تا قبل آن، علی فقط پسر خاله‌ای بود که بیش‌تر وقت فراغت من با او سپری می‌شد و دوستش داشتم، اما درِ باغ سبزی که با کتاب‌هایش به رویم گشوده شد، فکرم را باز کرد و سؤال‌هایی برایم ایجاد شد که با رسیدن به جواب هر کدامشان، پرده‌ی جدیدی مقابلم باز می‌شد و تصویر نو و متفاوتی از دین و دینداری برایم می‌کشید. یکی دو تا از کتاب‌‌ها را که خواندم، شیفته‌ی حرف‌ها و تمثیلات جذاب و نویی شدم که تا قبل آن به گوشم نخورده بود.

علی که می‌دید خودم را از حصار متن‌های زیبایی که می‌خوانم رها نمی‌کنم، به شوخی می‌گفت «آقا پرویز! دوشابچی قیزی داهی دا شیرین!» [ترجمه: «دختر مرد دوشاب فروش، از دوشابی که می‌فروشد، شیرین‌تر است» این مثل را وقتی به کار می‌برند که کسی متوجه ارزش پنهان چیزی نباشد.] طنزِ پنهانی در لابه‌لای حرف‌هایش داشت که نمی‌گذاشت از حرفی که می‌زند بِرَنجی یا حس کنی دارد از بالا به تو نگاه می‌کند. عادتش بود حرف‌هایش را قاطی مثال می‌کرد و می‌زد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: پرویز زاهد (پسر خاله شهید)