صیّاد سازمانی افتخاری تأسیس کرده بود به اسم معارف جنگ. اوّلش سازمان نبود، بلکه خودش دواطلبانه در بسیج مسجدها می‌رفت و درباره‌ی جنگ کار(سخنرانی و نقل خاطره و…) می‌کرد؛ ولی بعد تصمیم گرفت این کار را سازمان‌دهی کند با دو هدف؛ یکی حفظ وقایع تاریخی جنگ و جمع‌آوری خاطره‌ها؛ و یکی هم انتقال تجربه به جوان‌ها(بچّه‌های بسیج و دانشجوهای افسری). برای بچّه‌های بسیج به مسجدها می‌رفت، و برای دانشجوهای افسری در دانشگاه افسری برنامه‌ی کلاسی داشت. آخر سال هم برنامه‌ی اردوگاه در مناطق جنگی.

به همین خاطر هفته‌ای دوبار با هم جلسه داشتیم. آخرین بار، بعد جلسه من رفتم منطقه که ترتیب جای اردوگاه آخر سال بچّه‌ها را بدهم. بهم گفت: «حسام، مرتّب بهم زنگ بزن و بگو که چه کار کرده‌ای.» مرتّب بهش زنگ می‌زدم و گزارش می‌دادم.

صبح شنبه رفتم سر کار. نشسته بودم و برایش گزارش می‌نوشتم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. تیسمار بختیاری بود. صدایش نشاط همیشگی را نداشت. گفتم چه کارها کرده‌ام و الآن دارم گزارشم را می‌نویسم که بدهم به تیمسار صیّاد. گفت: «ازش خبری داری؟»

گفتم: «از کی؟»

گفت: «از تیمسار شیرازی دیگه؟»

گفتم: «نه، چطور؟»

گفت: «مثل این که ترورش کرده‌اند.»

خشکم زد. گفتم: «یعنی چه؟ الآن کجاست؟»

گفت: «تموم شد دیگه. شهید شد.»

بی‌اختیار از جایم بلند شدم. حال عجیبی داشتم. انگار صیّاد را جلوی چشمم دیدم که به من می‌گوید حسام، معارف جنگ… مبادا تعطیل شود!

یادم آمد که همین دوشنبه‌ی هفته‌ی قبل پای تلفن بهم گفته بود: «حسام، دیشب نیم ساعت بیشتر نخوابیدم.» نشسته بود و برای کلاس فردایش مطالعه کرده بود و یادداشت برداشته بود، از ساعت یازده تا سه نیمه شب، برای چهل و پنج دقیقه کلاس فردا!!؟

شاید آن لحظه من اوّلین کاری که باید می‌کردم این بود که بروم بیمارستان ببینم چه شده و پیگیر تشییع جنازه و ختم و مراسم‌هایش باشم، ولی بلند شدم رفتم سراغ امیرصالحی، فرمانده‌ی دانشگاه افسری. فکرم را برایش گفتم که نباید بگذاریم برنامه‌های شهید تعطیل شود. موافق بود و به دانشگاه ابلاغ کردیم که کلاس سه‌شنبه‌ی شهید سرِ جایش هست و تعطیل نمی‌شود. از این برنامه که خیالم راحت شد، رفتم بیمارستان بالای سرِ دوست و برادر بیست ساله‌ام.


منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، صص ۵۹- ۶۱

به نقل از: سید حسام هاشمی