پاش که به شهر میرسید میرفت توی مردم، باید میآمدی از نزدیک میدیدیاش. خیلیها به اسم صداش میزدند. یا دست براش تکان میدادند. یا میآمدند درد دلی چیزی میکردند میرفتند. یکیشان پیرمردی بود از پیشمرگان، به اسم کاک فتاح، که توی سپاه سقز کار میکرد و خیلی محمود را دوست داشت. مغازهاش توی بازار بود. شبها میآمد کمک مان میکرد. اصلاً فکرش را نمیکردیم شناساییاش کنند بیایند توی مغازهاش تیربارانش کنند بروند.
محمود گفت «براش مجلس میگیریم توی مسجد جامع.»
نگذاشت کسی براش قرآن بخواند. رفت پشت بلندگو نشست، گفت یک قرآن بیاورند، خودش نشست برای کاک فتاح قرآن خواند. صدای خوبی هم داشت. با همان صدای خوش قرآن میخواند، گریه میکرد. برادرهای کاک فتاح بعدش آمدند گفتند «ما هم میخواهیم پیشمرگ بشویم. چی کار باید بکنیم؟»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: ناصر ظریف
پاسخ دهید