رابط تدارکاتی یکی از گردانهای اردبیل سید نوجوان و سر به هوایی بود، موسوی نام، با قدی کوتاه و جثهای ریز که هنوز پشت لبش سبز نشده بود. یک بار علی، سید را فرستاده بود پی کاری و منتظر بود برگردد و نتیجهی کار را بگوید. سید دیرتر از آنی که علی انتظارش را داشت برگشت. سید را میفرستادی پی کاری، باید یکی دیگر را هم میفرستادی پی سید. آنقدر سر به هوا بود که وسط راه یادش میرفت پی چی رفته و میخزید توی یکی از چادرها و شب برمیگشت. علی اینطور وقتها میگفت «اوشاقی یولّا ایش دالیسی جا. اُؤزون ده دوش دالیسی جا.» [ضرب المثل آذری به این مضمون «بچه رو که میفرستی پی کاری، باید یکی را هم بفرستی پی بچه».]
علی که دیرش شده بود، روی کاغذ نصفهای چیزی نوشت و تا کرد و داد دستم که وقتی سید آمد بدهم بهش. سید که آمد، گفتم «علی آقا منتظرت بود. نیامدی رفت. این را هم داد بدهم بهت.» سید کاغذ را که باز کرد، سرش را انداخت پایین و چشمهایش پر اشک شد.
علی برایش نوشته بود «آقای سید عزیز! انشاءالله خدا شما را هدایت فرماید که مِن بعد، ملت را علاف نکنی.» بندهی خدا بس که خاطر علی برایش عزیز بود، با همان نیم خط نامه از خجالت آب شد. انگار دعای علی تا مغز استخوانش اثر کرده باشد، با همان نیم خط نامه سر به هواییاش رفع و رجوع شد و بعد آن روز هر وقت میفرستادیمش دنبال کاری، خیلی زود و سریع میرفت و برمیگشت.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: یوسف کربلای خلیلی (معاون شهید)
پاسخ دهید