خوش‌حال برمی‌گشتیم خانه.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: جعفر فیروزی