وقتی رفته بودیم زاهدان، شب اوّل چند نفر آمدند و گفتند: «ما می‌خوایم این چند شب در اتاق شما باشیم.»

از دوستان تیمسار بودند. اتاق من با یک تیغه از اتاق تیمسار جدا می‌شد و در نداشت. این‌طور اگر تیمسار کارم داشت، راحت صدایم می‌کرد. گفتم: «برای من مسأله‌ای نیست، ولی خسته می‌شید. همراهی با ایشون راحت نیست. من هم اگه موندم از پرروییمه. ایشون همه کارشون با دقیقه و ثانیه‌ست. نمی‌توانید طاقت بیارید و خسته می‌شید.»

گفتند: «ما می‌خوایم در رکاب تیمسار باشیم. ازشون فیض ببریم.»

ماجرا را به تیمسار گفتم. خندید و حرفی نزد. آمدند. شب اوّل تیمسار سرِ ساعت همشیگی بلند شد و وضو گرفت. نماز شب و قرآن و نماز صبح و ورزش و بقیه‌ی برنامه‌ها. من عادت داشتم. تیمسار که بلند شد، من هم چشم باز کردم، ولی آن‌ها مثل این بود که بدجوری بدخواب شده بودند.

فردا شب یکیشان گفت: «ما مزاحم تیمسار نباشیم بهتره.» و شب نیامد توی اتاق. فردا شب یکی دیگر. شب سوم من مانده بودم و تیمسار. آمد گفت: «خب، خب، می‌بینم که علی مونده و حوضش.»


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، ص ۱۹۶

به نقل از:  علیرضا حجتی