حالا شما تصورش را بکن که بیایند مثلاً بگویند «قراره بروجردی رو وزیر سپاهش کنن.»
شما اگر جای من بودید، چی کار میکردید؟ من به روی خودم نیاوردم. رفتم به روی محمد آوردم. یک کمی هم مزهاش را زیاد کردم تا بفهمد دارد تکه میپرانم. برگشت یک دانه از آن خندههاش را مهمانام کرد و گفت «تو چرا باید باور کنی؟»
گفتم «چرا که نه. برازندهت هم هست. لیاقتاش رو داری.»
از آن خنده قشنگهاش کرد و گفت «من اومدهام کردستان خدمت کنم؛ و اگه خدا خواست، همینجا شهید شم. وکیل و وزیر و رئیس جمهور شدن قباییه که به من نمیخوره. به تنم زار میزنه. من به همین لباس خاکی قانعام به خدا.»
آش را شور میکردم و میپیچیدم به پر و پاش که «حقته به خدا. کی بهتر از تو آخه؟»
گفت «من یه شاگرد خیاطام فقط. وزیر وکیلی بلد نیستم که. قسمتام یه تیر ناقابله که همین روزها روزیم میشه. میگی نه، خودت با چشمهای خودت میبینی.»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: ظهوری
پاسخ دهید