یزید جلو آمد و او را آرام کرد، بعد به او گفت : ای أبا محمد ! آیا فکرمیکنی که پدرت (عمر) هدایت شده و یاور رسول خدا بود ؟

سپس یزید دست عبد الله را گرفت و او را به یکی از اتاقهایش برد و نامه هایی را از صندوقی بیرون آورد و آنرا به عبد الله نشان داد که عمر بن الخطاب به معاویه بن أبی سفیان نوشته بود.

در این نامه عمر بن الخطاب حقیقتهای بسیاری را روشن و به جنایات بسیاری اعتراف می کند که ما اصل نامه را در اختیار دوستان قرار میدهیم :

بسم الله الرحمن الرحیم
همانا آن کسى که ما را با شمشیر وادار کرد که به اواعتراف نماییم، اقرار کردیم ولى به خاطر ناخشنودى از آن دعوت، سینه ها از خشم وغضب، خروشان و جانها آشفته و مشوّش و فکرها و دیدگان دچار شکّ و تردید بود، بدانجهت از او اطاعت کردیم که شمشیر زور قوم و قبیله یمنى خود را از بالاى سرمان برداردو آن کسانى از قریش که دست از دین اجدادى خود برداشته بودند مزاحم ما نشوند. به بت «هبل» و به دیگر بتان و «لات» و «عزّى» سوگند که من از آن روز که آنها را پرستیدم،دست از آنها برنداشتم، پروردگار کعبه را نپرستیده و گفتارى از محمد (صلی الله علیهوآله وسلم) را تصدیق ننموده ام و جز از راه نیرنگ و فریب ادّعاى مسلمانى ننموده امو جز از راه نیرنگ و فریب ادعاى مسلمانى ننموده ام و خواسته ام او را بفریبم. چونجادوى بزرگى برایمان آورد و در سحر و جادوگرى بر سحر بنى اسرائیل با موسى و هارون وداود و سلیمان و پسر مادرش عیسى افزود و سحر و جادوى همه آنان را او یک تنه آورد وبر آنان این نکته را افزود که اگر او را باور داشته باشند، باید بر این مطلب که اوسالار ساحران است اقرار داشته باشند.

اى پسر ابوسفیان! تو آیین پدرت را بگیر واز ملّت خود پیروى کن و به آنچه که پیشینیان تو گفته اند و این خانه را – کهمى گویند پروردگارشان به آنان دستور داده به سوى آن آمده پیرامونش بچرخند و طوافکنند و قبله خود قرار دهند – انکار کرده اند وفادار باش! و به نماز و حجّشان که دررکن دین خود قرار داده مى پندارند که از آن خداست اعتنایى نداشته باش! از جملهکسانى که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را یارى کرده، همین شخص ایرانى الکن،روزبه است و مى گویند به او (محمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) وحى شده است:

(إنَّأوَّلَ بَیْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِى بِبَکَّهَ مُبَارَکاً وَهُدىًلِلْعَالَمِینَ) ومیگویند خداوند(. آل عمران / ۹۶٫ )

 


گفته است، (قَدْ نَرَىتَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِى السَّمَاءِ فَلَنُوَلِّیَنَّکَ قِبْلَهً تَرْضَاهَا فَوَلِّوَجْهَکَ شَطْرَ المَسْجِدِ الحَرَامِ وَحَیْثُ مَا کُنتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَکُمْشَطْرَهُ) آنان نماز خود را براى سنگها قرار داده اند، اگر نبود سِحر او(. بقره / ۱۴۴٫ )

چه چیز باعث مى شد که ما از پرستش بتان دست برداریم با این که آنها هم ازسنگ و چوب و مس و نقره و طلاست، نه به لات و عزّى قسم که دلیلى براى دست برداشتن ازاعتقادات دیرین خود نداریم هر چند که سِحر کنند و ما را به اشتباه بیندازند. تو باچشم بینا بنگر و با گوش شنوا بشنو! با قلب و عقلت وضع آنها را بیندیش و از لات وعزّى سپاسگزار باش! و از این که آقاى خردمندى همچون عتیق بن عبدالعزّى بر امّت محمّد حکم فرما شده، و بر اموال و خون و آیین و جان و حلال و حرام ایشان و مالیاتىکه به خاطر خدایشان جمع آورى مى کنند تا به اعوان و انصار خود دهند حاکم است خشنودباش! وى به سختى و درستى زندگى کرد، در ظاهر خضوع و خشوع مى کرد و در پنهان سرسختىو نافرمانى داشت و غیر از همراهى با مردم چاره اى نمى دید.

من بر ستاره درخشان ونشان پرفروغ و پرچم پیروز و توانمند بنى هاشم که «حیدر» نامیده مى شد و داماد محمّدشده و با همان دخترى که بانوى زنان جهانیان قرار داده و «فاطمه»اش نامیده اندازدواج کرده بود، حمله بردم تا آنجا که بر در خانه على و فاطمه و فرزندانشان حسن وحسین و دخترانشان زینب وام کلثوم و کنیزى به نام فضّه به همراه خالدبن ولید و قنفذغلام ابوبکر و دیگر یاران ویژه خود رفتم. به سختى حلقه در را گرفته و کوبیدم. کنیزآن خانه پرسید: کیست؟ به او گفتم: به على بگو، کارهاى بیهوده را رها کن و خود را به طمع خلافت نینداز! اختیار امور به دست تو نیست. کار دست کسى است که مسلمانان او رابرگزیده و بر او اجماع کرده اند. به خداى لات و عزّى سوگند که اگر کار به ابوبکرواگذار مى شد هیچگاه به آنچه که مى خواست نمى رسید و به جانشینى ابن ابى کبشه (حضرتمحمد (صلی الله علیه وآله وسلم)) دست نمى یافت. لکن من چهره خود را برایش گشوده دیدگانم را باز کردم. ابتدا به قبیله نزار و قحطان گفتم: خلافت جز در قریش نمى تواند باشد، تا وقتى که از خداوند اطاعت مى کنند از آنان اطاعت کنید! و این سخنرا بدان جهت گفتم که دیدم پسر ابوطالب خواهان خلافت شده و به خونهایى که در جنگ هاو غزوات محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) از کفار و مشرکان ریخته استناد مى کند وقرضهاى او را که هشتاد هزار درهم بود ادا کرده و به وعده هاى او جامه عمل پوشیده وقرآن را جمع آورى نموده و بر ظاهر و باطنش حکم مى کند، و همچنین به سبب گفتارمهاجرین و انصار که وقتى به آنان گفتم: امامت در قریش خواهد بود گفتند: همین انسان اصلع و بطین امیرالمؤمنین على بن ابیطالب است که رسول خدا(. اصلع: کسى است که موهاىجلو سرش کم شده و بطین: به کسى مى گویند که شکم او چاق است. )

 

 

براى او از تمامى امّت بیعت گرفت و ما در چهار موضع با او به عنوان امیرالمؤمنین سلام کردیم. اى گروهقریش! اگر شما فراموش کرده اید ما از یاد نبرده ایم، بیعت و امامت و خلافت و وصیّتحقّى معین و امرى صحیح بوده، بیهوده و ادعایى نیست

ما آنان را تکذیب کرده ومن چهل نفر را وادار کردم که شهادت دهند که محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) گفته: امامت با انتخاب و اختیار مردم است. در این هنگام انصار گفتند: ما از قریشسزاوارتریم، زیرا ما به آنان پناه دادیم و یاریشان کردیم، و مردم به سوى ما هجرتکردند. اگر قرار است کسى که این مقام مربوط به اوست کنار گذاشته شود ما از دیگرانسزاوارتریم. گروه دیگرى پیشنهاد کردند: امیرى از ما و امیرى از شما باشد.

به آنان گفتیم: چهل نفر گواهى دادند که امامان از قریش مى باشند. عده اى پذیرفتند وجمعى نپذیرفتند و با یکدیگر به نزاع پرداختند. من – در حالى که همه مى شنیدند – گفتم: فقط به کسى میرسد که از همه بزرگسال تر و نرم و ملایم تر باشد. گفتند: چه کسىرا مى گویى؟ گفتم: ابوبکر را که رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) او را در نمازبر دیگران مقدّم داشت و در روز بدر در زیر سایبانى با او به مشورت نشست و رأى او راپسندید، یار غار او بود و دخترش عایشه را به همسرى رسول خدا (صلی الله علیه وآلهوسلم) درآورد و او را امّ المؤمنین نامید. بنى هاشم با عصبانیّت و خشم جلو آمدند. زبیر از آنان پشتیبانى کرده در حالى که شمشیرش را از نیام درآورده بود گفت: جز باعلى  (علیه السلام) نباید بیعت شود وگرنه شمشیر من گردنى را راست نخواهد گذاشت. گفتم: اى زبیر! انتساب به بنى هاشم تو را به فریاد درآورده است، مادرت صفیّه دخترعبدالمطلب است. گفت: این یک شرافت والا و یک امتیاز ویژه است، اى پسر خصم و اى پسرصهّاک، ساکت باش! اى بى مادر! و سخنى گفت؛ چهل نفر از حاضران در سقیفه بنى ساعده ازجا جسته و بر او حمله ور شدند. به خدا سوگند نتوانستیم شمشیرش را از دستش بگیریم مگر وقتى که او را بر زمین افکندیم با این که هیچ کس به یارى و کمک او نیامده بود. من به سرعت خود را به ابوبکر رسانده با او دست داده بیعت کردم و به دنبال من عثمانبن عفان و دیگر حاضران در سقیفه غیر از زبیر چنین کردند. به او گفتیم: بیعت کنوگرنه تو را خواهیم کشت! بعد مردم را از او دور ساخته گفتم: مهلتش دهید! او از روىخودخواهى و نخوت نسبت به بنى هاشم به خشم درآمده است. دست ابوبکر را در حالى که ازترس مى لرزید گرفته سرپا نگه داشتم و او را که عقلش مخلوط گشته و نمى دانست چهمى کند، بر روى منبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) نشانیدم. به من گفت: اىابوحفص! من از قیام و خروش على(علیه السلام) مى ترسم. به او گفتم: على(علیه السلام) کارى به تو ندارد و سرگرم کار دیگرى است. ابوعبیده جراح در این کار به من کمک کردهدست او را بر روى منبر مى کشید و من از پشت سرش او را مانند بز نرى که بخواهند بربز ماده اى بجهانند بر روى منبر گذاشتم.

 

 

گیج و سرگردان بر روى منبر ایستاد. به او گفتم: سخنرانى کن و خطابه بخوان! زبانش بند آمده به وحشت افتاده و از سخن بازایستاده بود. من دست خود را از شدّت عصبانیت به دندان مى گرفتم، و به او مى گفتم: تو را چه شده؟ چرا گیجى؟ و او هیچ کارى نمى کرد و سخنى نمى گفت. مى خواستم او را ازمنبر به زیر آورم و خود جاى او را بگیرم. ترسیدم مردم از سخنانى که خودم درباره اوگفته بودم تکذیبم کنند. عده اى پرسیدند: پس آن فضائلى که درباره او گفتى و برشمردىکجاست؟ تو از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او چه شنیده بودى؟ گفتم: من از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او فضائلى شنیده بودم که دوستمى داشتم و آرزو مى کردم اى کاش مویى بر بدن او مى بودم، و من داستانى از او دارم. به او گفتم: سخنى بگو وگرنه از منبر پایین آى!… خدا مى داند که اگر از منبر پایین آمده بود من بالا مى رفتم و سخن مى گفتم که به گفتار او منجر نشود. وى با صدایىضعیف و نارسا و ناتوان گفت: من ولى و سرپرست شما شده ام اما بهترین نفرات شما نیستم با این که على(علیه السلام) در بین شماست. بدانید که مرا شیطانى است که بر من مسلط شده و مرا وسوسه مى کند و خیر مرا در نظر ندارد پس هرگاه لغزیدم، شما مرا بر پاىداشته راست کنید. که من در پوست و موى شما وارد نشوم. براى خودش استغفارمى کنم.

 

 

از منبر پایین آمد و در حالیکه مردم به او خیره شده بودند دستش را گرفته فشار داده او را نشانیدم. مردم براى بیعت با او جلو آمدند، من در کنارش نشستم تا هم او را و هم کسانى را که بخواهند از بیعتش سرباز زنند بترسانم. او گفت: على چه کرد؟گفتم: وى خلافت را از گردن خود برداشت و به خاطر این که مسلمانان کمتر اختلاف داشته باشند به اختیار آنان گذاشت و خود خانه نشین شده است. مردم با اکراه بیعت کردند.
وقتى بیعت او فراگیر شد، فهمیدم که على(علیه السلام)، فاطمه (سلام الله علیها) و حسنین(علیهما السلام) را به در خانه مهاجران وانصار مى برد و بیعت ما رابا خود در چهار موضع یادآور شده آنان را تحریک مى کند. مردم شبانه به او نوید یارىمى دهند ولى صبحگاهان کسى به کمک او نمى رود. بر در خانه اش حاضر شده از او خواستمکه از خانه بیرون آید. به کنیزش فضّه گفتم: به على(علیه السلام) بگو براى بیعت باابوبکر بیرون آید چون مسلمانان با او بیعت کرده اند! پاسخ داد: على(علیه السلام) مشغول است. گفتم: بهانه نیاور و به او بگو خارج شود وگرنه وارد شده به زور بیرونش مى بریم!

فاطمه (سلام الله علیها) از اتاق بیرون آمده پشت در ایستاد و گفت: اىگمراهان دروغگوى! چه مى گویید؟ و چه مى خواهید؟ گفتم: اى فاطمه! گفت: عمر چه مى خواهى! گفتم: چرا پسرعمویت تو را براى پاسخگویى فرستاده و خود در پس پرده نشسته است؟ گفت: اى بدبخت! طغیان و سرکشى تو، مرإ؛ح ح از خانه به در آورده است، و حجّت خدا را بر تو و بر همه گمراه کنندگان تمام کرده است. گفتم: این یاوه ها و حرفهاىزنانه را کنار گذاشته به على(علیه السلام) بگو: بیرون آى! دوستى و احترامى در بین نیست. گفت: اى عمر! آیا مرا از حزب شیطان مى ترسانى با این که حزب شیطان کوچک است؟گفتم: اگر بیرون نیاید هیزم فراوانى آورده بر روى ساکنان این خانه آتش مى افروزم وتمام کسانى را که در این خانه باشند خواهم سوزاند مگر این که على(علیه السلام) رابراى بیعت بیرون کشانده، همراه ببریم و تازیانه قنفذ را گرفته بر او زدم و به خالدبن ولید گفتم: بروید و هیزم بیاورید و گفتم: آن را برمى افروزم [فاطمه ] گفت: اى دشمن خدا و دشمن رسول او و دشمن امیرالمؤمنین!

فاطمه (سلام الله علیها) دستهایش را جلو در خانه گرفته نمى گذاشتدر باز شود. او را به یک سوى افکندم؛ سر راه من را گرفت، با تازیانه بر دستهایش زدم، از شدت درد ناله و فریادش بلند شد. تصمیم گرفتم قدرى نرم شوم و از در خانه برگردم. در این هنگام به یاد دشمنى على(علیه السلام) و حرص و ولع او در ریختن خون بزرگان عرب و نیرنگ محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سحرش افتادم، لگدى بر در زدم وى که محکم بر در چسبیده بود تا باز نشود، فریادى زد که پنداشتم مدینه زیروروشد

 

و صدا زد:
اى پدر! اى رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)! باحبیبه تو و دخترت بدین گونه رفتار مى شود. آه اى فضّه مرا بگیر! به خدا سوگندفرزندى که در شکم داشتم کشته شد. صداى آه و ناله او را به خاطر درد زایمان در حالىکه به دیوار تکیه داده بود شنیدم. در را باز کرده وارد خانه شدم. با چهره اى با من روبه رو شد که دیدگانم را فرو بست. از روى مقعنه به گونه اى بر دو روى صورتش نواختم که گوشواره از گوشش به در آمد و زمین افتاد.

على(علیه السلام) از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: از گرفتارى عجیبى رها شدم (و در روایت دیگرى آمده: جنایت بزرگى مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم، این على(علیه السلام) استکه از خانه بیرون آمده من و همه شما توان مقاومت در برابر او را نداریم). على(علیهالسلام) خارج شد در حالى که فاطمه (سلام الله علیها) دست بر جلو سر گرفته مى خواستچادر از سر بردارد و به پیشگاه خداوند از آنچه بر سرش آمده شِکوه نموده از او کمک بگیرد.

على(علیه السلام) چادر بر سر او انداخته، به او گفت: اى دختر رسول خدا (صلیالله علیه وآله وسلم)! خداوند پدرت را به عنوان رحمت براى جهانیان مبعوث کرد، به خدا سوگند اگر چادر از سر بردارى و از پروردگارت بخواهى که این مردم را نابود سازد،دعایت به اجابت خواهد رسید به طورى که در روى زمین از اینان هیچ انسانى باقى نخواهدماند. زیرا مقام تو و پدرت در پیشگاه خداوند بزرگتر است از نوح که خداوند به خاطراو تمام ساکنان روى زمین و کسانى را که در زیر آسمان به سر مى بردند به جز همان چندنفرى که در کشتى بودند نابود ساخت و نیز قوم هود را به خاطر این که او را تکذیبکرده بودند و قوم عاد را به وسیله تندباد سهمگین از بین برد. تو و پدرت از هودبرترید، ثمود را که دوازده هزار نفر بودند به خاطر آن ناقه و بچه اش عذاب کرد. تواى بانوى زنان بر این خلق نگون بخت رحمت باش و موجب عذاب و نابودى آنان مباش!

درد زایمان سخت او را گرفته بود؛ به بیرون خانه رفت و جنینش را که على(علیه السلام) او را محسن(علیه السلام) نامیده بود سقط کرد.

جمعیت فراوانى را در آنجا گرد آوردم، اما نه بدان جهت که از کثرتآنان در مقابل على(علیه السلام) کارى ساخته باشد، بلکه براى دلگرمى خودم او را درحالى که کاملاً در محاصره بود به زور از خانه اش بیرون آورده براى أخذ بیعت به جلوراندم و به درستى مى دانستم که اگر من و تمامى ساکنان روى زمین کوشش مى کردیم که براو پیروز شویم، زورمان به او نمى رسید اما مطالبى را در نظر داشت که من به خوبى مى دانستم و هم اکنون نمى شود که بگویم.

 

 

هنگامى که به سقیفه بنى ساعده رسیدم،ابوبکر و اطرافیانش از جا حرکت کرده على(علیه السلام) را مسخره کردند. على(علیهالسلام) گفت: اى عمر! مى خواهى در آنچه که فعلاً به تأخیر انداخته ام شتاب کنم وکارى که از آن خوشت نمى آید انجام دهم؟ گفتم: نه یاامیرالمؤمنین!!!

به خدا سوگندکه خالد سخنان مرا شنید به شتاب نزد ابوبکر رفته سه مرتبه به او گفت: مرا چه کار باعمر؟ و مردم این سخنان را شنیدند. هنگامى که على(علیه السلام) به سقیفه رسید ابوبکرکودکانه به او نگریست و وى را مسخره کرد.

 

 

به او گفتم: تو اى ابوالحسن بیعت کردىبرگرد! ولى خود گواهم بر این که بیعت ننموده و دستش را به سوى ابوبکر دراز نکرد ومن ترسیدم که در آنچه که مى خواست انجام دهد و به تأخیر انداخته بود عجله کند. ازاین رو چندان اصرار نکردم که باید حتماً بیعت کند. ابوبکر از ناراحتى و ترسى که ازاو داشت، اصلاً نمى خواست که على را در آنجا ببیند. على(علیه السلام) از سقیفه برگشت. پرسیدم کجا رفت؟ گفتند: به کنار قبر محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) رفته درآنجا نشسته است. من و ابوبکر از جا حرکت کرده، دوان دوان به مسجد رفتیم. ابوبکرمى گفت: واى بر تو این چه کارى بود که با فاطمه (سلام الله علیها) انجام دادى؟ به خدا سوگند این کار زیانى آشکار است. گفتم: بزرگترین کارى که نسبت به تو انجام داده،همین است که با ما بیعت نکرد و چندان مطمئن نیستم که مسلمانان اطرافش را نگیرند. گفت: چه مى کنى؟ گفتم: چنین وانمود مى کنم که او در کنار قبر محمّد (صلی الله علیهوآله وسلم) با تو بیعت کرده است. خود را به او رسانیده در حالى که قبر را پیش روىخود قرار داده دستهایش را روى خاک قبر گذاشته بود و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار وحذیفه بن یمان اطرافش را گرفته بودند، در کنارش نشستیم. به ابوبکر گفتم که او هم به مانند على(علیه السلام) دستش را روى قبر نزدیک دست على(علیه السلام) بگذارد او دستشرا گذاشت و من دست او را گرفته تا به دست على(علیه السلام) بکشم و بگویم على(علیهالسلام) بیعت کرده است ولى على(علیه السلام) دستش را کشید. با ابوبکر از جا حرکتکرده، پشت به آنان نموده مى گفتم: خداوند به على(علیه السلام) خیر عنایت کند! وقتىبه کنار قبر رسول اللَّه  (صلی الله علیه وآله وسلم) حاضر شدى، از بیعت با توخوددارى نکرد. ابوذر غفارى از بین مردم از جا جسته فریاد مى زد و مى گفت: به خداسوگند اى دشمن خدا، على(علیه السلام) هیچ گاه با یک برده آزاد شده بیعت نکرد. ما بهراه خود ادامه داده به هر کس که مى رسیدیم مى گفتیم: على(علیه السلام) با ما بیعت کرده است. و ابوذر تکذیب حرف ما را مى کرد. به خدا سوگند که وى نه در دوران خلافت ابوبکر و نه در زمان حکومت من با من بیعت نکرد و نه با کسى که پس از من خواهد بود. دوازده نفر از اصحاب و یاران او نیز با ابوبکر و من بیعت نکردند.

 

 

اى معاویه! چه کسى کارهاى مرا انجام داده و چه کسى انتقام گذشتگان را غیر از من از او گرفته است؟اما تو و پدرت ابوسفیان و برادرت عقبه، کارهایى که در تکذیب محمد (صلی الله علیهوآله وسلم) نمودید و نیرنگهایى که با او کردید به درستى مى دانم و کاملاً ازحرکتهایى که در مکه انجام مى دادید و در کوه حرا مى خواستید او را بکشید آگاهم،جمعیت را علیه او راه انداختید و احزاب را تشکیل دادید، پدرت بر شتر سوار شد و آنانرا رهبرى کرد و گفته محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) درباره او که: خداوند سواره وزمامدار و راننده را لعنت کند، که پدرت سواره و برادرت زمامدار و تو راننده بودى. مادرت هند را از خاطر نبرده ام که چقدر به وحشى بخشید تا این که خود را از دیدگانحمزه پنهان کرد و او را که در سرزمینش «شیر خدا» مى نامیدند با نیزه زد و سپس دلشرا شکافت و جگرش را بیرون کشیده نزد مادرت آورد و محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) با سحرش پنداشت که وقتى جگر حمزه به دهان هند برسد و بخواهد آن را بجود، سنگ سختىخواهد شد. او جگر را از دهان بیرون انداخت و محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ویارانش او را هند جگرخوار نامیدند و نیز سخنان او را در اشعارش براى دشمنى با محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) و سربازانش فراموش نکرده ام که چنین سرود:

نحن بناتُطارقِ
نمشى على النّمارقِ
کالدُّر فى المخانقِ
والمِسکِ فىالمغارقِ
إن یَقبَلوا نُعانِقُ
أو یَدبَروا نُفارِقُ
فراقَ غیرَوامقِ

یعنى: «ما دختران طارقیم که بر روى فرش هاى گرانبها راه مى رویم. به مانند درّ در صدف و یإ؛خ خ مِشکِ در مِشکدان مى باشیم. اگر مردان روى آورند درآغوششان مى گیریم و اگر پشت کنند بدون ناراحتى از آنها جدا مى شویم

زنان قبیلهاو در جامه هاى زردِ پر رنگ چهره ها را گشوده، دست و سرهاشان را برهنه و آشکارنموده مردم را بر جنگ و پیکار با محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) تحریک مى کردند. شما به دلخواه خود مسلمان نشدید، بلکه در روز فتح مکه با اکراه و زور تسلیم شدید،محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) شما را آزاد شده و زید برادر من و عقیل برادر علىبن ابیطالب(علیهما السلام) و عمویشان عباس را مثل آنان قرار داد. ولى از پدرت چنداندل خوش نداشت هنگامى که به او گفت: به خدا سوگند اى پسر ابى کبشه مدینه را پر ازمردان جنگى و پیاده و سواره خواهم کرد و بین تو و این دشمنان جدایى افکنده نمى گذارم زیانى به تو برسانند. محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) – در حالى که به مردم فهمانید که باطن او را مى داند – به او گفت: اى ابوسفیان! خداوند مرا از شر تونگه دارد! و او (محمّد) (صلی الله علیه وآله وسلم) به مردم گفته بود: بر این منبرکسى غیر از من و على(علیه السلام) و پیروانش از افراد خانواده اش نباید بالا برود. سِحرش باطل و تلاشش بى نتیجه ماند و ابوبکر بر منبر بالا رفت و پس از او من بالارفتم. واى بنى امیّه! امیدوارم که شما چوبه هاى طناب این خیمه را برافراشته باشید! بدین جهت، ولایت شام را به تو سپرده هرگونه تصرّف مالکانه را در آن سرزمین به توواگذار کرده تو را به مردم شناساندم تا با گفتار او درباره شما مخالفت کرده باشم ازاین که او در شعر و نثر گفته بود: جبرئیل از سوى پروردگارم به من وحى کرده و گفتهاست: (وَالشَّجَرَهَ الْمَلْعُونَهَ فِى الْقُرْآنِ) و پنداشته که مقصود از شجره (. اسراء / ۶۰٫ )

ملعونه شمایید، باکى ندارم. او دشمنى خود را با شما به هنگامى که به حکومت رسید، آشکار کرد همان طور که هاشم و پسرانش همیشه دشمنان عبد شمس بودند.

اى معاویه! من با این یادآورى ها و شرح و بسطى که از جریانات به تو کردم،خیرخواه و ناصح و دلسوز تو مى باشم و از کم حوصلگى، بى ظرفیتى، نداشتن شرح صدر وکمى بردبارى ات ترس آن را دارم که در آنچه که به تو سفارش کرده اختیار شریعت و امّتمحمد (صلی الله علیه وآله وسلم) را به دست تو دادم، شتاب کرده و بخواهى از اوانتقام بگیرى و بیم آن دارم که مرده او را نکوهش کرده و یا آنچه را آورده رد کنى ویا کوچک بشمارى و در آن صورت تو، به هلاکت خواهى رسید و آن وقت هر آنچه که برافراشته ام فرود آمده و آنچه که ساخته ام ویران مى شود.

به هنگامى که مى خواهىبه مسجد و منبر محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) وارد شوى کاملاً بر حذر باش واحتیاط را از دست مده و در ظاهر تمام مطالبى راکه محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) آورده تصدیق کن! با رعیّت خود درگیر مشو و اظهار دلسوزى و دفاع از آنها را بنما،حلم و بردبارى نشان داده و نسیم عطا و بخشش خود را نسبت به همگان بگستر! حدود را دربین آنان اقامه کن و به آنان چنین نشان نده که حقّى از حقوق را واگذار مى کنى،واجبى را ناقص نگذار و سنّت محمّد (صلی الله علیه وآله وسلم) را تغییر نده که نتیجه اش آن مى شود که امّت بر ما بشورند و تباه گردند، بلکه آنها را از همان محل،آرامش و امنیتشان بگیر و به دست خودشان آنان را بکش و با شمشیر خودشان نابودشانساز! با آنان مسامحه و سهل انگارى داشته باش و برخورد نکن؛ نرم خو باش و غرامتمگیر! در مجلس خود برایشان جاى باز کن و به هنگام نشستن در کنارت احترامشان بگذار،آنان را به دست رئیس خودشان بُکش، خوشرو و بشاش باش، خشمت را فرو ده و از آنانبگذر! در این صورت دوستت خواهند داشت و از تو اطاعت خواهند کرد. از این که على(علیهالسلام) و فرزندانش حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) بر ما و تو بشورند خاطرجمع نیستم، اگر به همراهى و کمک گروهى از امت توانستى با آنان پیکار کنى، انجام دهو به کارهاى کوچک قانع مباش و تصمیم به کارهاى بزرگ بگیر! وصیّت و سفارشى را که به تو کردم حفظ کن! آن را پنهان نموده آشکار مساز! دستوراتم را امتثال کرده گوش به فرمانم باش! و مبادا به فکر مخالفت با من باشی.
بحار الأنوار – العلامه المجلسی – ج ۳۰ – ص ۲۸۸ – ۲۹۴٫

 

 

 

منبع:پرسمان