یک بار که داشتیم با محمود از مشهد بر میگشتیم کردستان، یکی آمد بش گفت «اگر وقت کردی برو یک سر به بچّهها بزن. گله دارند ازت.»
بچّههای مشهد را میگفت. که برده بودشان توی شهر کامیاران پخششان کرده بود توی دو محور فرعی، به طرف شهر.
مسؤول محور آذرنیا بود. برش داشت با خودش آوردش.
گفت «برویم به بچّهها سر بزنیم.»
آذرنیا گفت «خطرناک ست جادهاش. روزی نیست که یکی از ماشینهامان نرود روی مین.»
سوار همان لندکروز شدیم، سه چهار نفره، رفتیم طرف محوری به اسم طاها- که توش شش هفت تا پایگاه زده بودند. پایگاه که نمیشود گفت. آنجا از جاده و ساختمان و سنگر و این چیزها خبری نبود. اصلاً امکانات نبود. جادهشان هم یک جادهی مالرو بود که از آنجا میآمدند مهمات و غذا میگرفتند میبردند بالا. باید پیاده میرفتیم و رفتیم.
هوا گرم بود. پایگاه دوم را هم رفت و نرسیده به پایگاه سوم صدای بچّهها در آمد.
– بس ست دیگر، محمود. بقیه هم همین حرفها را میزنند. بیا برگردیم.
گفت «قرارمان از اوّل این بود که همهشان را ببینیم.»
گفتم «ما دیگر نمیکشیم بیاییم.»
نیشش باعث شد تا آخرین پایگاه را باش برویم، خسته و خیس عرق و البتّه غرغرکنان. کار به جایی کشید که دیگر مسؤول محور باش نمیرفت بالا توی پایگاهها سر بزند یا حرف نیروهاش را گوش کند. [خودش تنها] میرفت، خیس عرق بر میگشت میگفت «بعدی.»
به آخرین پایگاه حمله کرده بودند. با دو تا شهید. روحیهی بچّهها خیلی ضعیف شده بود. رفتیم خودمان دیدیمشان. محمود نشست با تک تکشان حرف زد، حرفشان را گوش کرد، دلداریشان داد، قول هم داد «میدانم دشمنتان فهمیده امکانات ندارید. قول میدهم پام که رسید به مقر، بگویم همه چیز برایتان بیاورند بالا، بیاورند همینجا، تا بفهمید فراموشتان نکردهایم.»
یادشان داد چطور از خمپاره ۸۰ استفاده کنند.
گفت «تا فهمیدید آمدهاند نزدیکتان شلیک کنید. بگذارید بفهمند دستتان خالی نیست. این طوری کمتر هم اذیتتان میکنند. یعنی به خودشان جرأت نمیدهند حمله کنند.»
توی ماشین همهاش با مسئول محور و فرمانده عملیات حرف میزد. گلهها از زبان او زهر بیشتری داشت.
یادمست همهاش میگفت «ای مرگ بر ما، مرگ بر ما، که اسممان را گذاشتهایم مسؤول.»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: جاوید نظامپور
پاسخ دهید