در یکی از عملیاتهای والفجر، هفتاد و دو ساعت نخوابیده بود. مدام جلسه گذاشته بود و طرح داده بود و رفته بود خطّ مقدّم. موقع برگشتن به قرارگاه چرت میزد و سرش میافتد روی سینهاش. دلم میخواست هر چه زودتر برسیم تا او برود و بخوابد.
رسیدیم به قرارگاه. صیّاد مستقیم به سنگرش نرفت. به من گفت: «عزیزم، من میرم بخوابم. من رو ساعت دوازده بیدار کنید.»
گفتم: «چشم.» به ساعتم نگاه کردم. سه دقیقه مانده بود به دوازده. یک لحظه گیج شدم. با خودم گفتم: «جناب سرهنگ گفت من رو کِی بیدار کن؟» حتماً میخواسته بگوید ساعت یک، گفته ساعت دوازده. آره، منظورش ساعت یک بوده. بیدارش نکردم تا ساعت یک شد.
ساعت یک رفتم سراغش. چنان خوابیده بود که دلم نمیآمد بیدارش کنم، حتّی پوتینهایش را هم درنیاورده بود. صدایش زدم، ولی بیدار نشد. شانههایش را گرفتم و تکانش دادم. چشمهایش را باز کرد. بلند شد و نشست. گفت: «ممنونم.»
از سنگر رفتم بیرون که او هم یک دفعه با عجله از سنگر بیرون آمد. پرسید: «آقای مرادی، ساعت چنده؟»
گفتم: «ساعت یک.»
گفت: «چی؟ مگه نگفتم ساعت دوازده.» با ناراحتی ادامه داد: «چرا من رو دیر بیدار کردید. الآن من یه ساعت از کارهام عقب افتادم؟!»
گفتم: «جناب سرهنگ، فقط سه دقیقه به دوازده مونده بود. شما اینقدر خسته بودید که حتّی کفشهاتون رو هم درنیاوردید.»
گفت: «شما چه کار دارید به این کارها. باید من رو ساعت دوازده بیدار میکردید.»
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۲۰۸
به نقل از: علی مرادی
پاسخ دهید