همیشه تا در را باز می کرد و چشماش به ما میافتاد، ناراحتیهاش را میگذاشت پشت در خانه، گل از گلاش میشکفت و میآمد با ما بازی میکرد. من آن روزها هفده هجده سالام بود. برای خودم ادعا داشتم. احساس بزرگی میکردم. با من میآمد کشتی میگرفت. میگفت و میخندید. انگار نه انگار که همین چند دقیقهی پیش داشته توی سپاه یا مجلس یا حتی پیش امام از چه چیزهای مهمی حرف میزده و چه لباس مهمی تناش بوده و اگر الآن کسی ببیند، چه فکری پیش خودش میکند. اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد. فقط میخواست ما شاد باشیم. یا خودش خستگی در کند. یا از جلد بزرگیاش در بیاید. یا همهاش با هم. نمیدانم. فقط میدانم که با میثم بیشتر از همهی ما رفاقت و بچگی میکرد. میثم اخوی کوچکمان بود که همین چند وقت پیش فوت کرد. از نظر ذهنی یک کم مشکل داشت. بابا جاناش بود و جان میثم. امکان نداشت بیاید توی جمع ما بچهها و میثم را سوار خودش نکند و چهار دست و پا راه نرود. میثم کشته مردهی این بازی بابا بود و تا میتوانست میخندید و دست میزد و شادی میکرد.
بابا خیلی هم خوش سفر بود. یعنی به خاطر شغلاش و لباساش هیچ وقت به هیچ کس سخت نمیگرفت.
قاصد خندهرو، ص ۱۱۰ و ۱۱۱٫
پاسخ دهید