هم‌چو ماهی که شب تار، جمالش دل‌جوست
روی رخشان تو با رنگ سیاهت، چه نکوست!
 
خون پاکیزه‌ی تو، در بدن شب‌رنگت
هم‌چنان آب حیاتی است که در تیره سبوست
 
بی‌خود از خویش، به دنبال حسین آمده‌ای
وه! چه زیباست غلامی که بُوَد مولا دوست!
 
به امیدی که مگر یار، قبولت بکند
هر کجا می‌رود او، چشم نیازت بر اوست
 
این همه شوق تو، در دادن جان، نیست عجب
به کمالش چو رسید میوه، نگنجد در پوست
 
صورتت گشت منوّر، بدنت عطرآگین
هست پیدا که یقین، جای تو باغ مینوست
 
سوزد، ای عاشق دل باخته! این غصّه تو را
چون تو، مولای تو، لب‌تشنه و خشکیده گلوست
 
جسم شب‌رنگ تو، در بین شهیدان دگر
همچو خال سیهِ چهره‌ی خوبان، دل‌جوست
 
معجز عشق نگر، جسم تو بعد از ده روز
گرچه بی‌غسل و کفن بود، چو مُشکی خوش‌بوست
 
همنشینِ علی و آل پیمبر گشتی
نازم آن تیر شهادت که تو را در پهلوست!
 
چون که آمیخته شد خون تو با «ثارالله»
عشق جاوید تو را طبع «حسان»، مدحت‌گوست


شاعر: حبیب چایچیان(حسان)