فرزندم، سید هادی، دو سالی بود که درس را رها کرده بود و پس از چند ماه آموزشهای مختلف، به مقاومت پیوست و در چندین عملیات مقاومت شرکت کرد. من میدانستم که او در خط مقدم میجنگد. حضور او در جبهه، با اجازه و اطلاع من بود. البته هیچ کس، چه پسرم باشد و چه دیگران، بدون اجازهی بنده به عنوان مسئول، حق حضور در خط مقدم را ندارد.
همرزمان او تا مدتی نمیدانستند که او پسر من است و شناختی از او نداشتند. سید هادی هم همیشه از اسم مستعار «یاسر» استفاده میکرد. در محورهای عملیاتی معمولا از اسم مستعار و اسمهایی همچون: جهاد، کمیل، یاسر و… استفاده میکنند. و خیلی هم کسی در صدد شناخت همرزمانش نیست. بنابراین، چند ماهی هویت سید هادی برای همرزمانش مخفی بود تا اینکه شناخته شد.
هرگاه از جبهه برمیگشت، برای من از اخبار و رویدادهای خطوط مقدم جبهه میگفت. ما هم بهتر میتوانستیم از وضع رزمندهها در جبهه آگاه شویم. سید هادی تا لحظهی شهادت، یک رزمندهی عادی بود و هیچ مسئولیتی نداشت. تازه عقد کرده بود و مشغول آماده کردن خانه و زندگیاش بود که ازدواج کند. یک عکس دو نفره هم که با او دارم و منتشر شده، در مجلس عقد اوست.
دو روز قبل از رفتن، برای خداحافظی نزد من آمد و گفت: «انشاءالله برای انجام مأموریتی عازم منطقهی اشغالی هستیم. شما اجازه میدهید؟» گفتم: «بله و برایتان دعا میکنم». خداحافظی کرد و رفت.
آنها در منطقهی اشغالی با دشمن درگیر شده بودند. مسئولان عملیات به من اطلاع دادند که تماس ما با چهار نفر از این بچهها قطع شده است؛ اما نگفتند که این چهار نفر چه کسانی هستند. از لحظهی اولی که این خبر را به من دادند، به دلم افتاده بود که سید هادی هم یکی از این چهار نفر است. نیمههای شب، گفتند یکی از این چهار نفر برگشته و سه نفر دیگر به شهادت رسیدهاند. معمولا در چنین مواردی، ما پیگیری میکنیم تا حقیقت موضوع روشن شود. تا ساعت سهی صبح بیدار ماندم و در آخر با بچهها تماس گرفتم و گفتم: «خجالت نکشید، تردید هم نکنید، به دلم افتاده که سید هادی هم جزو این سه نفر است. حقیقت را به من بگویید تا من بدانم به مادرش چه بگویم و چه کار کنم.» گفتند: «همینطور است، سید هادی یکی از این سه شهید است.»
بچهها نمیخواستند به من بگویند و من پیشدستی کرده بودم و سرانجام واقعیت را به من گفتند. گفتم: «مشکلی نیست، سید هادی هم مثل یکی از این شهدا.»
تا پانزده ساعت پس از درگیر شدن آنها با دشمن، شک داشتیم و احتیاط میکردیم؛ تا اینکه دیگر یقین کردیم که سید هادی به شهادت رسیده و اسیر نشده است. چند روز بعد؛ تلویزیون فیلمی از دو جسد را به نمایش گذاشت و ما دیدیم که یکی از این دو جسد، شهید سید هادی است.
صبح فردای آن روز، من به مادرش گفتم: «سید هادی در عملیاتی شرکت کرده و تماس ما با او قطع است. ممکن است به شهادت رسیده باشد یا اسیر شده باشد، البته شاید هم برگردد. شما در جریان باشید.»
ایشان هم وقتی این را شنید، گفت: «بسیار خب. من دعا میکنم که یا برگردد، یا شهید شود، ولی به دست صهیونیستها نیفتد؛ چرا که اسارت او پیروزی بزرگی برای دشمن خواهد بود و ممکن است از آن برای تخریب روحیهی حزبالله و مجاهدان سوء استفاده کنند. البته من برای شهادت فرزندم دعا میکنم.» دو – سه ساعت بعد، خبر شهادت سید هادی را به او دادم.
جنازهی سید هادی دست دشمن بود و میخواست آن را تبادل کند. ما حاضر به تبادل پیکر سید هادی با دشمن نشدیم. در تبادل با رژیم صهیونیستی، اسرا در اولویت بودند. بدن شهید، بالاخره یک روز باز میگردد، ولی اصل بر این است که اسرا زودتر بازگردند. الحمدالله، ما به دلیل اینکه صبر کردیم، توانستیم در کمتر از یک سال، هم پیکر سید هادی و هم بقیهی شهدا، و هم تعداد خوبی از اسرا را در این تبادل آزاد کنیم و بازگردانیم.
منبع: کتاب «سید عزیز»- نشر یازهرا سلام الله علیها
پاسخ دهید