آخرهای آذر بود که آمد خوی؛ رفتم استقبالش. گفت می‌رود پسرش را ببیند. آمدیم دم خانه‌شان. سپرد بمانم تا برگردد. خیلی طول نکشید که برگشت. از در که آمد بیرون، پرسیدم «علی آقا! گل پسرت را دیدی؟» گفت «آره.» گفتم «حالا به تو رفته یا به مادرش؟» گفت «نمی‌دانم.» تعجم را که دید ادامه داد «من که صورتش را نگاه نکردم. فقط بغلش کردم. همین!» انتظار هر جمله‌ای را داشتم الا این. گفت «ترسیدم نگاهش که کردم، محبتش نگذارد برگردم.» گفتم «فکر کردی خیلی مردی؟ برو نگاهش کن، بغلش کن، ببوسش، بعد ببین می‌تونی دل بکنی یا نه؟» برگشت… چند روز بعد که داشت خداحافظی می‌کرد که برگردد جبهه، نگاهش برق دیگری داشت.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: جعفر فیروزی