هر نگاهت شکیب می بارد
چشم هایت خلاصهی صبر است
همهی عمر پر تلاطم تو
لحظه لحظه حماسهی صبر است
نقش انگشترت حکایت داشت
عزّتت را کسی نمی فهمد
چه غمی جانگداز تر از این
ساحتت را کسی نمی فهمد
چشم بارانی ات پریشان از
ظلمت سرد این کویر شده
چقدر این قبیله بی دردند
چشم هایت چقدر پیر شده
باز از آسمان روشن عشق
ماجرای هبوط معنا شد
صلح و … تنهایی ات رقم می خورد
غربت این سکوت معنا شد
نور حق را چه زود می پوشاند
سایه های کبود بد عهدی
که به چشمان روشنت آقا
می رود باز دود بد عهدی
چشم های تو پر شفق گشته
ابروانی پر از گره داری
لشکر تو عجب وفادارند
بین محراب هم زره داری
آسمان هم به گریه افتاده
همنوا با صدای زخمی تو
در مدائن هنوز شعله ور است
غربت کربلای زخمی تو
چقدر چشم های یارانت
عشق و دلداگی نثارت کرد!
دست بیعت شکن ترین مردم
خیمه ات را چه زود غارت کرد
می کشد دست های بی رحمی
آخر از زیر پات سجاده
بین محراب عجب غریبانه
آسمان روی خاک افتاده
حضرت آسمان! چهل سال است
جهل این قوم خسته ات کرده
خون شده قلبت از زمینی ها
بی وفایی شکسته ات کرده
حاجت تو روا شده دیگر
شب اندوه رو به پایان است
ولی از داغ این غریبستان
چشم هایت هنوز گریان است
لحظه های وداع جاری بود
شعلهی غربت و مروری سرخ
چه گریزی به کربلا می زد
از دل لحظه ها عبوری سرخ
هیچ روزی شبیه روز تو نیست
تیر و شمشیر و تیغ و سر نیزه
به تن تو دخیل می بندند
نیزه در نیزه ، نیزه در نیزه
شاعر: یوسف رحیمی
پاسخ دهید