چند ماه آخر حکومت پهلوی، رژیم متوسل شده بود به مزدورانی که از دهات اطراف شهر اجیر می‌کرد تا مال و اموال مردم را غارت کنند و فضای شهر ناامن شود. چندتایی هم از مغازه‌های بازار، شبانه آتش گرفته بود که بعدها معلوم شد کار همین‌ها است. بیش‌تر مغازه‌ها نورگیر کوچکی وسط تاق سقف‌شان داشتند که می‌شد خیلی راحت از آن داخل شد و مغازه را خالی کرد یا مثلاً راسته‌ی بزازها را به آتش کشید. شهربانی هم به عمد کاری به کار امنیتی بازار نداشت تا ناامنی، حمایت اهل بازار را از انقلاب کم‌تر کند. سر همین بچه‌های مسجد حاج بابا شب‌ها با چوب دستی و آن‌‌ها که اسلحه داشتند با سلاح، تا صبح در پشت‌بام و راسته‌های بازار کشیک می‌دادند که خطری بازار را تهدید نکند. بعدها با اهل بازار هماهنگ شد که هر کس یک منفذ کوچک در کرکره‌ی مغازه‌‌اش ایجاد کند تا کشیک راسته‌ها به داخل مغازه دید داشته باشند و زودتر متوجه آتش‌سوزی احتمالی شوند.

خطر که از سر بازار گذشت، بلای جان بچه‌هایی شد که شب‌ها امنیت بازار را تأمین می‌کردند. حکومت گِرای خانه‌های حلقه‌ی اصلی بچه‌های حاج بابا را داده بود به چماق‌دارهایی که برای آشوب و ناامنی اجیر شده بودند و بیش‌ترین تهدید متوجه خانه‌ی ما بود که محل تلاقی چند محله و سر راه ارتباطی روستاهای شمال غربی شهر بود. علی آن روزها لباس اسپورت می‌پوشید با شلوار لی و کفش کتانی که وقت تعقیب و گریز راحت باشد. خیلی شب‌ها نمی‌آمد خانه و از سرخی چشم‌هایش معلوم بود که درست و حسابی نمی‌خوابد. یک روز هم یک کلت با خشاب پُر آورد خانه و جوری که اهل خانه نگران نشوند، گفت «شب‌ها ممکن است از دهات اطراف به شهر حمله شود، این که در خانه باشد، خیالم راحت‌تر است.» پدرم که دورادور در جریان اوضاع شهر بود، کلت نقره‌ای رنگ را ورانداز کرد و بی‌آن‌که رضایتش را بروز دهد، پرسید «این چه‌طوری کار می‌کند؟» و داداش که رضایت پدر را دید، رفت ته باغ و حلبی خالی روغن شاه‌پسند را گذاشت تنگ دیوار و نحوه‌ی کار با تپانچه را یاد پدرم داد و با هم همه‌ی تیرهای خشاب را نشانه رفتند روی حلبی روغن شاه‌پسند.

اتاق داداش پنجره‌ی کوچکی داشت مشرف به خیابان و از آن‌جا می‌شد آمد و شد را زیر نظر گرفت. خانه‌ی ما لو رفته بود و داداش نگران بود نکند شب‌هایی که نیست، خطری خانه را تهدید کند، برای همین، سپرد به یکی از دوستانش که دانشجوی الکترونیک بود، مداری طراحی کند که وصل می‌شد به لامپ اتاقش و شب‌ها به فاصله‌ی یک ساعت به یک ساعت، روشن و خاموش می‌شد که اگر کسی از بیرون خانه را زیر نظر داشته باشد، فکر کند یکی از اهل خانه هی بیدار می‌شود و دور و بر را می‌پاید.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: برادر شهید (بایرام شرفخانلو)