صدایم کرد و رفتم تو. نامهای را به دستم داد. گفت: «آقا هادی، این نامه رو تایپ کن و بعد هم برای اقدام بفرست.» برای بنیاد شهید بود. نوشته بود که زمین را نمیخواهد؛ و میتوانند بدهندش به کسی که نیازمندتر باشد.
نامه را خواندم، ولی برای تایپ نبردم. بدجوری ریخته بودم به هم. همهاش فکر میکردم آخر یک فرمانده ردهبالای ارتش نباید یک خانه از خودش داشته باشد!؟ رفتم پیش تیمسار ازگمی، رئیس دفترش.
نامه را نشانش دادم و گفتم: «ببینید تیمسار، چه نوشته، من نمیتوانم باهاش صحبت کنم، یعنی جرأتش رو ندارم.» بلند شد، گفت: «بیا بریم ببینیم حرف حسابش چیه؟»
رفتیم. ساعتها و چند بار بحث کردیم. اوّل برایش دلیل و برهان آوردیم که زمین را بسازد و برای خودش و خانوادهاش سرپناهی درست کند، آن هم بعد از ده پانزده سال مستأجری. بعد بهانه آورد که پول ندارم. ازگمی عصبانی شد. گفت: «این همه برای این مملکت زحمت کشیدهای نباید یک خونه هم داشته باشی؟»
گفت: «اگه کاری هم بوده برای خدا بوده، نمیخوام آخرتم رو معامله کنم.»
ازگمی گفت: «این حرفها کدومه؟»
به صیّاد گفتم: «حاج آقا، شما یه پیکان شخصی دارید، همون رو میفروشیم و صرف ساختن خونه میکنیم.»
گفت: «نه، وسیلهی شخصیمه. اگه بفروشمش، خونوادهام معطّل میمونند. بچّهی کوچیک داریم و براشون سخته که خودشون با تاکسی…»
ازگمی ناراحت شد. گفت: «بسه دیگه. من این حرفها سرم نمیشه. ماشینت رو که دیگه ارتش باید بده! ما ماشینت رو میفروشیم و خرج ساختن خانه میکنیم. والسّلام.» بلند شد. به صیّاد نگاه کردم. حرفی نزد، ولی به نظر راضی هم نمیآمد. (و اینطوری بود که صیاد با فروش ماشینش، پذیرفت خونه رو بسازه و همه چیز) خیلی خب تموم شد. ما هم از همان موقع شروع کردیم، قبل از اینکه پشیمان بشود.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، صص ۲۰۳-۲۰۴
به نقل از: هادی رضا طبع
پاسخ دهید