کاوه فرصت نداشت بخوابد. بعد از نماز صبح، اگر حال داشت خوابش نمی‌آمد، می‌آمد توی صبحگاه شرکت می‌کرد می‌ماند. در اوج آن بگومگوها دقّت می‌کردم خودم- می‌رفت از جلو ساختمان آن‌ها رد می‌شد، طوری که ببیندش بفهمند با تمام خستگی دیشبش آمده برود صبحگاه. آن‌ها و بقه هم که می‌دیدند او آمده می‌آمدند توی مراسم صبحگاه شرکت می‌کردند.

سختگیری خاصی داشت «کلاس‌های عقیدتی‌تان نباید اصلاً تعطیل شود. باید طوری رفتار کنید که تمام بچّه‌ها از این کلاس‌ها استقبال کنند.»

نمی‌آمدند. خسته بودند، گرفتار بودند، حوصله نداشتند. گزارش را من و ستاد با همکاری هم نوشتیم. دادمش به کاوه گفتم «چی کار کنم؟ بچّه‌ها اصلاً نمی‌آیند. یا اگر می‌آیند حوصله نشان نمی‌دهند. همه‌اش می‌گویند خسته‌ایم.»

گفت «به نظر تو باید چی کار کرد؟»

گفتم «تا خودت نیایی هیچ کس نمی‌آید.»

آمد. بقیه هم تا دیدند او می‌آید آمدند. زیاد نمی‌ماند. زود معذرت می‌خواست می‌گفت کار دارد باید برود، خودشان که می‌دانند. گاهی حتّی از بچّه‌ها اجازه می‌گرفت می‌رفت. ولی آمدن را می‌آمد.

به من می‌گفت «دقّت کن فرمانده گردان‌ها و گروهان‌ها و دسته‌ها حتماً بیایند.»

می‌گفت «با نظم و انضباط. البتّه گزارشش را هم بنویس بده من.»

می‌گفتم «برای همه سخت بگیریم بنویسم؟»

می‌گفت «ساعت جلسه، حاضرین، غایبین، تأخیری‌ها، موضوع جلسه، همه را بنویس.»

همین سختگیری را توی تشییع جنازه‌ی بچّه‌ها هم داشت.

می‌گفت «باید خودمان، منظم و با لباس فرم، برویم جنازه‌اش را به خانواده‌اش تحویل بدهیم»

می‌گفت «خودمان باید خاکش کنیم. مراسم سه و هفت و چهلش را هم خودمان باید برگزار کنیم. اصلاً مهم نیست به کدام شهر. دورست یا نزدیک. فقط رفتن مهم ست.»

تأکید داشت «مراسم‌هاشان اصلاً نباید خلوت باشد. اگر بودیم همه‌مان باید برویم شرکت کنیم تنهاش نگذاریم.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: مصطفی کرمانشاهی