با یک تعداد نیرو، به عنوان مسئول مقر، ماندم توی روستای کوه خان. یک مقر ارتش هم آنجا بود که فرماندههاشان از آنجا توپخانهشان را هدایت میکردند. فکر کنم ساعت یازده دوازده شب بود که آمدم دیدم سنگر بالاسر فرماندهی خالی است. هیچ کس آن دوروبر نبود بگذارماش آنجا.
ناچار داد زدم «یه مسلمون پیدا نمیشه بیاد بره سر این پست خالی؟»
یکی از توی تاریکی آمد گفت «خودت رو خسته نکن، مسلمون. فقط بگو سنگره کجاست.»
نگاه نکرده گفتم «اون بالا.»
دیدم بیتعارف و بیحرف پیش، نردبان را گرفت رفت بالا و ایستاد به نگهبانی.
فقط یادم است گفتم «خدا خیرت بده» و چند بار که رفتم و آمدم برای سرکشی، دیدم نشسته چراغ قوه انداخته روی یک کتاب کوچولو دارد چیز میخواند. حدس زدم یا قرآن میخواند یا دعا.
روستا توی تاریکی مطلق بود و من تا صبح، از ترسام، توی روستا دور میزدم میآمدم میدیدم او هنوز همانجاست. دمدمای صبح آمدم بهش گفتم «نمیخوای پستات رو عوض کنم؟»
گفت «نه.»
گفتم «نماز؟»
گفت «همینجا میخونم.»
عصر فرداش قمی آمد پیدام کرد، گفت «خودت رو به ناصر کاظمی نشون ندیها.»
گفتم «چرا؟ چی شده مگه؟»
گفت «میدونی دیشب کی رو گذاشتهی سر پُست؟»
گفتم «یه بندهی خدا.»
گفت «اون بندهی خدا بروجردی بوده. کاظمی فهمیده میخواد پوست از کلهت بکنه.»
خودم را تا دو سه روز گم و گور کردم که زیاد توی دست و پاشان نباشم.
تا یک روز که یک نفر آمد از پشت سر دست گذاشت روی کتفام و گفت «چرا خودت رو اینقدر قایم میکنی، مسلمون؟»
برگشتم دیدم بروجردی است. بند دلمام پاره شد. پیش خودم گفتم «الآنه که توبیخام کنه.»
سرم را کج کردم گفتم «حاجی به خدا من شرمندهم. اون شب اصلاً نشناختمات.» بگویی نگویی گریهام هم گرفت. التماس کردم که مرا ببخشد. او فقط لبخند میزد میگفت او را با کسی دیگر اشتباه گرفتهام؛ و زیر بار نمیرفت که خودش بوده. نمیخواست بیشتر از این خجالت بکشم. این را بعدها فهمیدم. گوشی را داده بودند دستاش که فلانی چه فکری میکند و آمده بود از دلام در بیاورد که «من که او بنده خدا نبودم» و «اگر هم بودم، تو وظیفهات رو انجام دادی. اینکه دیگه این همه خودخوری نداره. مسملون.»
از آن روز من شیفتهی اخلاق این مرد شدم.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: عزت الله حیدری
پاسخ دهید