شاید شما هم پس از تورق صفحات تاریخ، برایتان سؤال پیش بیاید که چرا امام صادق علیهالسلام با وجود شرایط مناسب قیام نکردند؟ ولی در همان زمان، عباسیان با شعار پوشالی «الرضا من آل محمد صلیاللهعلیهوآله»، توانستند جو اجتماعی مردم را به نفع خود برگردانند و علیه بنی امیه قیام کنند؛ تا جایی که پس از قیام های متوالی بالاخره توانستند شجره منحوسه بنی امیه را از ریشه بکنند و خود را به عنوان داعیان آل پیامبر جا بزنند. این سؤال، یکی از سؤالات پر حاشیه و پر تکراری است که امروزه از دوره امام صادق علیهالسلام پرسیده می شود.
یکی از اعتقادات شیعه این است که امام معصوم علاوه بر هدایت مردم و حفظ اسلام، می بایست در رأس حکومت اسلامی – که خاتم انبیاء پایه گذار آن بوده – قرار گیرد. پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله، حکومت اسلامی را تشکیل داد و خود زمامدار مسلمانان بود. بنابرین امام هم به عنوان جانشین رسول خدا، عهدهدار ریاست و زمامداری حکومت میباشد. پس امامان شیعه، می بایست در حدّ توان، زمامداری خویش را به مردم اعلان می کردند و احقاق حق می نمودند. اما به دلیل موانع و مشکلات فراوان، جز امیرمؤمنان علی علیهالسلام و امام حسن مجتبی علیهالسلام، هیچ یک از ائمه دیگر نتوانستند به آن دست یابند. حضرت علی علیهالسلام پس از بیست و پنج سال خانه نشینی، تنها پنج سال زمام امور مسلمانان را به دست گرفت که در این مدت نیز، حکومت نوپای او با سه جنگ سخت روبرو شد.
معاویه، مسلمانان ناآگاه را به جهاد و مبارزه با امیرمؤمنان و حضرت امام حسن علیهم السلام تحریک میکرد.
مردم کوفه با وجود اینکه از امام حسین علیهالسلام با هزاران نامه دعوت کرده بودند تا با او برای خلافت و زمامداری بیعت کنند، در کربلا با فجیع ترین وضعی آن بزرگوار و یارانش را به شهادت رساندند.
گرچه جنایات بنی امیه – به خصوص واقعه کربلا – مسلمانان را از دستگاه اموی منفور ساخت و در نتیجه، حکومت هزار ماهه بنی امیه سقوط کرد؛ اما آگاهی و آمادگی عامه مردم، به حدّی نبود که حکومت امام صادق علیهالسلام را بپذیرند و از حیلهها و دسیسههای ریاست طلبانی چون «سفاح» و «منصور» مطلع گردند.
«ابومسلم خراسانی» به عنوان طرفداری و حمایت از خاندان پیامبر قیام کرد و از امام صادق علیهالسلام برای رهبری و خلافت دعوت کرد؛ همان طور که «ابوسلمه» برای قبول خلافت، نامهای به امام نوشت؛ ولی امام دعوت هیچ کدام را نپذیرفت؛ چراکه به خوبی میدانست که جز عدهای انگشت شمار، کسی واقعاً طرفدار و خواهان حکومت امام نیست و دعوت امثال ابوسلمه هم نظیر دعوت ظاهری کوفیان است.
به طور خلاصه، برای آن بزرگوار کاملاً روشن بود که زمینه برای خلافت او آماده نشده است، از همین رو به کار بنیادی تبیین اسلام و پرورش شاگردان پرداخت.
حال به دعوت این اشخاص به طور مفصل اشاره می کنیم.
دعوت ابو سلمه[۱]
ابوسلمه به سه نفر از بزرگان علویین: جعفربن محمد الصادق علیهالسلام، عمراشرف بن زین العابدین علیهالسلام و عبدالله محض نامه نوشت و آن را به وسیله یکی از نوکرانش به نام «حمدبن عبدالرحمن» ارسال کرد. ابو سلمه به پیک خود چنین دستور داد: «با شتاب هر چه بیشتر برو! در آغاز ورودت به مدینه، به منزل جعفربن محمد علیهالسلام وارد میشوی و نامه را که حاوی دعوت به خلافت است به او تسلیم میکنی. اگر پاسخ مثبت شنیدی، دو نامه دیگر را محو خواهی کرد، و در صورت جواب منفی، نزد عبدالله محض میروی و چنانچه پاسخ مثبت شنیدی، دو نامه دیگر را محو خواهی کرد و چنانچه پاسخ او هم منفی بود، نامه سوم را به نوه امام زین العابدین علیهالسلام ، عمراشرف، تحویل ده».
و نامه رسان نیز نامه را خدمت امام تقدیم کرد. اما امام به جای پاسخ به وی نامه ابوسلمه را در چراغ انداخت و آتش زد. سپس پیک بنابر طبق دستوری که داشت به سوی عبدالله محض رفت و ولی او دعوت ابوسلمه را اجابت کرد. و صبح روز بعد نزد امام صادق علیهالسلام رسیده و با خوشحالی عرضه داشت: «این نامه اباسلمه است که مرا به حکومت و خلافت دعوت کرده است، شیعیان ما هم از اهل خراسان به او روی آوردهاند»؛ امام نیز پاسخ دادند: «چه موقع مردم خراسان شیعه و پیرو تو بودهاند؟ آیا ابا سلمه را به خراسان اعزام کردی و آیا تو آنان را به پوشیدن لباس سیاه فرمان دادی؟ آیا آنان که به عراق آمدهاند به فرمان تو بودهاند و آیا یکی از آنها را میشناسی؟» این بود که بحث و جدل بین امام صادق علیهالسلام و عبدالله محض پیش افتاد، و امام او را برحذر داشت که سرانجام این حکومت به دست بنی عباس می افتد و نیز بدو متذکر شد که این پیک ابتدا نزد امام آمده است[۲].
در اواخر حکومت مروان حمار[۳]، «محمد» پدر ابراهیم و سفاح[۴]، برای رسیدن به خلافت، کوشش فراوان و تبلیغات وسیعی کرد. از جمله اقدامات وی، فرستادن مردی به خراسان بود که به او دستور داده بود که مردم آن سامان را به خاندان محمد علیهالسلام دعوت کند؛ ولی نام کسی را نبرد. وی ابومسلم خراسانی را نیز به همین منظور به خراسان اعزام کرد و نامه مفصلی نیز به افراد صاحب نفوذ آن منطقه نوشت؛ امّا طولی نکشید که محمد مرد[۵]. پس از او فرزندش ابراهیم به وصیت پدر، کار او را تعقیب و برای رسید به خلافت و حکومت مشغول فعالیت شد. او نیز ابومسلم خراسانی را برای دعوت مردم خراسان به آن محل فرستاد و همچنین ابوسلمه را با نامهای برای بزرگان خراسان به آن منطقه اعزام کرد[۶]. سپس ابوسلمه از طرف ابراهیم به کوفه آمد و برای او به فعّالیّت سیاسی پرداخت؛ به طوری که ابراهیم او را به عنوان «وزیر آن محمد» ملقب ساخت.
مروان با حیله، ابراهیم را دستگیر و در«حران» محبوس ساخت و به طور فجیعی او را کشت. هنگامی که ابراهیم در زندان، متوجّه شد که از زندان مروان رهایی نخواهد یافت، در وصیت خود برادرش «سفاح» را به جانشینی خود منصوب کرد و تاکید کرد که در پی به دست آوردن خلافت باشد، که به آن خواهد رسید[۷].
اباسلمه پس از آگاهی از قتل ابراهیم به این فکر افتاد که یکی از علویین را برای خلافت دعوت کند. او مردی فرصت طلب بود و صرفاً برای رسیدن به مقام تلاش میکرد. او که میدانست ابرهیم، سفاح را به جای خود معرّفی کرده است؛ سفاح و برادران و یاران او را که به طرف کوفه روان شده بودند، جا داد و آنان را در منزل ولید بن سعد وارد ساخت و تا چهل شبانه روز خبر ورود آنها را از اطرافیان خود که شیعه بودند پنهان میکرد[۸]. وی سرانجام با سفاح بیعت کرد[۹]. از آنچه که گذشت روشن میشود چرا اباسلمه برای امام نامه نوشت و از این امر چه منظوری داشت؛ به طور مسلم، وی معتقد به امامت امام صادق علیهالسلام نبود؛ ولی اطرافیانش از شیعیان کوفه بودند. او میدانست که ابراهیم، برادرش سفاح را نامزد خلافت کرده و نیز میدانست که لشکریان ابومسلم هم که به نفع بنیعباس میجنگند به طرف کوفه روان هستند و بالاخره، از همه فعّالیّتهای سیاسی و تبلیغاتی که برای خلافت سفاح میشد، آگاهی کامل داشت، با در نظر گرفتن این اوضاع، پرواضح است که اباسلمه هرگز مایل نبود که امام صادق علیهالسلام به خلافت رسیده و حکومت را به دست بگیرد. دعوتنامه او هم برای ساکت نمودن شیعیان اطراف او بود و هم به این هدف که، اگر مردم با امام صادق علیهالسلام بیعت کردند، او به مقامی نایل شود. ابومسلم خراسانی هم وضع مشابهی داشت و با اینکه به امامت امام صادق علیهالسلام معتقد نبود، ولی نامهای به این مضمون برای امام صادق علیهالسلام نوشت: «من مردم را به دوستی اهل بیت سوق دادم، اگر میل رهبری داری اظهارکن».
امام در پاسخ وی یادآور شد که نه تو از مردان و یاوران من هستی و نه زمان، زمان خلافت من است[۱۰]».
همانطور که بیان داشتیم، امام صادق علیهالسلام به خوبی میدانست که سردارانی چون ابومسلم و ابوسلمه میخواهند از وجهه امام و با تکیه به شعار «الرضا من آل الرسول» مردم را بسیج کنند، ولی در پس دعوتهای مذکور، نقشههای شوم بنیعباس و دیگر فرصت طلبان پنهان بود و مشاهده کردیم که ابومسلم چگونه به طرفداری بنی عباس و همچنین ابوسلمه با بیعت خود با سفاح، چه هدفی از دعوت امام داشتند. همانطور که در دوران انقلاب بزرگ اسلامی ایران مشاهده کردیم که اواخر حکومت «محمدرضاپهلوی» طرفداری برخی از عناصر منافق، چون بختیار و امینی از امام خمینی«رحمه الله» به چه منظوری بوده است. همچنان که امیرمؤمنان، علی علیهالسلام در شورای شش نفره، خلافت مشروط را نپذیرفت و با قاطعیت شرط عمل به سیره و سنت خلفای قبل از خود را ردّ کرد.
از سوی دیگر، بینش و ایمان مردمی که اظهار علاقه و طرفداری از امام میکردند، آنقدر زیاد نبود که فریب حیلههای مخالفان حکومت امام را نخورند و یا در برابر سختیها و گرفتاریها بتوانند مقاومت کنند. از این جهت، یاران مقاوم امام علیهالسلام بسیار کم بودند.
حضرت به طرق گوناگون به مردم تفهیم میکرد که یارانی حقیقی که بتواند با آنان قیام کند بسیار اندک هستند. «سهل بن حسن خراسانی» خدمت امام شرفیاب شد عرضه داشت: «ای پسر پیامبر خدا، مهربانی و رحمت از آن شماست. شما اهل بیت امامت و رهبری هستید. چرا از حق مسلّم خودتان سرباز میزنید، با اینکه صدها هزار فرمانبر مسلح و شمشیر به دست دارید؟» امام علیهالسلام فرمود: «ای خراسانی، بنشین. حقت نزد خدا محفوظ است.» آنگاه امام دستور داد تا تنور را روشن کنند. سپس فرمود: «ای خراسانی برخیز و در تنور بنشین.» خراسانی گفت: «آقای من! پسر رسول خدا، مرا به آتش مسوزان مرا ببخش، خدای ترا ببخشد.» فرمود: «بخشیدم.» در آن هنگام هارون مکی» وارد شد، در حالی که سرپایی خود را به دست گرفته بود. گفت:«السلام علیک یابن رسول الله». امام صادق علیهالسلام به گفت: «سرپایت را رها کن و در تنور بنشین.» او نیز آن را رها کرد و در تنور نشست. امام علیهالسلام به خراسانی روی کرد و درباره اوضاع و جریانات خراسان با او به گفتگو نشست، گویی که خود، وقایع را از نزدیک مشاهده کرده است. سپس فرمود: «ای خراسانی، برخیز و آنچه در تنور است، بنگر.» فرد خراسانی میگوید: «برخاستم و دیدم او آرام چهار زانو نشسته است؛ بیرون آمد و بر ما سلام کرد.» امام علیهالسلام به آن مرد فرمود: «در خراسان مانند این فرد چند نفر مییابی؟» عرض کرد: «به خدا سوگند یک نفر هم وجود ندارد!» امام نیز فرمود: یک نفر هم نه، به خدا سوگند! آنگاه فرمود: «در زمانی که ۵ نفر یاور نداریم قیام نمیکنیم. ما وقت قیام را بهتر میدانیم[۱۱]. سدیر صیرفی میگوید: «نزد امام صادق علیهالسلام رفتم و به عرض رساندم که: «به خدا سوگند خانه نشینی برای شما روا نیست!» فرمود: «چرا ای سدیر؟» گفتم: «چون دوستان، شیعیان و یاران شما فراوانند. به خدا اگر امیرمؤمنان به اندازه شما شیعه و یاور داشت ابوبکر و عمر در بردن حق او طمع نمیکردند.» فرمود: «ای سدیر، به نظر میرسد که چه مقدار باشند؟» گفتم: «صد هزار.» فرمود: «صد هزار؟» گفتم: «دویست هزار.» فرمود:«دویست هزار؟» گفتم: «آری و نیمی از دنیا.» امام در پاسخ سکوت اختیار کرد و پس از چند لحظه فرمود: «ممکن است که با همه به ینبع برویم؟[۱۲]»
گفتم: «آری.» فرمود تا یک الاغ و یک استر را زین کنند.
من پیشی گرفتم تا سوار الاغ شوم، فرمود: «ای سدیر، ممکن است که الاغ را به من واگذاری؟» گفتم: «استر زیباتر و آبرومندتر است.» فرمود: «الاغ برای من آسانتر است.» آن حضرت بر الاغ و من بر استر، به راه افتادیم تا وقت نماز رسید.» فرمود: «ای سدیر، پیاده شویم تا نماز بخوانیم.» سپس فرمود: «اینجا زمین شورهزاری است که در آن، نماز روا نیست.» حرکت کردیم تا به زمین قرمز رنگی رسیدیم؛ حضرت به جوانی که چند بزغاله را شبانی میکرد، نگاه کرد و فرمود: «به خدا سوگند، اگر من به اندازه شماره این بزغالهها یاور داشتم، سکوت برایم روا نبود!» او میگوید: «پیاده شدیم و نماز خواندیم. آنگاه که از نماز فراغت پیدا کردیم، متوجّه بزغالهها شدم، آنها را شمارش کردم؛ ۱۷ تا بیشتر نبودند[۱۳]».
.[۱] ابوسلمه، حفص بن سلیمان خلال همدان اهل ایران است. او مردی ثروتمند، خوش طبع و سخنران بود و اولین کسی بود که به وزیر ملقب شد(وفیات الاعیان، جزء اول، ص ۴۴۶)
[۲] الامام الصادق «۷» ، ج ۲، ص ۳۱۳٫ مروج الذهب مسعود، ج ۳، ص ۲۶۹، چاپ قاهره
[۳] . آخرین خلیفه اموی
[۴] . اولین خلیفه عباسی
[۵] تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص ۲۵۷
[۶] تاریخ طبری، ج ۱۰، ص ۲۵
[۷] مروج الذهب، ج ۳، ص ۲۵۲
[۸] تاریخ ابن خلدون، ج ۳، ص ۱۲۸
[۹] البدایه و النهایه، ج ۱۰، ص ۴۰٫ تاریخ ابن خلدون، ج ۳، ص ۱۲۸
[۱۰] الام الصادق، ج ۲، ص ۳۱۴؛ نقل از ملل و نحل شهرستان، ج ۱، ص ۲۴۱
[۱۱] بحارالانوار، ج ۴۷، ص ۱۲۴
[۱۲] ینبع مزرعهای است دارای چشمهها و نخلها و زراعت که در کنار جاده در مسیر مصر قرار دارد
[۱۳] اصول کافی، ج ۲، ص ۲۴۲
پاسخ دهید