در این متن می خوانید:
    1. مناظره دوم

روزى معاویه رو به امام کرد و گفت: «من از تو بهترم!» «امام حسن(علیه حسن السلام)فرمود: پسر هند، تو به چه دلیل از من بهترى؟ معاویه گفت: چون مردم اطراف من گردآمده اند و اطراف تو کسى نیست.

امام (علیه السلام)به او فرمود:

هیهات! اى پسر هند جگر خوار ، از راه بسیار ناپسندى براى خود امتیاز تراشیدى. کسانى که اطراف تو گردآمده اند یا با علاقه به سویت آمده اند یا با بى میلى. آنان که مطیع تواند ، نافرمان خدا هستند و کسانى که مجبورند، به دستور کتاب خدا معذورند. من هرگز نمى گویم من از تو بهترم ، زیرا در تو اصلاً خیرى نیست که من از تو فراتر باشم ، زیرا خداوند همان گونه که مرا از پلیدى ها پیراسته ساخته ، تو را نیز از فضیلت ها محروم ساخته است. [۱]

مناظره دوم

در محفلى دیگر میان امام و معاویه مناظره اى صورت گرفت و شاید از هیجان انگیزترین گردهمائى هاى امام(علیه السلام)به شمار آید که تاریخ به بیان آن پرداخته است. در این مجلس چهار تن از ارکان نظام معاویه و ترویجگران جاهلیت وى نظیر: عمرو عاص ، ولید بن عقبه بن ابى معیط ، عتبه بن ابى سفیان ، مغیره بن شعبه ، گرد آمده و از معاویه خواستند امام حسن(علیه السلام)را احضار کند تا وى را ناسزا گفته و او را مورد اهانت قرار دهند ، زیرا گردآمدن مردم پیرامون امام(علیه السلام)و بهره گیرى علم و دانش و احکام دین از آن حضرت ، براى آنان ناخوشایند بود.

گفته مى شود: معاویه حاضر نشد کسى را در پى امام(علیه السلام)بفرستد و به دوستانش گفت: «دست به این کار نزنید ، به خدا سوگند! هرگاه نزد من آمد ، از مقام و جایگاه او ، و از رسوایى ام به دست وى بیمناک شده ام ، و افزود: (امام) حسن ، از همه بنى هاشم زبان آورتر است» ولى سرانجام او را واداشتند تا در پى امام بفرستد.

معاویه گفت: اگر در پى او بفرستم ، در باره او و شما به انصاف رفتار خواهم کرد.

عمرو عاص گفت: آیا بیم دارى باطل او بر حق ما چیره شود؟

معاویه گفت: من در پى او فرستادم تا به او بگویم همه سخنانش را ابراز بدارد ، ولى بدانید آنان اهل بیت رسول خدایند و کسى نمى تواند از آنان عیب جویى کند و ننگ و عار به آنان نمى چسبد.

ولى او را با سخن خودش مورد هجوم قرار دهید و به وى بگویید: پدرت عثمان را کشت و از خلافت خلفاى پیش از خود ، خرسند نبود.

آن گاه معاویه کسى را نزد امام(علیه السلام)فرستاد و او را نزد خود فراخواند ، وقتى امام(علیه السلام)حضور یافت معاویه وى را ارج و احترام نهاد و بدو عرضه داشت: من نمى خواستم تو را به این مجلس فراخوانم ولى این جمع حاضر مرا بدین کار واداشتند و اکنون من میان تو و آن ها به انصاف رفتار خواهم کرد. ما تو را به این مجلس فراخواندیم تا ثابت نماییم که عثمان مظلومانه کشته شده و قاتل او پدر توست ، بدانان پاسخ بده. از این که در این محل تنها هستى نگران مباش ، مى توانى همه سخنانت را ابراز نمایى.

در آغاز عمرو عاص شروع به سخن کرد و امیرمؤمنان(علیه السلام)را شدیداً به باد دشنام و ناسزاگرفت و سپس به ناسزاگویى امام حسن(علیه السلام)پرداخت و تا مى توانست به وى اهانت رواداشت ، از جمله گفت:

«حسن! تو مى پندارى خلافت به تو مى رسد ، تو که از عقل و اندیشه برخوردار نیستى ، ما تو را به این جا فرا خواندیم تا تو و پدرت را به باد فحش و ناسزا بگیریم…»

سپس ولید بن عقبه به زشتى سخن گفت و از ریشه و تبار خود پرده برداشت و بنى هاشم را به ناسزا گرفت. آن گاه عبته بن ابى سفیان به سخن درآمد و حقد و کینه توزى و فرو مایگى اش را آشکار ساخت و گفت: «حسن! پدرت در قریش ، بدترین مردم بود ، خونشان را به زمین ریخت، رشته خویشاوندى آن ها را بُرید ، شمشیر و زبانش بلند بود ، زندگان را مى کشتو از مردگان نیز دست بر نمى داشت. امّا در مورد خلافتى که به آن دل بسته اى ، نه حق انتقاد از آن را دارى و نه در میراث بردن از آن بر دیگران برترى دارى».

پس از او مغیره بن شعبه سخن گفت و على(علیه السلام)را دشنام داد و گفت: «به خدا سوگند! من على را نه در برابر خیانتى عیبجویى مى کنم و نه در داورى از کسى طرفدارى کرده  است ولى او عثمان را کشته است» آن گاه سکوت کردند و امام(علیه السلام)لب به سخن گشود و فرمود:

معاویه! اینان مرا دشنام ندادند ، بلکه این تویى که مرا به باد ناسزاگرفتى ، زیرا به فحش خوگرفته اى و بداندیش بوده اى و هم چنان بر اخلاق نا پسندت باقى هستى. ظلم و ستمى که بر ما روا مى دارى به جهت دشمنى است که با رسول خدا و خاندانش دارى. معاویه! اکنون پا سخت را بشنو و اطرافیانت نیز بشنوند. البته بدانید ، من آمتر از آن چه در حق شما باید بگویم ، سخن خواهم گفت.

امام حسن(علیه السلام)آن گاه به مقایسه جایگاه پدر بزرگوارش و موقعیت معاویه و پدر او پرداخت و فرمود:

اى گروه! شما را به خدا سوگند مى دهم! آیا پدرم (که امروز او را به ناسزاگرفته اید) نخستین کسى نبود که ایمان آورد؟ و تو اى معاویه! و پدرت از کسانى بودید که پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) به خاطر تألیف قلوب رهایتان ساخت ، در دل، کفر خود را نهان مى داشتید و به اسلام تظاهر مى کردید و مجذوب مال و منال بودید.

آیا پدرم نبود که در جنگ بدر پرچم رسول خدا را بر دوش داشت و پرچم کفر در آن روز به دست معاویه و پدرش بود و آن گاه که پدرم در جنگ اُحد و احزاب با شما پنجه درافکند ، پرچم پیامبر خدا را با خود داشت و پرچم شرک و کفر در دست تو و پدرت بود. خداوند در همه این نبردها پدرم را بر خصم زبون پیروز ساخت و حجتش را آشکار نمود و دین و آئینش را یارى داد و سخن او را به تصدیق آورد ، و در همه این عرصه ها از على راضى و خرسند ، و از تو و پدرت خشمگین بود.»

امام مجتبى(علیه السلام)فضایل برجسته پدرش را برشمرد و به بیان احادیثى که از زبان رسول خدا(صلى الله علیه وآله) در باره او وارد شده بود پرداخت و از عرصه هاى کارزارى که پدر ارجمندش دین را در آن ها یارى و دشمنان را به خاک ذلّت نشاند ، یاد کرد و سپس فرمود:

معاویه! به یاد دارى روزى که پدرت در جنگ احزاب بر شتر سرخ مویى سوار بود و مردم را بر ضد پیامبر تحریک مى کرد و تو آن شتر را مى راندى و برادرت عتبه که در این جا حاضر است مهار آن را مى کشید و رسول خدا(صلى الله علیه وآله) با مشاهده شما فرمود: «خدایا! شخص سواره و سوق دهنده و مهار گیرنده را مورد لعنت خود قرار ده!»

معاویه! به یاد دارى زمانى که پیامبر(صلى الله علیه وآله) تصمیم گرفت نامه اى به بنى خزیمه بفرستد ، در پى تو فرستاد و تو نیامدى و رسول خدا(صلى الله علیه وآله) نفرینت نمود تا قیامت گرسنه بمانى و عرضه داشت: «خدایا! هیچ گاه شکم او را سیر نگردان.

امام حسن(علیه السلام)پس از آن به بیان برخى رفتار ابو سفیان با پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)و موارد هفتگانه اى که رسول اکرم (صلى الله علیه وآله) ابو سفیان را لعنت کرده  بود ، پرداخت و پس از پایان سخنانش در مورد معاویه ، رو به عمرو عاص کرد و بدو فرمود:

اما تو اى پسر نابغه[۲] ، نَسَب تو بین پنج تن مشترک است و همه آن ها ادعاى پدرى تو را داشته اند و سرانجام عاص ، پست ترین و فرومایه ترین فردشان به پدرى تو برگزیده شد و همین پدر تو بود که گفت: من دشمن محمد بى دودمانم و خداوند این آیه را در باره اش نازل کرد: (إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ) فرزند عاص! تو در همه معرکه ها با جدّم رسول خدا(صلى الله علیه وآله)جنگیدى و او را در مکه به تمسخر و استهزاء گرفتى و مورد اذیت و آزار قراردادى و در حقش حیله و نیرنگ نمودى و از همه مردم بیشتر به تکذیبش پرداختى و با او دشمنى ورزیدى.

سپس به قصد دیدار با نجاشى به حبشه رفتى ، تا جعفر بن ابى طالب و یارانش را از او باز ستانده و به مشرآان مکه تحویل دهى ، ولى در این سفر که تیرت به سنگ خورد و خداوند تو را مأیوسانه باز گرداند و دروغت را آشکار کرد و حدّى را که قرار بود بر تو جارى شود به گردن رفیقت عماره بن ولید اندکختى و از او نزد نجاشى بدگویى کردى ولى خداوند تو و رفیقت را رسوا کرد. تو از همان دوران جاهلیت و نیز ظهور اسلام با بنى هاشم دشمنى می ورزى.

تو در عیب جویى از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هفتاد بیت شعر اهانت آمیز گفتى و رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)فرمود: خدایا! من شعر نمى دانم و پیشه شاعرى، شایسته من نیست. خدایا! در برابر هر حرفى از اشعارش ، هزار بار او را لعنت آن.

ولى آن چه در باره عثمان گفتى (بدان)! این تو بودى که در همه جا آتش فتنه را بر ضد او برافروختى ، آن گاه به فلسطین گریختى و چون خبر مرگش به تو رسید گفتى من ابو عبدالله هستم و هر جراحتى را با سرانگشتم مى شکافم و سپس خود را به دامان معاویه افکندى و دین خود را به دنیاى او فروختى ، ما نه تو را درباره دشمنى ات نکوهش و نه در مورد دوستى ات مؤاخذه مى کنیم. به خدا سوگند! تو نه عثمان را در زنده بودنش یارى کردى و نه از مرگش خشمگین شدى…

آن گاه رو به ولید کرد و فرمود:

به خدا سوگند! تو را به دشمنى با على سرزنش نمى کنم ، زیرا او پدرت را در برابر دیدگان رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به هلاکت رساند و تو را به جرم شرابخورى ات که در حالت مستى با مردم نمازگزاردى ، هشتاد تازیانه زد. تو کسى هستى که خداوند در قرآن فاسقت نامید.و على را مؤمن به شمار آورد. آن گاه بر على فخر فروختى…

سپس امام متوجه عتبه پسر ابو سفیان شد و بدو فرمود:

و تو اى عتبه! به خدا سوگند! نه خردى دارى که به تو پاسخ گویم و نه فهمى دارى که با تو گفتوگو نمایم ، نه خیرى در توست که به آن امیدى باشد و نه شرى دارى که از آن باید پرهیز کرد. عقل تو و عقل کنیزت به یک اندازه است. اگر على را در برابر همگان دشنام دهى زیانى به او نمى رسد و این که مرا تهدید به قتل کردى اگر از چنین قدرتى برخوردارى ، چرا آن مرد لحیانى را که در بستر همسرت خوابیده بود ، نکشتى ؟.. چگونه تو را به دشمنى و کینه توزى با على ، نکوهش کنم؟ که دایى ات ولید را در جنگ بدر به هلاکت رساند و در کشتن جدّت عتبه با حمزه همکارى کرد و تو را از برادرت حنظله جدا ساخت و آن ها را یک جا از پاى درآورد.

آن گاه رو به مُغیره بن شعبه کرد و با وى چنین سخن گفت:

ولى تو اى مغیره! شایستگى حضور و سخن گفتن در این جا و نظیر آن را ندارى.. به خدا سوگند!.. ناسزاگویى ات براى ما ارزشى ندارد ، زیرا حد زنا کارى هنوز بر تو باقى است و عمر بر تو اجراى حدّ نکرد و خداوند او را بازخواست خواهد نمود. این تو بودى که از رسول خدا(صلى الله علیه وآله)پرسیدى آیا مرد به زنى که مى خواهد با او ازدواج کند مى تواند نگاه کند ؟ حضرت فرمود: اگر قصد زنا نداشته باشد ، مانعى ندارد. بیان این شرط از ناحیه رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به این دلیل بود که به خوبى مى دانست تو زناکارى.

در این که با افتخار رسیدن به حکومت بر ما فخر مى فروشى (توجه داشته باش) که خداى متعال فرمود: (هرگاه بخواهیم مردم سرزمینى را نابود سازیم ، تبهکاران را بر آن مى گماریم و آن ها با فسق و فجور خود شایسته عذاب مى شوند و آن گاه سرنگونشان مى سازیم).

پس از آن امام(علیه السلام)برخاست و عبایش را برگرفت تا از آن جا بیرون رود ، عمرو عاص دامان حضرت را گرفت و به معاویه گفت: اى امیر المؤمنین! تو شاهد بودى که حسن چه نسبتى به من داد ، از تو مى خواهم بر او حد قذف جارى کنى. معاویه بدو گفت: رهایش آن ، خدا جزاى خیرت ندهد.. و عمرو دست از امام(علیه السلام)برداشت.

معاویه رو به اطرافیانش کرد و گفت: به شما نگفتم توان بحث و مناقشه با او را ندارید و شما را از دشنام به او باز داشتم ولى سخنم را نپذیرفتید ، به خدا سوگند! خانه ام را بر من تیره و تار نمودید ، از پیشم بروید ، خداوند به سبب بداندیشى شما و پذیرا نشدن نظر خیر اندیشانه من ، رسوایتان ساخت.

گفتوگوى بى نظیر امام مجتبى (علیه السلام)که با وجود سعى مان بر اختصار ، به شکلى طولانى آن را یادآور شدیم به پایان رسید .ما به بیان نکات اساسى که لازم مى دانستیم آن ها را در اختیار خوانندگان محترم قرار دهیم ، پرداختیم تا با چهره واقعى دارو دسته سلطه گرى که با نادیده گرفتن آلیه ارزش هاى اخلاقى راه شیطان را در پیش گرفتند ، شناخته شود.

امام(علیه السلام)با این گفت وگو ، با تزریق توان و قدرت جدیدى در نیروهاى مخالف حکومت، تأثیر ، بسزایى در آن ها ایجاد نمود و از واقعیت مرارتبارى که با تسلط حاکمانى از این قبیل، حکومت اسلامى را فرا گرفته بود ، براى مسلمانان پرده برداشت، حکّامى که از ریشه ، داراى انحراف بوده و تحت تأثیر رسومات جاهلى خویش قرار داشتند و اسلام از دیدگاه آنان وسیله تسلط بر مردم و جبران کمبودهاى شخصیتى تلقى مى شد که بر ایشان مقدر شده بود زیرا بار سنگین ناخوشایند آن بى مانند تلقى مى شد.

امام حسن(علیه السلام)با این کار ثابت کرد که همواره بر موضع استوار خویش که مبارزه اش با جاهلیّت اموى را از آن جا آغاز کرده  بود ، باقى است. هر چند شرایط دشوار و رنج آورش او را واداشت ، شمشیر درنیام کند و مرحله جنگ را پشت سر بنهد ، زیرا امکان نداشت فریاد حق طلبانه اى که گوش باطل گرایان را کرساخته بود ، میان انبوهى از یاوه گویى هاى انحراف آمیز دشمنان به وادى نابودى سپرد.

بدین ترتیب، امام(علیه السلام)در مسیر پیشبرد آئین الهى – که ادامه حرکت جدش پیامبر عظیم الشأن بود – گام برداشت و حفظ و حراست از اصول و مبانى اصیلى که رسالت الهى در خصوص آن آمده بود ، بر عهده آن حضرت قرار داشت تا نام و یاد خدا در سراسر گیتى طنین افکن شود.

 منبع: کتاب پیشوایان هدایت ۴ – سبط اکبر؛ حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام / مجمع جهانی اهل بیت علیهم السلام


 

[۱]– حیاۀ الامام الحسن ۲/ ۳۰۶ به نقل از روضۀ الواعظین نیشابوری.

[۲]– زن بدکاره معروف عرب.