در ایام دانشجویی، یک شب سر سفره‌ی شام، محمد را فرستادیم پارچ را از شیر لب حوض آب کند. تا محمود رفت بیرون، علی پرید و در را قفل کرد. محمود نیم ساعتی پشت پنجره با دمپایی روی برف از سرما لرزید تا رضایت دادیم در را برایش باز کنیم. پارچ آب را که گذاشت وسط سفره، دیدیم ترشی یادمان رفته. بی‌آن‌که حواسم باشد، رفتم از دبه‌ی ترشی گوشه‌ی حیاط ترشی بیاورم که این بار با محمود هم‌دست شد و برگشتنی من هم خوردم به در بسته. بی‌آن‌که عجز و لابه کنم، رفتم فیوز را انداختم و مجبور شدند در را باز کنند. تا آمدیم غذا را بکشیم زنگ در خانه را زدند و این بار نوبتی هم که بود، نوبت علی بود که برود حیاط و می‌دانست برگشتنی در کار نیست و با ناامیدی نگاهی به خورش قیمه‌ای انداخت که کلی برای پختنش زحمت کشیده بود.

رفت در را باز کرد. پشت در یکی از همسایه‌ها بود که با صاحب خانه کار داشت و پیرمرد آن شب خانه نبود. علی که از پنجره می‌دید چه ریسه‌ای رفته‌ایم از خنده، رفت مثل من فیوز را انداخت که نتوانیم بی او شام بخوریم. من فکر این جایش را هم کرده بودم. تا فیوز را زد، رفتم شمعی که صاحب خانه برای احتیاط می‌گذاشت بالای تاقچه‌ی راهرو را روشن کردم و آوردم لب پنجره که ببیند تیرش به سنگ خورده و دورش زده‌ایم.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: جعفر فیروزی