محمود گفت «رفته بودم توی جنگل‌های آلواتان، جلوتر از بچّه‌های خودمان، برای شناسایی. برخوردم به تعدادی از کومله‌ها که داشتند گوسفندی را روی آتش بریان می‌کردند. اسلحه هم دست‌شان بود. نگاه‌هامان افتاد به هم. خشک‌مان زد. فقط صدای تق و تق سوختن هیزم می‌آمد و جلز و ولز کباب. آب دهانم را قورت دادم، دستم را بلند کردم، علامت دادم به پشت سرم، فریاد زدم «گردان امام حسن علیه السلام از راست، گردان امام حسین علیه السلام از چپ، گردان حضرت رسول صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله  از روبرو. تا فرمان نداده‌ام حمله نکنید.»

کومله‌ها اسلحه‌ها را گرفتند دست‌شان، شلیک کردند به طرف‌هایی که من نشان داده بودم، عقب عقب فرار کردند رفتند.

بوی کباب داشت دیوانه‌ام می‌کرد. اسلحه‌ام را انداختم روی دوشم، رفتم جلو آتش، دستم را گرم کردم، یک تکه‌ی بزرگ از کباب کندم، به نیش کشیدم خوردم، دست برای فراری‌ها تکان دادم گفتم «راضی به زحمت‌تان نبودم این‌قدر.»

برگشتم به پشت سرم گفتم «گردان امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و حضرت رسول صلی ‌الله ‌و ‌علیه و ‌آله. گوش به فرمان من. بدو رو بیایید به سمت کباب.»

هیچ کس آن‌جا نبود.

توی عمرم این‌قدر کباب بریانی نخورده بودم.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمّدرضا جواهری