ما توی روستای کوریجال بودیم و ضد انقلاب داشت از بالای کوه میزدمان، که هلیکوپتر بروجردی آمد پیادهاش کرد و رفت. شدت تیراندازی آنقدر زیاد شد که هر کس پاش را برمیداشت، یک تیر میآمد میخورد به جای پاش. هیچ کس نبود که دنبال جانپناه نباشد. یا مثلاً خودش را پشت سنگری چیزی پنهان نکرده باشد. تنها کسی که راست راست راه میرفت و از هیچی باک نداشت بروجردی بود، چند بار سرش داد زدیم که مراقب باشد. گوش نمیداد. یک چیزی زیر لب زمزمه میکرد و راه خودش را میرفت و کار خودش را میکرد. از یک مسیر صد متری خطرناک شاید دو سه بار رفت و برگشت. مسیری که باید ما هم از آنجا میگذشتیم و میرفتیم میرسیدیم به نیروهای خودی. آمد به چشمهای پر سؤال من گفت «من هیچ کارهم. اگه دلات میخواد نترسی و سالم بری و برگردی، فقط «و إن یکاد» بخون.»
گفتم «فقط؟»
گفت «فقط که نه. از ته دلات بخون و بهش ایمان هم داشته باش.»
ماندن خطرساز بود و رفتنمان دل و جگر میخواست. دل و جگر را فقط بروجردی داشت. آن راه را میرفت و میگفت «برای چی نشستهین؟ پاشین شما هم بیایین.»
با انگشتاش بالا را نشان میداد و دستهاش را مثل دعا میگرفت جلو صورتاش و بعد یکیشان را مشت میکرد. که یعنی «ردخور ندارد.»
سوره را خواندم و خودم را سپردم به خدا. آن راهی را که با ترس و لرز میرفتم، با آرامشِ رفتنِ بروجردی رفتم و دیدم، نه خیر، انگار خبری نشد. نه که نشود. تیرها میآمدند. اما میخوردند روی جای پاهامان. یا دور و برمان. یا هر جا که بودیم و چند ثانیهی بعد نبودیم.
رفتم خیس عرق نشستم کنار بروجردی و لبخند زدم و آب دهانام را قورت دادم.
لبخند زد گفت «حالا شدی همونی که دوست داشتی. مگه نه؟»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: عزت الله حیدری
پاسخ دهید