دلایلی که می توان برای اثبات ( برنامه ریزی از قبل تعیین شده سقیفه) ارائه کرد به شرح ذیل است.

۱- همه مهاجران و بیش تر انصار هیچ تردید نداشتند که پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم ولایت امر با على علیه السلام است.[۱]

زیرا که آنان به واقعه غدیر و خطابه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در مراسم تعیین على علیه السلام به جانشینى خود و نیز سخنان دیگر آن حضرت قریب العهد بودند؛ سخنانى که هنوز در حافظه امّت اسلامى، به ویژه مهاجران و انصار، موجود بود، ولى خبر رویارویى آشکار رهبر حزب سلطه با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در بیمارى نزدیک رحلت وى و منع حضرت ازنوشتن آخرین وصیتى که مانع گمراهى و اختلاف مى شد؛ و نیز متهم ساختن وى به هذیان گویى، عملًا به مردم فهماند که احتمال وقوع کودتا، بلافاصله پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، علیه شریعت الهى بسیار زیاد است؛ و قریش اهل بیت را از رسیدن به حق حکومت باز خواهد داشت. این نخستین انگیزه اى بود که انصار را واداشت تا درباره چگونگى مقابله با وضعیت جدید به چاره جویى بپردازند.

۲- حزب سلطه(حزب نفاق) با ایجاد شکاف در صفوف انصار، گروهى از آنها را با خود همراه ساخت و گروهى را نیز جاسوس قرار داد تا جهت تفکر و رأى و خط مشى و موضعگیرى هاى عموم انصار را زیر نظر بگیرند. این کار به آنها بسیار کمک مى کرد تا تفکر انصار را در جهت نشر عوامل محرک دلخواه خودشان سوق دهند.

اسید بن حضیر که دستگاه تبلیغاتى حزب سلطه از وى به عنوان سرور اوس یاد مى کرد، از یاران نزدیک رهبرى این حزب بود و در راه خدمت به آنان جان فشانى مى کرد. او از کسانى بود که در قضیه آتش زدن خانه فاطمه علیها السلام و بیرون آوردن على علیه السلام براى بیعت اجبارى شرکت داشت. معاذ بن جبل، از اعضاى برجسته حزب سلطه، در پیمانى که در مکّه به امضا رسید و طى آن گروهى متعهد شدند که پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، على علیه السلام را عزل کنند، با رهبران این حزب همدست بود. بشر بن سعد خزرجى با على علیه السلام دشمنى مى ورزید و با حزب سلطه همکارى داشت. وى نسبت به سعد بن عباده جسارت ورزید و بر سرموقعیّتش در میان انصار، با او به رقابت پرداخت و نخستین کس از انصار بود که در سقیفه با ابوبکر بیعت کرد.

دیگرى، عویم بن ساعده است که در قضیه اخوّت مهاجر و انصار، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم میان او و عمر پیوند برادرى برقرار کرد. او و معن بن عدى انصارى، از جاسوسان حزب سلطه و مراقب انصار بودند و تحرکاتشان را زیر نظر داشتند. این دو تن کسانى بودند که در سقیفه ذهن سعد بن عباده را خراب کردند و انصار را متزلزل ساختند. عویم خطاب به انصار گفت:

«اى خزرجیان، اگر این امر به شما تعلق دارد و نه به قریش، ما را آگاه سازید و شاهد بیاورید تا با شما بیعت کنیم؛ و چنانچه به آن ها تعلق دارد و نه به شما، پس با آن هابیعت کنید.»[۲] این دو کسانى بودند که خبر تشکیل سقیفه را به سرعت نزد ابوبکر و عمر بردند تا در وقت مقرر با همراهانشان در آن شرکت جویند؛ «و معن بن عدى آن دو را با سرعت و زیر فشار هر چه تمام به سقیفه برد تا پیش از فوت وقت، دست به کار شوند.» [۳]

با کمک این گروه از انصار بود که رهبران حزب سلطه توانستند نقشه هاى خود را به خوبى اجرا کنند و دیگران را نیز به دام بیندازند.[۴]

«هنگام وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، ابوبکر در سُنح بود امّا عمر حضور داشت»[۵] ؛ و خبر درگذشت آن حضرت نیز از خانه اش صادر شده بنابر این اگر این احتمال وجود داشته باشد که چنین خبرى، دروغ یا راست، از خانه پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم منتشر شود، براى عمر نیز این امکان وجود داشت که نسبت به رحلت آن حضرت یقین حاصل کند. مثل همان کارى که ابوبکر کرد و پس از بازگشت از سُنح چهره رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم را باز و به رحلت وى یقین کرد. ولى عمر چنین نکرد و به جاى آنکه مثل هر عاقل دیگرى، شک خود را به یقین تبدیل کند، منتظر ماند تا ابوبکر باز گردد و در این فاصله با شور و حرارت تمام مردم را از هرگونه تفکر یا تحرک بیم مى داد و فریاد مى زد و مى گفت:

مردانى از منافقان گمان مى برند که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم وفات یافته است، نه، چنین نیست او نمرده است، بلکه نزد پروردگار خویش رفته است. همان طور که موسى بن عمران نزد پروردگار رفت و چهل روز از مردم پنهان شد و پس از آنکه مردم گفتند که او مرده است، بازگشت! به خدا سوگند، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز بازخواهد گشت و دست و پاى کسانى را که فکر مى کنند او مرده است خواهد برید!.[۶]

چون ابوبکر آمد و با خواندن آیه شریفه  «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى  أَعْقابِکُمْ …»[۷] عمر را ساکت کرد، وى از ادامه اجراى این نقش دست کشید و به اجراى نقش دیگرى پرداخت و گفت: «اى مردم با ابوبکر بیعت کنید که پیر مسلمانان است.»[۸] وى با این سخن رمز آغاز عملیات کودتا علیه شریعت الهى را، پیش از تشکیل سقیفه، اعلام کرد. در این هنگام بود که انصار به وقوع کودتا یقین حاصل کردند و با شتاب، براى مقابله با وضعیت پیش آمده درصدد گردآورى نیروهاى خود برآمدند. آنان سعد بن عباده بیمار را به سقیفه بردند؛ و همگى در آن جا تجمع کردند.

۳- رهبرى حزب سلطه پیش از آن با شمار زیادى از مزدوران عرب قرار گذاشته بود که در هنگام تشکیل سقیفه، در وقت معین، حاضر شوند تا به وسیله آنان شمار طرفداران حزب سلطه در سقیفه براى غصب خلافت افزایش یابد و فریاد انصار در برابر آن ها به جایى نرسد. منابع در این باره مى گویند: «قبیله اسلم با چنان جماعتى به مدینه آمد که راه ها برایشان تنگ بود.»[۹] نیز گفته اند: پس از آن که افراد قبیله اسلم آمدند و با ابوبکر بیعت کردند، وى به وسیله آن ها نیرو گرفت؛ و پس از آن دیگر مردم نیز بیعت کردند.[۱۰]

گفتار عمر پس از حضور این قبیله، گواه گردآمدن اینان به وسیله حزب سلطه است. او مى گفت: «جز این نبود که پس از دیدن قبیله اسلم به پیروزى یقین کردم.»[۱۱]

این حضور، یکى از بزرگ ترین اسباب شکست انصار و پیروزى حزب سلطه در سقیفه بنى ساعده بود. تا آن جا که جبهه انصار چنان تضعیف شد که حتى هنگامى که در پایان کار فریاد برآوردند «ما جز با على بیعت نمى کنیم»، به حالشان سودمند نیفتاد.[۱۲]

۴- بزرگ ترین اهتمام حزب سلطه در برنامه غصب خلافت این بود که نزاع و مناقشه را به سبب فضایلى که مهاجر و انصار دارند به آنها محدود سازد، و اگر رهبرى سلطه بیرون رفتن على علیه السلام را از دایره نزاع و مناقشه بر سر خلافت تضمین کند و اطمینان حاصل کند که در هیچ احتجاجى نام او به میان نخواهد آمد، رهبرى حزب سلطه- که سخنگوى مهاجران بود- یقیناً به پیروزى مى رسید. چرا که در حالت برکنارى اهل بیت علیهم السلام از دایره احتجاج دلایل مهاجران قوى تر بود؛ و اگر به قریشى بودن احتجاج مى شد، اینان میوه اش بودند.

اما در وضعیتى که امّت اسلامى به روزگار غدیر نزدیک بود و مردم از دور و نزدیک و بیش تر صحابه آن را با گوش شنیده و با چشم دیده بودند، از رهبرى حزب سلطه کارى ساخته نبود. زیرا پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، در روز غدیر على علیه السلام را به عنوان ولى امر پس از خود برگزید؛ و شمار صحابه اى که سخن حضرت در آن روز نقل کرده تنهادر کتاب هاى مدون ۱۱۰ نفر است. بنابراین رهبرى حزب سلطه در برابر کسانى که با حدیث غدیر به آنان اعتراض مى کردند- سواى دیگر بیانات فراوان نبوى که به خلافت و ولایت على علیه السلام ارتباط دارد- چه پاسخى داشتند؟

در آن هنگام هیچ کس از صحابه و به ویژه مهاجران و انصار نمى توانستند حدیث غدیر را منکر شوند. از این رو تنها راه موجود در برابر حزب سلطه این بود که مدعى بشود پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سخنان خود را در روز غدیر در خصوص خلافت على علیه السلام نسخ کرده است؛ و از زبان رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم عنوان کند که خداوند نخواسته است نبوّت و خلافت در اهل بیت جمع گردد؛ و این هم قضیه اى است که اثبات آن به مدعى و شهود نیاز ندارد!!

این چنین بود که رهبرى حزب سلطه علاوه بر تداوم تحریک انصار در جهت منازعه با مهاجران براى دستیابى به امارت و بى توجّه به «جانشین شرعى»، به هر کس که با استناد به واقعه غدیر اعتراض مى کرد، پاسخ مى داد که آن موضوع نسخ شده و راه دیگرى باید در پیش گرفت و چاره اى اندیشید. رهبرى حزب سلطه در مقام پاسخگویى، تنها به این بسنده نکرد، بلکه ادعاى نسخ غدیر را به وسیله مزدورانى از انصار میان آن ها اشاعه مى داد. هیچ بُعدى ندارد که این ادعا را اندکى پیش از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و بلافاصله پس از آن اشاعه داده باشند، تا چنان حالت ذهنى و روحى اى در مردم پدید آورند که دعواى خلافت را به مهاجران و انصار محدود سازند؛ و على علیه السلام را حذف کنند.

چنین بود که رهبرى حزب سلطه موفق شد بسیارى از انصار را بفریبد؛ و به دام بیندازد. پس از پایان یافتن «فَلْته»[۱۳]  انصار به خود آمدند و همگى- یا شمارى از آنان- فریاد برآوردند که ما جز با على علیه السلام بیعت نمى کنیم.[۱۴] تاریخ همچنین نقل مى کند که «پس از به انجام رسیدن و استقرار کار بیعت با ابوبکر بسیارى از انصار از بیعت با او پشیمان گشتند. آنان با سرزنش یکدیگر از على بن ابى طالب یاد مى کردند و نام او را بر زبان مى راندند …»[۱۵] اما چه سود؟!

از دلایلى که ثابت مى کند رهبرى حزب سلطه در پاسخ کسانى که یادآور واقعه غدیر مى شدند، به ادعاى نسخ پناه مى برد، گزارش هاى تاریخى است. نقل شده است که روزى بُریْده اسلمى خطاب به عمر گفت: «اى عمر! آیا شما دو تن نبودید که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به شما فرمود: نزد على بروید و به او سلام امارت دهید؛ هنگامى که شما گفتید: آیا به فرمان خدا و رسولش؟ فرمود: آرى. در این هنگام ابوبکر گفت: اى بُرَیْده چنین بوده است اما تو غایب و ما حاضر بودیم و آن مسأله اى بود که گذشت و باید چاره دیگرى اندیشید.[۱۶]

پس از آن که على علیه السلام را براى بیعت، به زور به مسجد آوردند، حضرت با مردم محاجّه کرد و فرمود: «اى گروه مسلمانان و مهاجران و انصار، شما را به خدا سوگند مى دهم آیا در روز غدیر از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم چنین و چنان نشنیدید- و هر آنچه را که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در آن روز فرموده بود همه را براى مردم بازگو کرد- گفتند: بلى. ابوبکر با شنیدن این سخنان ترسید و فکر کرد که مردم به یارى على علیه السلام برخیزند. از این رو پیشدستى کرد و گفت: آنچه گفتى درست است، ما آن را به گوش شنیده ایم و در دل ما جاى گرفته است، اما پس از آن من از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدم که فرمود: خداوند ما اهل بیت را برگزید و گرامى داشت و بهترین جاى دنیا و آخرت را براى ما خواست ولى نخواسته است که نبوّت و خلافت را یک جا در میان ما قرار دهد. در این هنگام على علیه السلام  فرمود: آیا هیچ یک از صحابه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم هنگام شنیدن این سخن با تو حاضر بوده است؟ عمر گفت: خلیفه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم راست گفت، من نیز همان طور که او گفت شنیده ام؛ ابوعبیده و سالم، غلامان ابوحذیفه و معاذ بن جبل نیز گفتند: ما نیز این را از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیده ایم. على علیه السلام فرمود: هر آینه شما به پیمانى که در کعبه با یکدیگر بستید مبنى بر این که اگر محمد کشته شود یا بمیرد امر خلافت را از ما اهل بیت بگیرید وفا کردید. ابوبکر گفت: تو این را از کجا مى دانى؟ ما که تو را بر این امر آگاه نکرده بودیم.

امام على علیه السلام فرمود: اى زبیر، اى سلمان، اى اباذر، و اى مقداد شما را به خدا و اسلام مى خوانم و از شما مى پرسم آیا شما این سخن را از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نشنیده اید؟ آیا شما نشنیده اید که فلانى و فلانى- و پنج تن را برشمرد- میان خودشان نامه اى نوشتند و براى کارى که انجام دادند، با یکدیگر هم عهد و پیمان شدند؟ گفتند: آرى به خدا ما از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم شنیدیم که این سخن را براى تو مى گفت که اینان براى کارى که انجام دادند با یکدیگر هم عهد و پیمان شدند و میان خودشان نوشتند که اگر من [پیامبر] کشته شوم یا بمیرم این [خلافت ] را از تو بگیرند …[۱۷]

نتایج سقیفه

جریان سقیفه در زمینه هاى گوناگون حیات امّت اسلامى نتایج فراوانى در پى داشت؛ نتایجى که از بازگشت به گذشته[۱۸]   و به قهقرا رفتن امّت از راه معصومانى که خداوند مقرر داشته بود تا پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم حجت بندگان و جانشین او در زمین باشند، ناشى مى شد. برخى از این نتایج بلافاصله پس از وفات رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم پدیدار شد و زندگى امّت اسلامى را زیر تأثیر مستقیم خود قرار داد؛ و برخى دیگر آغاز به نشو و نما کردند.اما آنچه در این جا براى ما حایز اهمیت است، بررسى آن دسته از نتایجى است که تحولات عظیم و مقدمه ساز زمامدارى امویان را موجب گردید؛ و مهم ترینشان این هاست:

۱- عزل وصى شرعى:

نخستین پیامد سقیفه، کنار زدن وصى شرعى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم از مقام الهى وى بود. مخالفان، با تهدید به قتل، على علیه السلام را وادار به بیعت کردند و خانه اش را که جبرئیل هم باید با اجازه وارد مى شد مورد حمله قرار دادند.[۱۹] در خانه را آتش زدند[۲۰]  و فاطمه زهرا، امانت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم، را چنان میان در و دیوار فشردند که سقط جنین کرد و پهلویش شکست.[۲۱] این جسارت، سرآغاز همه جسارت هایى بود که از آن پس بر اهل بیت علیه السلام روا داشته شد.

۲- در تنگنا قرار دادن اهل بیت:

دشمنان اهل بیت، براى باز داشتن بنى هاشم از رسیدن به حکومت و سلب هر گونه تحرکى از این خاندان در راستاى قیام، آنان را در تنگناى اجتماعى، سیاسى و اقتصادى قرار دادند. شدّت گریه فاطمه زهرا علیها السلام بر پدرش مردم را به ستوه آورد، به طورى که امیرالمؤمنین، على علیه السلام ناچار شد بیت الاحزان را دور از مردم براى وى بسازد. مخالفان از این گریه ها بوى اعتراض سیاسى استشمام مى کردند؛ و از بیم قیام على علیه السلام، ترتیبات امنیتى شدیدى را علیه آن حضرت اتخاذ کردند. فاطمه علیها السلام را از ارث محروم و فدک را که پدرش به او بخشیده بود، غصب کردند.[۲۲] بنى هاشم را نیز از حق خمس محروم ساختند؛ و همه این اقدام ها براى سلب قدرت تبلیغ از آن بزرگواران بود.

۳- منع بنى هاشم از تصدى پست هاى حکومتى:

همان گونه که عمر به عبدالله بن عباس تأکید کرد، بنى هاشم از تصدى هرگونه منصب حکومتى، به ویژه مناصب ادارى، نظامى و مالى محروم گشتند؛ زیرا بیم آن مى رفت که مدعى حق اهل بیت در حکومت شوند.

۴- باز گذاشتن دست اموى ها در تصدى پست هاى حکومتى:

پس از استقرار خلافت ابوبکر، به مقتضاى همکارى جدید میان حزب حاکم و حزب اموى، دست اموى ها در تصدى پست هاى حکومتى باز گذاشته شد. به طورى که حدود ۱۳ کارگزاران، والیان و فرماندهان لشکر را در دوران ابوبکر، بنى امیه تشکیل مى دادند؛[۲۳] و این چیزى بود که آرزوى اینان را براى دستیابى به قدرت برآورده مى ساخت.

حزب سلطه، تداوم فکرى و عملى خود را تنها با وجود حزب اموى امکان پذیر مى دید؛ و حزب اموى نیز پس از سامان گرفتن حکومت ابوبکر و موفقیت شعار مطرح شده از سوى حزب سلطه مبنى بر این که «خلافت از آن قریش است نه بنى هاشم»، موفقیتش را تضمین شده یافت. عبدالله علایلى در این باره مى گوید: با پیروزى ابوبکر، این بنى تمیم نبود که پیروز شد، بلکه تنها بنى امیه به پیروزى رسید! از این رو، دولت اسلامى را به همان رنگى که خود مى خواستند درآوردند و آن طورى که مقریزى در کتاب «النزاع والتخاصم» مى گوید، اینان با وجود برکنار بودن از حکومت، سیاست هایش را زیر تأثیر خود داشتند.

پس از این پیروزى انتخاباتى، بنى امیه دست به کار فراهم ساختن مقدمات کودتایى شدند که هدف آن رسیدن هر چه زودتر به حکومت بود؛ و هر کس حرکت هاى ابوسفیان را مورد دقت و بررسى قرار دهد، تردید نخواهد کرد که وى به گونه اى خستگى ناپذیر تلاش مى کرد تا راه را براى رسیدن به اهداف خودش هموار کند.[۲۴]

۵- حیات مجدد روحیه قبیله گرایى:

روحیه قبیله گرایى که در پرتو تعالیم اسلام به خاموشى گراییده بود، بار دیگر زنده گشت. چرا که منطق سقیفه بر دادن القاب زشت و تفاخر قبیله اى بنا شد و از معیار اسلامى  «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ» فاصله گرفته بود.

روحیه قبیله گرایى در منطق حاکم بر مهاجر و انصار حاضر در سقیفه به طور کامل آشکار بود. ابوبکر کینه هاى دیرینه میان اوس و خزرج را به آنها یادآور شد و با ذکر کُشت  و کشتارهاى پیش از اسلام در میان آن ها، تحریکشان کرد. حباب بن منذر، سخنگوى انصار، آنان را تحریک مى کرد و با روحیه اى کاملًا جاهلى عزم شان را برمى انگیخت؛ و عمر بن خطاب با همین روحیه از سوى قریش داد سخن مى داد و مى گفت: «در حالى که ما نزدیکان و اهل قبیله محمّد هستیم، چه کسى بر سر قدرتش با ما منازعه مى کند؟!»

روحیه قبیله گرایى که در روز سقیفه همانند آتشى از زیر خاکستر شعله ور شد و باب بزرگى از تفرقه و آشوب را میان مسلمانان گشود. چرا که بسیارى از منافقان سودجو، مانند سهیل بن عمر، عکرمه بن ابى جهل، عمرو بن عاص، ولید بن عقبه و دیگران، پس از به خشم آمدن انصار، در پى کنار زده شدن در سقیفه، جرأت یافتند تا آنان را مورد هجو و تعریض قرار دهند، از آنها بد بگویند و آنان را به مبارزه بخوانند. انصار نیز در مقام دفاع از خود برآمدند و کار منازعه بالا گرفت. چنان که اگر میانجى گرى امیرالمؤمنین، على علیه السلام، و دفاع برخى مهاجران از انصار نمى بود، فاجعه بزرگ دیگرى در تاریخ اسلامى آن دوره بروز مى کرد.[۲۵]

جریان نفاق به طور عام و از آن میان حزب اموى به طور خاص، از شعله ور شدن روحیه نزاع قبیله اى در راستاى از هم پاشیدن کیان امّت اسلامى و به جان هم انداختن آنان بهره بردارى کردند؛ و از آن پس به آسانى توانستند مسلمانان را در راه تحقق اهداف جریان نفاق که همانا از میان بردن حقایق و نشانه هاى اسلام ناب محمدى بود سوق دهند.

۶- محاصره آشکار سنّت نبوى:

همان طور که پیش از این گفتیم عبدالله بن عمروعاص نیز فاش کرد، رهبرى حزب سلطه در دوران زندگانى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به بهانه این که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز انسان است و در خشم و خشنودى سخن مى گوید، از نوشتن احادیث آن حضرت جلوگیرى مى کرد. هدف این تلاش، محاصره [و تحدید] سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به طور کلى و به ویژه سخنانى بود که به موضوع خلافت و شخص خلیفه پس از آن حضرت مربوط مى شد.

اما پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم و پس از آن که اجتماع سقیفه براى دست یافتن حزب سلطه به قدرت به پایان رسید، انگیزه و دلیلى براى پنهان ماندن رویارویى با سخنان پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وجود نداشت؛ و جلوگیرى از بیانات نبوى، زیر پوشش ترس از بروز اختلاف میان امّت، علنى گردید. ابوبکر مردم را گرد آورد و گفت: «شما سخنانى را از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نقل مى کنید که درباره آن ها اختلاف دارید و اختلاف مردم پس از شما به مراتب بیش تر خواهد بود. پس چیزى از پیامبر نقل مکنید و هر کس از شما پرسید بگویید: کتاب خداوند در میان ما و شماست.»[۲۶]

علاوه بر این که دیده مى شود، مقابله از حالت پنهانى، صورت آشکار به خود گرفته است، مى بینیم که سخن او یعنى «پس از رسول خدا چیزى نقل مکنید»، به معناى جلوگیرى کامل از مطلق سخنان پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم و کشیدن حصار کامل بر گرد آن چیزى است که از ایشان نقل شده است.

رهبرى این حزب به خوبى دریافته بود که آنچه مایه تشویش خاطر او مى شود و از انتشار آن بیم دارد، تنها بیانات نبوى درباره مقام و منزلت على علیه السلام و حقانیت او در امر خلافت نیست، بلکه شامل سخنانى که به چند موضوع دیگر نیز مربوط مى شد؛ مثل امر به معروف و نهى از منکر، نشانه هاى پیشوایان گمراه کننده و ضرورت قیام علیه آنان نیز هست؛ معرفى شجره ملعونه در قرآن؛ احادیثى که از آشوب ها و رهبرانشان بحث مى کرد؛ فضایل برخى صحابه که از سوى حزب حاکم زیر فشار قرار گرفتند. فضایلى که نه تنها موجب ناخشنودى رهبرى حزب بود، بلکه انتشار فضایل شان نیز آنان را مى آزرد و احادیثى از این قبیل … از این رو چاره اى جز این نبود که منع نقل حدیث را تعمیم داده مطلق گردانند.

چنان که پیش از این گفتیم، این ممانعت در روزگار عمر با شدت هر چه تمام به اجرا درآمد، و عثمان نیز از نقل هر حدیثى که در روزگار ابوبکر و عمر روایت نشده بود جلوگیرى کرد.

در نتیجه گسترش فتوحات، ورود بسیارى از ملت ها به اسلام، دور شدن از روزگار پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، و نیز در اثر این توهّم که خلفاى سه گانه پس از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در امتداد خط وى بوده اند، امر بر امّتى که از سیره پیامبرش صلى الله علیه و آله و سلم جز اندکى نمى دانست مشتبه شد؛ و بسیارى از مردم رفتار عمر را آیینه سیره پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم مى دیدند. در حالى که سیره عمر چیزى  جز بدعت هاى مخالف با سنّت آن حضرت نبود. با وجود این هرگاه به چنین روایت هایى [از عملکرد عمر] دست مى یافتند، بر عمل به مفاد آن ها اصرار مى ورزیدند و از کنار نهادنشان سرباز مى زدند، حتى اگر به آنان یادآورى مى شد که این خلاف سنّت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است.

مردم کوفه (پایتخت آن روز سرزمین هاى اسلامى) از امام على علیه السلام تقاضا کردند برایشان امامى تعیین کند که نمازهاى نافله ماه رمضان را به جماعت بخواند. امام علیه السلام آنان را از این کار باز داشت و برایشان توضیح داد که این کار خلاف سنّت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم است.ولى آن ها امام را ترک گفتند و گرد آمدند و یک تن از خودشان را به امامت برگزیدند. امام علیه السلام فرزندش حسن را نزد آنان فرستاد. امام حسن علیه السلام در حالى که تازیانه اى به دست داشت وارد مسجد شد مردم همین که وى را دیدند به سوى درها گریختند و فریاد برآوردند:واعمرا![۲۷] و در برخى منابع آمده است که گفتند: اى مسلمانان سنّت عمر تغییر داده شد![۲۸]

در این جا یک جنبه از دشوارى هاى بزرگى که امام على علیه السلام در راه باز گرداندن کارها به مجراى صحیح، با آن روبه رو بود، براى پژوهنده روشن مى شود. آن حضرت خود در این باره مى فرماید: حکمرانان پیش از من کارهایى انجام دادند که خلاف سنّت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم بود. آنان به عمد با آن حضرت مخالفت مى کردند، پیمان هایش را مى شکستند، سنّت او را تغییر مى دادند؛ و چنانچه مردم را به ترک آنها وا مى داشتم و سنّت را در مسیر اصلى آن قرار مى دادم و به وضعیت دوران رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم باز مى گرداندم، حتى سپاه خودم از گِرد من پراکنده مى شدند. به طورى که تنها مى ماندم، یا حداکثر اندکى از شیعیانم که فضایلم را مى شناختند و امامت مرا بر اساس کتاب خداى عزوجل و سنّت رسول او بر خود واجب مى شمردند، با من همراه مى شدند.[۲۹]

۷- ضعف معنوى و روحى امّت:

کسى که دستاوردهاى سقیفه را مورد مطالعه و بررسى قرار دهد، در مى یابد که امّت اسلامى گرفتار پدیده روانى ضعف «روحى» گشته بود؛ چیزى که در دوران پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم سابقه نداشت. این «ضعف روحى» را مى توان به  حالت سکوت مسلمان در برابر کارى که به اعتقاد او باطل و مخالف فرمان خدا و پیامبر او مى باشد تعبیر کرد. این حالت یکى از پیامدهاى ناگوار سقیفه بود که از ترک امر به معروف و نهى از منکر ناشى مى گردید. فراگیر شدن چنین حالتى در جامعه، سرانجام به نتایج تلخ فراوانى مى انجامید که بدترین آن ها نگرش واژگونه است، که انسان مسلمان، باطل را حق و حق را باطل مى بیند. رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم پیوسته امّت اسلامى را از چنین حالتى، که با ترک امر به معروف و نهى از منکر پدید مى آید، برحذر مى داشت. در محتواى این حدیث شریف نبوى، باید تأمل بورزیم تا بدانیم که چگونه این حالت امّت، از بد به بدتر منجر مى گردد تا آن که واژگونى به درجه «نگرش معکوس» مى رسد.

امام صادق علیه السلام از رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نقل مى کند که فرمود: چگونه خواهید بود، آن گاه که زمان شما فاسد و جوانان شما فاسق گردند و شما امر به معروف و نهى از منکر نکنید؟ عرض شد: یا رسول الله آیا چنین چیزى مى شود؟ فرمود: آرى و بدتر از آن، چگونه خواهید بود آن گاه که به منکر امر و از معروف نهى کنید؟ عرض شد: یا رسول الله، آیا چنین چیزى مى شود؟ فرمود: و بدتر از آن؛ چگونه خواهید بود، آن گاه که معروف را منکر و منکر را معروف ببینید؟![۳۰]

پیدایش پدیده ضعف روحى در امّت را، بلافاصله پس از سقیفه مى توان مشاهده کرد؛ و آن هنگامى بود که بیش تر انصار و برخى از مهاجران در اعتراض به نتایج سقیفه، در مدینه [از سیاست ] کناره گرفتند و از سستى در حق «جانشین شرعى» پشیمان گشته تأسف مى خوردند. ولى با وجود این، هنگامى که «وصى شرعى» رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم یعنى حضرت على علیه السلام، با استناد به این که مردم نخستین بار در روز غدیر با او بیعت کرده اند، براى برکنار ساختن خطاکار مخالف با رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم آنان را به قیام فراخواند، حضرت را همراهى نکردند.[۳۱] درباره این کندى مردم، روایت هاى بسیارى نقل شده است که در یکى از آن ها چنین آمده است: هیچ کدام از مهاجران و انصارى که در جنگ بدر شرکت داشتند نماندند، مگر آن که على علیه السلام به خانه هاشان رفت و به آنان فرمود که فردا صبح با سر تراشیده و مسلّح بیایند تا پیمان مرگ ببندند. اما جز چهارتن نیامدند. به سلمان گفتم:

آنان چه کسانى بودند؟ گفت: من، ابوذر، مقداد و زبیر بن عوام. باز شب دیگر على علیه السلام نزد آنان رفت و آنان را فراخواند. گفتند: فردا مى آییم، امّا جز ما کسى نیامد. شب سوّم رفت، باز هم کسى نیامد؛ و امام پس از مشاهده خیانت و بى وفایى مردم در خانه اش نشست …».[۳۲]

صدیقه کبرى، حضرت فاطمه زهرا علیها السلام ضمن خطبه اش در مسجد، شگفتى خویش را از این ضعف روحى ابراز داشته خطاب به انصار فرمود: اى دلیران، اى بازوان ملّت و اى نگاهبانان اسلام! این سستى و چشم برهم نهادن در برابر ستمى که بر من مى رود براى چیست؟ آیا پدرم رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نمى فرمود: «احترام مرد با حرمت نهادن به فرزندانش حفظ مى گردد؟» چه زود بدعت گذاشتید و شتر خلافت چه زود پروار شد.

شما بر انجام خواسته من توانااید و قدرت برآوردنش را دارید … هیهات از مهاجر و انصار، آیا سزاوار است که بر سر میراث پدرم به من ستم شود و شما نزد من حاضر و ناظر باشید؟ من همه شما را دعوت کرده ام و همه شما از ماجراى من باخبرید و از عِدّه و عُدَّه برخوردارید، نیرو و امکانات دارید، سلاح و سپر دارید. ولى هر چه شما را دعوت مى کنم اجابت نمى کنید! و هر چه فریاد برمى آورم به دادم نمى رسید. در حالى که شما مبارزید و به نیکى و صلاح شهرت دارید و از نخبگان به شمار مى روید و از برگزیدگانید.

شما در جنگ با اعراب رنج و تعب فراوان بردید و با ملت هاى گوناگون مبارزه و با زورمندان نبرد کردید. پیوسته به شما فرمان مى دادیم و شما اطاعت مى کردید. تا آن که آسیاى اسلام بر محور ما به گردش درآمد و پستان روزگار به شیر آمد؛ و گردن شرک فرود آمد و دروغ از جوشش افتاد و آتش کفر خاموش گردید و دعوت فتنه فرو نشست و نظام دین برقرار گردید. اکنون پس از روشن شدن موضوع چرا سرگردانید و پس از آشکار شدن حق چگونه آن را پنهان مى دارید و پس از پیشروى چرا پشت  مى کنید؟ و پس از ایمان چرا شرک مى ورزید؟ آیا با گروهى که عهد خود را شکستند و تصمیم به اخراج پیامبر گرفتند نمى جنگید، در حالى که جنگ را نخست آنان آغاز کردند! آیا از آن ها مى ترسید؛ اگر مؤمن باشید سزاوارتر آن است که از خدا بترسید.»[۳۳]

این «ضعف روحى» به دلایلى فراوان، پس از سقیفه روز به روز در میان امّت آشکارتر مى گشت و خطرش بزرگ تر مى شد تا آن جا که تناقض میان ظاهر و باطن مسلمان در بیش تر فرزندان امّت اسلامى استحکام یافت و بر بیش تر آنان شیطان چیره گشت؛ و روزى که امّت اسلامى به جنگ فرزند دختر پیامبرشان رفتند- در حالى که دل هایشان با او و شمشیرهایشان بر روى او کشیده بود- این درد بى درمان به اوج خود رسید! آرى امّت اسلامى در حالى حسین علیه السلام را کشت که مى دانست در روى زمین هیچ کس برتر از او نیست!ما در جاى مناسب این مجموعه ی تحقیق، به علت هاى نهفته در پس شدّت یافتن این بیمارى در میان امّت و نشانه هاى آن اشاره خواهیم کرد.

منبع:کتاب با کاروان حسینی، مقاله جریان نفاق و نقش آن در حادثه عاشورا

تهیه و تنظیم :علی اکبر اسدی


 

[۱] شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۸، به نقل از الموقفیات زبیر بن بکار.

[۲] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۶، ص ۸٫

[۳] همان، به نقل از واقدى و مدائنى.

[۴] با توجّه به این حقیقت، شایسته است تا این احتمال را نیز فراموش نکنیم که اجتماع انصار در سقیفه بنى  ساعده بر اساس یک توطئه و برنامه از پیش تعیین شده میان حزب سلطه و برخى از سران انصار و با هدف محروم ساختن اهل بیت علیهم السلام از خلافت تشکیل شد.

[۵] تاریخ الطبرى، ج ۴، ص ۴۴۲٫

[۶] همان.

[۷] محمد جز فرستاده  اى که پیش از او [هم  ] پیامبرانى [آمده و] گذشتند نیست. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود از عقیده  خود برمى  گردید؟ [آل عمران (۳)، آیه ۱۴۴] عمر با شنیدن این آیه از ابوبکر پرسید: «آیا این در کتاب خداست؟»، گرچه عاقلانه نیست که بگوییم عمر این آیه و سبب نزولش را فراموش کرده بود، زیرا که آن آیه شریفه در باره فراریان جنگ احد نازل شد که عمر نیز در میان آنها بود!

[۸] الطبقات الکبرى، ج ۲، ص ۲۶۷- ۲۶۸٫

[۹] تاریخ الطبرى، ج ۲، ص ۴۵۸٫

[۱۰] الکامل فى التاریخ، ج ۲، ص ۳۳۱٫

[۱۱] تاریخ الطبرى، ج ۱، ص ۴۵۹٫

[۱۲] الکامل فى التاریخ، ج ۲، ص ۳۲۵٫

[۱۳] کار سرسرى، کارى که بى مقدمه و بدون اندیشه و با دست پاچگى انجام شود.

[۱۴] الکامل فى التاریخ، ج ۲، ص ۳۲۵؛ تاریخ الطبرى، ج ۲، ص ۴۴۳٫

[۱۵] شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج ۶، ص ۹؛ به نقل از موفقیات زبیر بن بکار.

[۱۶] کتاب السقیفه، سلیم بن قیس، ص ۲۵۱- ۲۵۲٫

[۱۷] کتاب السقیفه، سلیم بن قیس، ص ۸۶- ۸۷٫

[۱۸] تأمل در آیه شریفه «.. أفَان ماتَ أَوْ قُتِلَ انقلبتم عَلى أعْقابِکُمْ» [آل عمران (۳)، آیه ۱۴۴] آیا اگر او بمیرد یا کشته  شود، شما به گذشته خویش باز مى  گردید؟) نشان مى  دهد، قرآن کریم همان طور که فراریان جنگ احد را سرزنش مى  کند و تأکید مى  ورزد که پس از شنیدن خبر کشته شدن پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم بیش  ترشان مرتد شدند، بر ارتداد عامّه امّت اسلامى پس از رحلت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم نیز تأکید مى  ورزد؛ و این یکى از پیش  گویى  هاى قرآنى است. بنابر این آیه شریفه به دو بازگشت اشاره دارد؛ و صیغه ماضى «انقلبتم» بر وقوع این دو بازگشت تأکید دارد.

[۱۹] ر. ک. تاریخ یعقوبى، دار صادر، بیروت، ج ۲، ص ۱۲۶، ۱۳۷؛ شرح نهج  البلاغه، دار احیاء التراث  العربى، بیروت، ج ۲، ص ۵۹ و ج ۱۷، ص ۱۶۸٫

[۲۰] ر. ک. کتاب سلیم بن قیس، دار الفنون، ص ۲۵۰؛ الهدایه الکبرى، مؤسسه البلاغ، لبنان، ص ۱۷۹، ۴۰۲، ۴۰۷؛ تلخیص الشافى، انتشارات عزیزى، قم، ج ۳، ص ۷۶٫

[۲۱] ر. ک. امالى صدوق، مؤسسه اعلمى، بیروت، ص ۹۹، مجلس ۲۴، حدیث ۲؛ کتاب سلیم بن قیس، ص ۸۳٫

[۲۲] ر. ک. نهج  الحق و کشف الصدق، مؤسسه دارالهجره، ص ۲۶۵- ۲۷۰٫

[۲۳] ر. ک. تاریخ الطبرى، ج ۲، ص ۶۱۶، باب «ذکر اسماء قضاته و کتابه و عماله على صدقات»؛ الامام الحسین بن  على علیه السلام، ج ۱، ص ۲۷۷٫

[۲۴] الامام الحسین علیه السلام، ص ۱۹۱٫

[۲۵] شرح نهج البلاغه، ج ۶، ص ۹- ۱۶، به نقل از موفقیات زبیر بن بکار.

[۲۶] تذکره الحفاظ، ج ۱، ص ۲- ۳٫

[۲۷] نهج الحق و کشف الصدق، ص ۲۸۹- ۲۹۰٫

[۲۸] کافى، ج ۸، ص ۶۳، حدیث شماره ۲۱٫

[۲۹] همان، ص ۵۹، حدیث ۲۱٫

[۳۰] کافى، ج ۵، ص ۵۹، حدیث ۱۴٫

[۳۱] ر. ک. الغدیر، ۱٫

[۳۲] کتاب سلیم بن قیس، ص ۸۱٫ کلینى نیز مانند همین روایت را با اندکى اختلاف نقل کرده و در آن آمده است که آن چهارتن ابوذر، مقداد، حذیفه بن یمان و عمار یاسر بودند و سلمان پس از آنان آمد (کافى، ج ۸، ص ۳۳، فى ذکر الخطبه الطالوتیه). کَشّى نیز روایت موثقى مانند آن را نقل کرده و در آن آمده است که تنها سه تن به او پاسخ مثبت دادند و آن سه سلمان، مقداد و ابوذر بودند (اختیار معرفه الرجال، ج ۱، ص ۳۸، شماره ۱۸۹)، یعقوبى نیز در تاریخ خویش (ج ۲، ص ۸۰- ۸۴) مانند همین روایت را با اندکى تفاوت نقل کرده است؛ و در آن آمده است که بامدادان جز سه تن نزد وى نیامدند.

[۳۳] حیاه الامام الحسین بن على علیهما السلام، ج ۱، ص ۲۶۳- ۲۶۵٫