می خواهم با زندگی امام کاظم(ع) آشنا شوم، اگر امکان دارد به صورت مختصر مرا با زندگی ایشان آشنا نمایید. با تشکر
نام او «موسى»، لقبش «کاظم»، مادرش بانویى بافضیلت بنام «حمیده»، و پدرش پیشواى ششم حضرت صادق – علیهالسلام – است.
او در سال ۱۲۸ هجرى در سرزمین «ابوأ» (یکى از روستاهاى اطراف مدینه) چشم به جهان گشود و در سال ۱۸۳ (یا ۱۸۶) به شهادت رسید.
خلفاى معاصر حضرت
از سال ۱۴۸ که امام صادق – علیهالسلام – به شهادت رسید، دوران امامت حضرت کاظم آغاز گردید. آن حضرت در این دوران با خلفاى یاد شده در زیر معاصر بود:
۱- منصور دوانیقى (۱۳۶–۱۵۸).
۲- محمد معروف به مهدى (۱۵۸–۱۶۹).
۳- هادى (۱۶۹–۱۷۰).
۴- هارون (۱۷۰–۱۹۳).
هنگام رحلت امام صادق – علیهالسلام – منصور دوانیقى، خلیفه مشهور و ستمگر عباسى، دراوج قدرت و تسلط بود.
منصور کسى بود که براى پایه هاى حکومت خود، انسانهاى فراوانى را به قتل رسانید. او در این راه نه تنها شیعیان، بلکه فقها و شخصیتهاى بزرگ جهان تسنن را نیز که با او مخالفت مىورزیدند، سخت مورد آزار قرار مىداد، چنانکه «ابوحنیفه» را به جرم اینکه برضد او به پشتیبانى از «ابراهیم» (پسر عبدالله محض، و رهبر قیام ضدّ عباسى در عراق) فتوا داده بود، شلاق زد، و به زندان افکند!(۱)
امام کاظم پس از وفات پدر، در سن بیست سالگى با چنین زمامدار ستمگرى روبرو گردید که حاکم بلا منازع قلمرو اسلامى به شمار مىرفت.
منصور وقتى که توسط «محمد بن سلیمان» (فرماندار مدینه) از درگذشت امام صادق آگاه شد، طى نامهاى به وى نوشت:
اگر جعفر بن محمد شخصى را جانشین خود قرار داده، او را احضار کن و گردنش را بزن!
طولى نکشید که گزارش فرماندار مدینه به این مضمون به بغداد رسید:
جعفر بن محمد ضمن وصیتنامه رسمى خود، پنج نفر را به عنوان وصى خود برگزیده که عبارتنداز:
۱- خلیفه وقت، منصور دوانیقى!
۲- محمد بن سلیمان(فرماندار مدینه و خود گزارش دهنده!)
۳- عبدالله بن جعفر بن محمد(برادر بزرگ امام کاظم)
۴- موسى بن جعفر علیه السلام -.
۵- حمیده(همسر آن حضرت!)
فرماندار در ذیل نامه کسب تکلیف کرده بود که کدام یک از این افراد باید به قتل برساند؟!
منصور که هرگز تصور نمىکرد با چنین وضعى روبرو شود، فوقالعاده خشمگین گردید و فریاد زد: اینها را نمىشود کشت!
البته این وصیتنامه امام یک حرکت سیاسى بود؛ زیرا حضرت صادق علیهالسلام – قبلاً امام بعدى و جانشین واقعى خود یعنى حضرت کاظم را به شیعیان خاص و خاندان علوى معرفى کرده بود، ولى از آنجا که از نقشه هاى شوم و خطرناک منصور آگاهى داشت، براى حفظ جان پیشواى هفتم چنین وصیتى نموده بود.
پاسدار دانشگاه جعفرى
بررسى اوضاع و احوال نشان مىداد که هرگونه اقدام حاد و برنامه اى که حکومت منصور از آغاز روى آن حساسیت نشان بدهد صلاح نیست، ازینرو امام کاظم دنباله برنامه علمى پدر را گرفت و حوزه اى – نه به وسعت دانشگاه جعفرى- تشکیل داد و به تربیت شاگردان بزرگ و رجال علم و فضیلت پرداخت.
«سید بن طاووس»مىنویسد: گروه زیادى از یاران و شیعیان خاص امام کاظم علیه السلام -و رجال خاندان هاشمى در محضر آن حضرت گرد مىآمدند و سخنان گهربار و پاسخهاى آن حضرت به پرسشهاى حاضران را یادداشت مىنمودند و هر حکمى که در مورد پیشآمدى صادر مىنمود، ضبط مىکردند.(۲)
«سید امیرعلى»مىنویسد:
در سال ۱۴۸ امام جعفر صادق علیهالسلام – در شهر مدینه درگذشت، ولى خوشبختانه مکتب علمى او تعطیل نشد، بلکه به رهبرى جانشین و فرزندش موسى کاظم علیه السلام -، شکوفایى خود را حفظ کرد.(۳)
موسى بن جعفر نه تنها از نظر علمى تمام دانشمندان و رجال علمى آن روز را تحت الشعاع قرار داده بود، بلکه از نظر فضائل اخلاقى و صفات برجسته انسانى نیز زبانزد خاص و عام بود، به طورى که تمام دانشمندانى که با زندگى پرافتخار آن حضرت آشنایى دارند در برابر عظمت شخصیت اخلاقى وى سر تعظیم فرود آوردهاند.
«ابن حجر هیتمى»، دانشمند و محدث مشهور جهان تسنّ، مىنویسد:
موسى کاظم وارث علوم و دانشهاى پدر و داراى فضل و کمال او بود. وى در پرتو عفو و گذشت و بردبارى فوق العاده اى که (در رفتار با مردم نادان) از خود نشان داد، کاظم لقب یافت، و در زمان او هیچکس در معارف الهى و دانش و بخشش به پایه او نمىرسید.(۴)
کارنامه سیاه خلافت، در عصر امام کاظم (ع)
۱- مهدى عباسى
دوران سیاه خلافت منصور که سایه شوم آن در سراسر کشور اسلامى سنگینى مىکرد، با مرگ وى به پایان رسید و مردم پس از ۲۲ سال تحمل رنج و فشار، نفس راحتى کشیدند.
پس از وى فرزندش محمد مشهور به «مهدى» روى کار آمد. زمامدارى مهدى ابتدأاً با استقبال گرم عموم مردم روبرو گردید، زیرا وى نخست در باغ سبز به مردم نشان داد و با اعلان فرمان «عفو عمومى» تمام زندانیان سیاسى را (اعم از بنى هاشم و دیگران)آزاد ساخت، و به قتل و کشتار و شکنجه و آزار مردم خاتمه بخشید، و تمام اموال منقول و غیر منقول مردم را که پدرش منصور مصادره و ضبط کرده بود، به صاحبان آنها تحویل داد و مقدار زیادى از موجودى خزانه بیت المال را در میان مردم تقسیم کرد.(۱)
طبق نوشته «مسعودى»، مورخ مشهور، مجموع اموالى که منصور بزور از مردم گرفته بود، بالغ بر ششصد میلیون درهم و چهارصد میلیون دینار بود!! و این مبلغ غیر از مالیات اراضى و خراجهایى بود که منصور در زمان خلافت خود از کشاورزان گرفته بود.(۲) و چون به دستور وى تمام این اموال به عنوان «بیت المال مظالم»! در محل مخصوصى نگهدارى مىشد و نام صاحب هر مالى روى آن نوشته شده بود، مهدى همه آنها را تفکیک نموده به صاحبان اموال و یا وارث آنها تحویل داد.(۳)
شاید یکى از عوامل اقدام مهدى این بود که وقتى که او روى کار آمد، جنبشها و نهضتهاى ضد استبدادى علویان به وسیله منصور سرکوب شده و آرامش نسبى برقرار شده بود.
در هرحال این آزادى و امنیت و رفاه اقتصادى موجبات رضایت گروههاى مختلف اجتماع را فراهم آورد و خون تازه اى در شریان حیات اجتماعى و اقتصادى به جریان انداخت.
البته اگر این برنامه ادامه پیدا مىکرد آثار و نتایج درخشانى به بار مىآورد، ولى متأسفانه طولى نکشید که برنامه عوض شد و خلیفه جدید چهره اصلى خود را آشکار ساخت و برنامه هاى ضد اسلامى خلفاى پیشین از نو آغاز گردید…
کانون عیاشى و فساد
«مهدى» در آغاز خلافت به پیروى از «منصور» که مردى خشک و باصلابت بود، خیل ندیمان و عناصر آلوده را که معمولاً در دربار خلفأ بزم آرایى مىکردند، به دربار راه نداد و از خوشگذرانى و مجالس عیش و نوش دورى جست، ولى بیش از یک سال نگذشته بود که تغییر روش داد و بساط خوشگذرانى و عیاشى را دایر کرد و ندیمان را مورد توجه فوق العاده قرار داد، و هرچه خیراندیشان و رجال بى نظر عواقب ناگوار این کار را گوشزد کردند، ترتیب اثر نداد و گفت: «آن دم خوش است که در بزم بگذرد و زندگى بدون ندیمان درکام من گوارا نیست»!(۴)
وى به قدرى در این راه افراط مىکرد که حتى گوش به نصایح و اندرزهاى وزیر خردمند و بافضیلت خود، «یعقوب بن داود»، نمىداد. او که هرگز در امور کشورى از نظریات یعقوب عدول نمىکرد و نقشه ها و برنامه هاى او را صد در صد به مورد اجرا مىگذاشت، وقتى پاى بزم و عیش و نوش به میان مىآمد، به سخنان منطقى و بىغرضانه او ترتیب اثر نمىداد.
یعقوب که از فساد و آلودگى دربار خلافت و بوالهوسى خلیفه رنج مىبرد، وقتى مشاهده مىکرد که اطرافیان مهدى در قصر خلافت اسلامى! و در حضور وى بساط میگسارى گسترده اند، مىگفت:
«آیا براى همین کارها وزارت را به عهده من گذاشته و مرا به این سمت منصوب کرده اى؟ آیا صحیح است که بعد از پنج نوبت اقامه نماز جماعت در مسجد جامع، بر سر سفره شراب بنشینى؟!».
ولى ندیمان خلیفه که عادت کرده بودند با بیت المال مسلمانان، شب و روز به خوشگذرانى بپردازند، سخنان یعقوب را به باد تمسخر گرفته مهدى را به باده گسارى تشویق مىکردند و گاهى به زبان شعر مىگفتند:
فَدَع عَنکَ یَعقُوبَ بنَ داوُدَ جانِباً — وَاَقبِلْ عَلى صَهبأَ طَیّبَْ النّشْرِ
یعقوب و سخنان او را رها کن و با شراب گوارا دمساز باش!(۵)
این روش مهدى موجب گسترش دامنه آلودگى و لااُبالیگرى در جامعه اسلامى گردید و اشعار و غزلهاى بىپرده و هوس انگیز شُعرایى مثل «بَشّار» همه جا دهن به دهن گشت و آتش به خرمن عفت و پاکى جامعه زد و صداى اعتراض بزرگان و افراد غیور از هر سو بلند شد.(۶)
خلیفه که سرگرم خوشگذرانیهاى خود بود، از آگاهى به وضع مردم دور ماند و در نتیجه فساد و رشوه خوارى رواج یافت و مأموران مالیات عرصه را بر مردم تنگ گرفتند. خود وى نیز بناى سختگیرى گذاشت و براى نخستین بار مالیاتهایى بر بازارهاى بغداد بست(۷) و زندگانى کشاورزان فوق العاده پریشان گشت و از شدت فشار و سختى به ستوه آمدند.(۸)
سختگیرى فوق العاده نسبت به علویان
طرز رفتار مهدى از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولى روش این دو، از یک جهت مثل هم بود و آن سختگیرى و فشار نسبت به علویان بود. مهدى نیز مثل منصور ازهرگونه سختگیرى و فشار نسبت به بنىهاشم فرو گذارى نمىکرد و حتى گاهى بیش از منصور خشونت نشان مىداد. مهدى که فرزندان على علیه السلام – را براى حکومت خود خطرناک مىدانست، همواره در صدد کوبیدن هر جنبشى بود که از طرف آنان رهبرى مىشد. او با گرایش به سوى تشیع و همکارى با رهبران علوى بشدت مبارزه مىکرد.
مورخان مىنویسند: «قاسم بن مجاشع تمیمى» هنگام مرگ خود وصیت نامه اى نوشت و براى امضاى مهدى نزد وى فرستاد. مهدى مشغول خواندن وصیتنامه شد، ولى همین که به جمله اى رسید که قاسم ضمن بیان عقاید اسلامى خود، پس از اقرار به یگانگى خدا و نبوت پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله)، على علیه السلام – را به عنوان امام و جانشین پیامبر معرفى کرده بود، وصیتنامه را به زمین پرت نمود و آن را تا آخر نخواند!(۹)
تحریم شراب در قرآن
نمونه دیگر از مخالفت شدید مهدى با مظاهر تشیع، گفتگویى است که بین او و امام کاظم علیه السلام – در مدینه رخ داد. در یکى از سالها مهدى وارد مدینه شد و پس از زیارت قبر پیامبر (صلى الله علیه و آله) با امام کاظم علیه السلام – ملاقات کرد و براى آنکه به گمان خود از نظر علمى آن حضرت را آزمایش کند! بحث حرمت «خَمر»(شراب) در قرآن را پیش کشید و پرسید:
– آیا شراب در قرآن مجید تحریم شده است؟ آنگاه اضافه کرد: مردم اغلب مىدانند که در قرآن از خوردن شراب نهى شده، ولى نمىدانند که معناى این نهى، حرام بودن آن است!
امام فرمود:
– بلى حرمت شراب در قرآن مجید صریحاً بیان شده است.
– در کجاى قرآن؟
– آنجا که خداوند (خطاب به پیامبر) مىفرماید: «بگو پروردگار من، تنها کارهاى زشت، چه آشکار و چه پنهان و نیز «اِثْم» (گناه) و ستم بناحق را حرام نموده است…».(۱۰)
آنگاه امام پس از بیان چند موضوع دیگر که در این آیه تحریم شده، فرمود:
مقصود از کلمه «اثم» در این آیه که خداوند آن را تحریم نموده، همان شراب است، زیرا خدا در آیه دیگرى مىفرماید:
«از تو از شراب و قمار مىپرسند، بگو در آن «اثم کبیر» (گناهى بزرگ) و سودهایى براى مردم هست و گناهش از سودش بزرگتر است».(۱۱)
و اثم که در سوره اعراف صریحاً حرام معرفى شده، در سوره بقره در مورد شراب و قمار به کار رفته است، بنابراین شراب صریحاً در قرآن مجید حرام معرفى شده است.
مهدى سخت تحت تأثیر استدلال امام قرار گرفت و بىاختیار رو به «على بن یقطین» (که حضور داشت) کرد و گفت: به خدا این فتوا، فتواى هاشمى است! على بن یقطین گفت: «شکر خدا را که این علم را در شما خاندان پیامبر (صلى الله علیه و آله) قرار داده است».(۱۲)
مهدى از این پاسخ ناراحت شد و در حالى که خشم خود را بسختى فرو مىخورد، گفت:«راست مىگویى اى رافضى»!!(۱۳)
۲- هادى عباسى
سال ۱۶۹ هجرى در تاریخ اسلام یک سال بحرانى و تاریک و پر تشنج و غم انگیز بود، زیرا در این سال پس از مرگ «مهدى عباسى» فرزندش «هادى» که جوانى خوشگذران و مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسید و حکومت وى سرچشمه حوادث تلخى گردید که براى جامعه اسلامى بسیار گران تمام شد.
البته نشستن هادى به جاى پدر، مسئله تازه اى نبود، زیرا مدتها بود که حکومت اسلامى به وسیله خلفاى ستمگر، به صورت رژیم موروثى درآمده بود و در میان دودمان اموى و عباسى دست به دست مىگشت و انتقال قدرتها از این راه که با سکوت تلخ و اجبارى مردم همراه بود، تقریباً یک مسئله عادى شده بود.
چیزى که تازگى داشت، سپرده شدن سرنوشت مسلمانان به دست جوانى ناپخته، فاقد صلاحیت، بوالهوس و خوشگذرانى مثل هادى بود، زیرا هنگامى که وى بر مسند خلافت تکیه زد، هنوز ۲۵ سال تمام نداشت(۱۴) و از جهات اخلاقى به هیچ وجه شایستگى احراز مقام خطیر خلافت و زمامدارى جامعه اسلامى را نداشت.
او جوانى میگسار، سبکسر و بىبند و بار بود، به طورى که حتى پس از رسیدن به خلافت، اعمال سابق خود را ترک ننمود، و حتى شئون ظاهرى خلافت را حفظ نمىکرد.(۱۵) علاوه بر این، او فردى سنگدل، بدخوى، سختگیر و کج رفتار بود.(۱۶)
هادى در محیط آلوده دربار عباسى تربیت یافته و از پستان چنین رژیم خود خواه و ستمگر و زورگویى شیر خورده بود. با چنین پرورشى، اگر خلافت نصیب وى نمىشد، در جرگه جوانان زورگو و تهى مغزى قرار مىگرفت که جز هوسرانى و خوشگذرانى هدف دیگرى ندارد.
بزمهاى ننگین !
او در زمان خلافت پدر، همراه برادرش هارون، جمعى از خوانندگان را به بزم اشرافى خود که با بیت المال اسلام برگزار مىشد، دعوت مىنمود و به میگسارى و عیش و طرب مىپرداخت. او آنچنان در این کار افراط مىکرد که گاهى پدرش مهدى آن را تحمل نکرده ندیمان و آوازه خوانان مورد علاقه او را تنبیه مىکرد(۱۷)! چنانکه یکبار «ابراهیم موصلى»، خواننده مشهور آن زمان را از شرکت در بزم او نهى کرد و چون هادى دست بردار نبود، ابراهیم را به زندان افکند!(۱۸)
هادى که در زمان پدر، گاهى به خاطر رفتار زننده خود با مخالفت پدر روبرو مىشد، پس از آنکه به خلافت رسید، آزادانه به عیاشى پرداخت و اموال عمومى مسلمانان را صرف بزمهاى شبانه و شب نشینی هاى آلوده خود کرد.
به گفته مورخان، او«ابراهیم موصلى»را به دربار خلافت دعوت مىکرد و ساعتها به آواز او گوش مىداد و به حدى به او دل بسته بود که اموال و ثروت زیادى به او مىبخشید، به طورى که یک روز مبلغ دریافتى او از خلیفه، به یکصد و پنجاه هزار دینار بالغ گردید! پسر ابراهیم مىگفت:«اگر هادى بیش از این عمر مىکرد، ما حتى دیوارهاى خانه مان را از طلا و نقره مىساختیم»!(۱۹)
روزى «ابراهیم موصلى» چند آواز براى وى خواند و او را سخت به هیجان درآورد. هادى او را تشویق کرد و مکرر از وى خواست که مجدداً بخواند. در پایان بزم، به یکى از پیشکاران خود دستور داد دست ابراهیم را بگیرد و به خزانه بیت المال ببرد تا او هر قدر خواست (از اموال مسلمین) بردارد، و حتّى اگر خواست تمام بیت المال را ببرد، او را آزاد بگذارد! ابراهیم مىگوید: «وارد خزانه بیت المال شدم و فقط پنجاه هزار دینار برداشتم»!!(۲۰)
با چنین طرز رفتار و روش، پیدا بود که او از عهده مسئولیت سنگین اداره امور جامعه اسلامى برنخواهد آمد، به همین دلیل، در دروان خلافت او، کشور اسلامى که در آغاز نسبتاً آرام بود و همه ایالات و استانها به اصطلاح مطیع حکومت مرکزى بودند، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وى، دستخوش اضطراب و تشنج گردید و از هر سو موج نارضایى عمومى پدیدار گشت.
البته علل مختلفى موجب پیدایش این وضع شد ولى عاملى که بیش از هرچیز به نارضایى و خشم مردم دامن زد، سختگیرى هادى نسبت به بنى هاشم و فرزندان على علیه السلام – بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنى هاشم را زیر فشار طاقت فرسا گذاشت و حق آنها را که از زمان خلافت مهدى از بیت المال پرداخت مىشد، قطع کرد و با تعقیبب مداوم آنان، رعب و وحشت شدیدى در میان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطق مختلف باز داشت نموده و روانه بغداد کردند.(۲۱)
فاجعه خونین سرزمین فخّ
این فشارها، رجال آزاده و دلیر بنى هاشم را به ستوده آورده آنها را به مقاومت در برابر یورشهاى پى در پى و خشونتآمیز حکومت ستمگر عباسى واداشت و در اثر همین بیدادگریها، کم کم، نطفه یک نهضت مقاومت در برابر حکومت عباسى به رهبرى یکى از نوادگان امام حسن مجتبى علیهالسلام – بنام «حسین صاحب فخ»(۲۲) منعقد گردید.
البته هنوز این نهضت شکل نگرفته و موعد آن که موسم حج بود، فرا نرسیده بود ولى سختگیریهاى طاقتفرساى فرماندار وقت مدینه، باعث شد که آتش این نهضت زودتر شعله ور شود.
فرماندار مدینه که از مخالفان خاندان پیامبر (صلى الله علیه و آله) بود، براى خوش خدمتى به دستگاه خلافت، و گویا به منظور اثبات لیاقت خود! هر روز به بهانه اى رجال و شخصیتهاى بزرگ هاشمى را اذیت مىکرد. از جمله، آنها را مجبور مىساخت هر روز در فرماندارى حاضر شده خود را معرفى نمایند، او به این هم اکتفا نکرده، آنها را ضامن حضور یکدیگر قرار مىداد و یکى را به علت غیبت دیگرى، مؤاخذه و بازداشت مىنمود!(۲۳)
یک روز «حسین صاحب فخ» و«یحیى بن عبدالله» را به خاطر غیبت یکى از بزرگان بنى هاشم سخت مؤاخذه کرد و به عنوان گروگان بازداشت نمود و همین امر مثل جرقه اى که به انبار باروتى برسد، موجب انفجار خشم و انزجار هاشمیان گردیده نهضت آنها را جلو انداخت و آتش جنگ در مدینه شعله ور گردید.
شهید فخّ کیست؟
چنانکه اشاره شد، رهبرى این نهضت را «حسین بن على»مشهور به شهید فخّ، نواده حضرت مجتبى، به عهده داشت. او یکى از رجال برجسته، بافضیلت و شهامت، و عالیقدر هاشمى بود. او مردى وراسته و بخشنده و بزرگوار بود و از نظر صفات عالى انسانى، یک چهره معروف و ممتاز به شمار مىرفت.(۲۴)
او از پدر ومادر با فضیلت و پاکدامنى که در پرتو صفات عالى انسانى خود به «زوج صالح» مشهور بودند ، به دنیا آمده و در خانواده فضیلت و تقوى و شهامت پرورش یافته بود.
پدر و دایى و جد و عموى مادرى و عده اى دیگر از خویشان و نزدیکان او، به وسیله «منصور دوانیقى»به شهادت رسیده بودند و این خانواده بزرگ که چندین نفر از مردان خود را در راه مبارزه با دشمنان اسلام قربانى داده بود، پیوسته در غم و اندوه عمیقى فرو رفته بود.(۲۵)
حسین که در چنین خانوادهاى پرورش یافته بود، هرگز خاطره شهادت پدر و بستگان خود را به دست دژخیمان «منصور» فراموش نمىکرد و یادآورى شهادت آنان روح پرشور و دلیر او را که لبریز از احساسات ضد عباسى بود، سخت آزرده مىساخت، ولى به علت نامساعد بودن اوضاع و شرائط، ناگزیر از سکوت درد آلودى بود.
او که قبلاً احساساتش جریحه دار شده بود، بیدادگریهاى هادى عباسى و مخصوصاً حاکم مدینه، کاسه صبرش را لبریز نموده او را به سوى قیام بر ضدّ حکومت هادى پیش برد.
شکست نهضت
به محض آنکه حسین قیام کرد، عده زیادى از هاشیمان و مردم مدینه با او بیعت کرده با نیروهاى هادى به نبرد پرداختند و پس از آنکه طرفداران هادى را مجبور به عقب نشینى کردند، به فاصله چند روز، تجهیز قوا نموده به سوى مکه حرکت کردند تا با استفاده از اجتماع مسلمانان در ایام حج، شهر مکه را پایگاه قرار داده دامنه نهضت را توسعه بدهند. گزارش جنگ مدینه و حرکت این عده به سوى مکه، به اطلاع هادى رسید. هادى سپاهى را به جنگ آنان فرستاد. در سرزمین «فخ» دو سپاه به هم رسیدند و جنگ سختى در گرفت. در جریان جنگ، حسین وعدهاى دیگر از رجال و بزرگان هاشمى به شهادت رسیدند و بقیه سپاه او پراکنده شدند وعده اى نیز اسیر شده پس از انتقال به بغداد، به قتل رسیدند.
مزدوران حکومت هادى به کشتن آنان اکتفا نکرده از دفن اجساد آنان خوددارى نمودند و سرهایشان را از تن جدا کرده ناجوانمردانه براى هادى عباسى به بغداد فرستادند که به گفته بعضى از مورخان تعداد آنها متجاوز از صد بود.(۲۶)
شکست نهضت شهید فخ فاجعه بسیار تلخ و دردآلودى بود که دل همه شیعیان و مخصوصاً خاندان پیامبر (صلى الله علیه و آله) را سخت به دردآورد و خاطره فاجعه جانگداز کربلا را در خاطرها زنده کرد.
این فاجعه به قدرى دلخراش و فجیع بود که سالها بعد، امام جواد مىفرمود: پس از فاجعه کربلا هیچ فاجعه اى براى ما بزرگتر از فاجعه فخ نبوده است.(۲۷)
پیشواى هفتم، و شهید فخّ
این حادثه بىارتباط با روش پیشواى هفتم نبود، زیرا نه تنها آن حضرت از آغاز تا نضج و تشکیل نهضت از آن اطلاع داشت، بلکه با حسین شهید فخ در تماس و ارتباط بود. گرچه پیشواى هفتم شکست نهضت را پیش بینى مىکرد، لیکن هنگامى که احساس کرد حسین در تصمیم خود استوار است، به او فرمود:
«گرچه تو شهید خواهى شد، ولى باز در جهاد و پیکار کوشا باش، این گروه، مردمى پلید و بدکارند که اظهار ایمان مىکنند ولى در باطن ایمان و اعتقادى ندارند، من در این راه اجر و پاداش شما را از خداى بزرگ مىخواهم».(۲۸)
از طرف دیگر هادى عباسى که مىدانست پیشواى هفتم بزرگترین شخصیت خاندان پیامبر است و سادات و بنى هاشم از روش او الهام مىگیرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگین شد، زیرا اعتقاد داشت در پشت پرده، از جهاتى رهبرى این عملیات را آن حضرت به عهده داشته است، به همین جهت امام هفتم را تهدید به قتل کرده گفت:
«به خدا سوگند، حسین (صاحب فخ)، به دستور موسى بن جعفر بر ضد من قیام کرده و از او پیروى نموده است، زیرا امام و پیشواى این خاندان کسى جز موسى بن جعفر نیست. خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم»!!(۲۹)
این تهدیدها گرچه از طرف پیشواى هفتم با خونسردى تلقى شد، لکن در میان خاندان پیامبر (صلى الله علیه و آله) و شیعیان و علاقه مندان آن حضرت سخت ایجاد وحشت کرد، ولى پیش از آنکه هادى موفق به اجراى مقاصد پلید خود گردد، طومار عمرش درهم پیچیده شد و خبر مرگش موجى از شادى و سرور در مدینه برانگیخت!
۳- هارون الرشید
زمامداران اموى و عباسى، که چندین قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامى حکومت کردند، براى استوار ساختن پایه هاى حکومت خود و به منظور تسلط بیشتر بر مردم، در پى کسب نفوذ معنوى در دلها، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامدارى آنان را از جان و دل پذیرفته، اطاعت از آنان را وظیفه واجب دینى خود بدانند! و از آنجا که اعتقاد قلبى چیزى نیست که بازور و قدرت به وجود آید یا با زور از بین برود، ناگزیر از راه عوام فریبى وارد شده با نقشه هاى مزورانه براى کسب نفوذ معنوى تلاش مىکردند.
البته در این زمینه عباسیان برحسب ظاهر، برگ برندهاى در دست داشتند که امویان فاقد آن بودند و آن عبارت از خویشاوندى و قرابت با خاندان پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) بودند.
بنىعباس که از نسل عموى پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) (عباس بن عبدالمطلب) بودند، از انتساب خود به خاندان رسالت بهرهبردارى تبلیغاتى نموده خود را وارث خلافت معرفى مىکردند.(۳۰)
لکن با این حال، حربه تبلیغاتى آنان در برابر پیشوایان بزرگ شیعه کند بود، زیرا اولاً در موضوع خلافت، مسئله وراثت مطرح نیست، بلکه آنچه مهم است شایستگى و عظمت و پاکى خود رهبر و پیشوا است.
ثانیاً بر فرض اینکه وارثت در این مسئله دخیل باشد، باز فرزندان امیرمؤمنان – علیهالسلام – بر دیگران مقدم بودند، زیرا قرابت نزدیکترى با پیامبر (صلى الله علیه و آله) داشتند.
پیشوایان بزرگ شیعه، که هم شایستگى شخصى و هم انتساب نزدیک به پیامبر (صلى الله علیه و آله) داشتند، همواره مورد احترام و توجه مردم بودند و باتمام تلاشى که زمامداران اموى و عباسى براى کسب نفوذ معنوى به عمل مىآوردند، باز عملاً کفه ترازوى محبوبیت عمومى، به نفع پیشوایان بزرگ دینى سنگینى مىکرد.
حکومت بر «دل»ها
این موضوع در میان خلفاى عباسى، بیش از همه، در زمان هارون جلوه گر بود.هارون که با آن همه قدرت و توسعه منطقه حکومت، احساس مىکرد هنوز دلهاى مردم با پیشواى هفتم «موسى بن جعفر» – علیهالسلام – است، از این امر سخت رنج مىبرد و با تلاشهاى مذبوحانه اى در صدد خنثى کردن نفوذ معنوى امام بر مىآمد.
براى او قابل تحمل نبود که هر روز گزارش دریافت کند که مردم مالیات اسلامى خود را مخفیانه به موسى بن جعفر مىپردازند و با این عمل خود، در واقع حاکمیت او را به رسمیت شناخته از حکومت عباسى ابراز تنفر مىکنند. روى همین اصل بود که روزى هارون، وقتى که پیشواى هفتم را کنار «کعبه» دید به او گفت:
«تو هستى که مردم پنهانى با تو بیعت کرده تو را به پیشوایى بر مىگزینند؟»
امام فرمود: من بر «دل»ها و قلوب مردم حکومت مىکنم و تو بر «تن»ها و بدنها!(۳۱)
فرزند پیامبر (صلى الله علیه و آله) کیست؟
چنانکه اشاره شد، هارون آشکارا روى انتساب خود به مقام رسالت تکیه نموده در هر فرصتى آن را مطرح مىکرد. وى روزى وارد شهر مدینه شد و رهسپار زیارت قبر مطهر پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) گردید. هنگامى که به حرم پیامبر (صلى الله علیه و آله) رسید، انبوه جمعیت از قریش و قبائل دیگر در آنجا گرد آمده بودند. هارون رو به قبر پیامبر نموده گفت:
«درود بر تو اى پیامبر خدا! درود بر تو اى پسر عمو!»(۳۲). او در میان آن جمعیت زیاد، نسبت عمو زادگى خود با پیامبر اسلام (ص) را به رخ مردم مىکشید و عمداً به آن افتخار مىنمود تا مردم بدانند خلیفه پسر عموى پیامبر است!
در این هنگام پیشواى هفتم که در آن جمع حاضر بود، از هدف هارون آگاه شده نزدیک قبر پیامبر رفت و با صداى بلند گفت: «درود بر تو اى پیامبر خدا! درود بر تو اى پدر!». هارون از این سخن سخت ناراحت شد، به طورى که رنگ صورتش تغییر یافت و بىاختیار گفت: واقعاً این افتخار است.(۳۳)
او نه تنها کوشش مىکرد انتساب خویش به مقام رسالت را به رخ مردم بکشد، بلکه به وسائلى مىخواست پیامبر زادگى این پیشوایان بزرگ را نیز انکار کند. او روزى به پیشواى هفتم چنین گفت:
«شماچگونه ادعا مىکنید که فرزند پیامبر هستید، درحالى که در حقیقت فرزندان على هستید، زیرا هرکس به جد پدرى خود منسوب مىشود نه جد مادرى»! امام کاظم علیه السلام – در پاسخ وى آیه اى را قرأت نمود که خداوند ضمن آن مىفرماید: «…و از نژاد ابراهیم، داود و سلیمان و ایوب…و (نیز) زکریا و یحیى و عیسى و الیاس را که همگى از نیکان و شایستگانند، هدایت نمودیم».(۳۴)
آنگاه فرمود: در این آیه، عیسى از فرزندان پیامبران بزرگ پیشین شمرده شده است در صورتى که او پدر نداشت و تنها از طریق مادرش مریم نسبت به پیامبران مىرساند، بنابراین به حکم آیه، فرزندان دخترى نیز فرزند محسوب مىشوند. ما نیز به واسطه ماردمان «فاطمه»، فرزند پیامبر محسوب مىشویم(۳۵). هارون در برابر این استدلال متین جز سکوت چاره اى نداشت!
در مناظره مشابه و مفصل و مهیجى که امام هفتم علیه السلام – با هارون داشت، در پاسخ سؤال وى که چرا شما را فرزندان رسول خدا مىنامند، نه فرزندان على علیه السلام -؟ فرمود:
اگر پیامبر (صلى الله علیه و آله) زنده شود و دختر تو را براى خود خواستگارى کند، آیا دختر خود را به پیامبر تزویج مىکنى؟
– نه تنها تزویج مىکنم، بلکه با این وصلت به تمام عرب و عجم افتخار کنم!
– ولى این مطلب در مورد من صادق نیست، نه پیامبر (صلى الله علیه و آله) دختر مرا خواستگارى مىکند و نه من دخترم را به او تزویج مىنمایم.
– چرا؟
– براى اینکه من از نسل او هستم و این ازدواج حرام است، ولى تو از نسل او نیستى.
– آفرین، کاملاً صحیح است!(۳۶)
این قصر از آن کیست؟
روزى پیشواى هفتم وارد یکى از کاخهاى بسیار عظیم و باشکوه هارون در بغداد شد. هارون که مست قدرت و حکومت بود، به قصر خود اشاره کرده با نخوت و تکبر پرسید:
– این قصر از آن کیست؟
نظر وى از این جمله آن بود که شکوه و قدرت خود را به رخ امام بکشد! حضرت بدون آنکه کوچکترین اهمیتى به کاخ پر زرق و برق او بدهد، با کمال صراحت فرمود:
– این خانه، خانه فاسقان است؛ همان کسانى که خداوند درباره آنان مىفرماید:
«بزودى کسانى را که در زمین بناحق کبر مىورزند، و هرگاه آیات الهى را ببینند ایمان نمىآورند، و اگر راه رشد و کمال را ببینند آن را در پیش نمىگیرند، ولى هرگاه راه گمراهى را ببینند آن را طى مىکنند، از (مطالعه و درک) آیات خود منصرف خواهم کرد، زیرا آنان آیات ما را تکذیب نموده از آن غفلت ورزیدهاند»(۳۷).
هارون از این پاسخ، سخت ناراحت شد و در حالى که خشم خود را بسختى پنهان مىکرد، با التهاب پرسید:
– پس این خانه از آن کیست؟
امام بىدرنگ فرمود:
– (اگر حقیقت را مىخواهى) این خانه از آن شیعیان و پیروان ما است، ولى دیگران بازور و قدرت، آن را تصاحب نموده اند.
– اگر این قصر از آنِ شیعیان است، پس چرا صاحب خانه، آن را باز نمىستاند؟
– این خانه در حال عمران و آبادى از صاحب اصلیش گرفته شده است و هر وقت بتواند آن را آباد سازد، پس خواهد گرفت(۳۸).
هارون؛ مرد چند شخصیتى
هر فردى از نظر طرز تفکر و صفات اخلاقى، وضع مشخصى دارد، و خصوصیات اخلاقى و رفتار او، مثل قیافه خاص وى، از یک شخصیت معین حکایت مىکند، ولى بعضى از افراد، در اثر نارسایی هاى تربیتى یا عوامل دیگر، داراى یک نوع تضاد روحى و ناهماهنگى در شخصیت و زیربناى فکرى هستند. این افراد، از نظر منش و شخصیت داراى یک شخصیت نیستند، بلکه دو شخصیتى و حتى گاه، چند شخصیتى هستند و به همین دلیل اعمال و رفتار متضادى از آنان سر مىزند که گاه موجب شگفت مىگردد.
گرچه در بدو نظر، قبول چنین تضادى قدرى دشوار است، ولى با توجه به خصوصیات بشر روشن مىگردد که نه تنها چنین چیزى ممکن است، بلکه بسیارى از افراد گرفتار آن هستند.
امروز در کتب روانشناسى مىخوانیم که «…بشر بسهولت ممکن است دستخوش احساسات دروغین و هوسهاى ناپایدار و آتشین خود گردد. یعنى در عین حساسیت، سخت بىعاطفه؛ در عین صداقت، دروغگو؛ و در عین بىریایى و صفا، حتى خویشتن را بفریبد! اینها تضادهایى است که نه تنها جمع آنها در بشر ممکن است، بلکه از خصوصیات وجود دو بخش «آگاه» و «ناآگاه» روح انسانى است»(۳۹).
این گونه افراد، داراى احساسات کاذب و متضاد هستند و به همین جهت رفتارى نامتعادل دارند: در عین «تجمل پرستى» و اشرافیت، گاه گرایشهاى «زاهدانه» و صوفیگرانه دارند، نیمى از فضاى فکرى آنان تحت تأثیر تعالیم دینى است، و نیم دیگر جولانگاه لذت طلبى و ماده پرستى. اگر گذارشان به مسجد بیفتد در صف عابدان قرار مىگیرند، و هرگاه به میکده گذر کنند لبى ترمى کنند!از یک سو خشونت را از حد مىگذرانند و از سوى دیگر اشک ترحم مىریزند!
تاریخ، نمونه هایى از این افراد چند شخصیتى به خاطر دارد که یکى از آنان «هارون الرشید» است.
هارون که در دربار خلافت به دنیا آمده و از کوچکى، با عیش و خوشگذرانى خوگرفته بود، طبعاً کشش نیرومندى به سوى لذت طلبى و خوشگذرانى و اشرافیگرى داشت، و از سوى دیگر محیط کشور اسلامى و موقعیت خود وى، ایجاب مىکرد که یک فرد مسلمانان و پایبند به مقررات آیین اسلام باشد، ازینرو، وجود او معجونى از خوب و بد و زشت و زیبا بود.
او خصوصیات عجیب و متضادى داشت که در کمتر کسى به چشم مىخورد. ظلم و عدل، رحم و خشونت، ایمان و کفر، سازگارى و سختگیرى، به طرز عجیبى در وجود او بهم آمیخته بود. او از یک سو از ظلم و ستم باک نداشت و خونهاى پاک افراد بىگناه، مخصوصاً فرزندان برومند و آزاده پیامبر اسلام (صلى الله علیه و آله) را بىباکانه مىریخت، و از سوى دیگر هنگامى که پاى وعظ علما و صاحبدلان مىنشست و به یاد روز رستاخیز مىافتاد، سخت مىگریست!. او هم نماز مىخواند و هم به میگسارى و عیش و طرب مىپرداخت. هنگام شنیدن نصایح دانشمندان، از همه زاهدتر و با ایمانتر جلوه مىکرد، اما وقتى که بر تخت خلافت مىنشست و به رتق و فتق امور کشور مىپرداخت از «نرون» و «چنگیز» کمتر نبود!
مورخان مىنویسند: روزى هارون به دیدار «فُضَیْل بن عیاض»، یکى از مردان وارسته و آراسته و آزاده آن روز، رفت. فضیل با سخنان درشت به انتقاد از اعمال نارواى او پرداخت و وى را از عذاب الهى که در انتظار ستمگران است، بیم داد. هارون وقتى این نصایح را شنید به قدرى گریست که از هوش رفت! و چون به هوش آمد، از فضیل خواست دو باره او را موعظه نماید. چندین بار نصایح فضیل، و به دنبال آن، بیهوشى هارون تکرار گردید! سپس هارون هزار دینار به او داد تا در موارد لزوم مصرف نماید.
هارون با این رفتار، نمونه کاملى از دوگانگى و تضاد شخصیت را نمودار ساخته بود، زیرا گویى از نظر او کافى بود که از ترس خدا گریه کند و بیهوش شود و بعد هرچه بخواهد بدون واهمه بکند. او دو هزار کنیزک داشت که سیصد نفر از آنان مخصوص آواز و رقص و خنیاگرى بودند(۴۰). نقل مىکنند که وى یک بار به طرب آمده دستور داد سه میلیون درم بر سرحضار مجلس نثار شود!. و بار دیگر که به طرب آمد، دستور داد تا آوازه خوانى را که او را به طرب آورده بود، فرمانرواى مصر کنند!!(۴۱)
هارون کنیزکى را به یکصد هزار دینار، و کنیزک دیگر را به سى و ششهزار دینار خریدارى کرد، اما دومى را فقط یک شب نگاهداشت و روز دیگر، او را به یکى از درباریان خود بخشید! حالا علت این بخشش چه بود، خدا مىداند!(۴۲)
بدیهى است که هارون این ولخرجی ها را از بیت المال مسلمانان مىکرد، زیرا جد او، منصور، هنگام رسیدن به خلافت به اصطلاح در نه آسمان یک ستاره نداشت. بنابراین آن پولها محصول عرق جبین و کَدّ یمین کشاورزان فقیر و مردم تنگدست و بینوا بود که به این ترتیب خداپسندانه! به مصرف مىرسید(۴۳)؛ اما او با این همه خیانت به اموال عمومى، اشک تمساح مىریخت! و همچون مردان پاک، خود را پرهیزگار مىدانست!
چهره حقیقى هارون
«احمد امین» نویسنده معاصر مصرى، پس از آنکه دو علت براى گرایش هارون (و مردم زمان او) به عیش و خوشگذرانى ذکر نموده، اولى را توسعه زندگى و رفاه عمومى در دوره وى، و دومى را نفوذ ایرانیان (که به گفته وى از قدیم گرایش به خوشگذرانى داشتند) در دربار وى معرفى مىکند، مىنویسد:
علت سوم، مربوط به طرز تربیت و سرشت خود رشید است. او به عقیده من جوانى داراى احساسات تند بود، ولى نه به طورى که صد در صد تسلیم احساسات خود شود، بلکه در عین حال ارادهاى قوى داشت. او از نظر فطرت و تربیت، داراى روحیه نظامى بود، و بارها به شرق و غرب لشگرکشى کرد، ولى همین تندى احساسات و قدرت اراده و جوشش جوانى، چهرهه اى گوناگونى به او داده بود:
هنگام شنیدن و عظ، سخت متأثر مىشد و صدا به گریه بلند مىکرد، هنگام استماع موسیقى چنان به طرب مىآمد که سر از پا نمىشناخت. در بزم او وقتى که «ابراهیم موصلى» آواز مىخواند، «بَرْصوما» ساز مىنواخت و «زَلْزَل» دف مىزد، هارون چنان به طرب مىآمد که با طرز جسارت آمیزى مىگفت:
«اى آدم! اگر امروز مىدیدى که از فرزندان تو، چه کسانى در بزم من شرکت دارند، خوشحال مىشدى»!(۴۴)
احساسات به اصطلاح دینى در هارون رشد کرد، اما به موازات آن، هوسرانى و علاقه به ساز و آواز و طرب نیز فزونى یافت. در نتیجه، او هم نماز مىخواند و هم زیاد به موسیقى و شعر و آواز گوش مىکرد و به طرب مىآمد. احساسات تند او به جهات مختلف متوجه مىشد و در هر جهت نیز به حد افراط مىرسید.
هنگامى که از برامکه خرسند بود، فوقالعاده به آنان علاقه داشت و آنان را مقرّب دربار قرار داده بود، ولى هنگامى که مورد غضب وى قرار گرفتند، و حاسدان، احساسات او را بر ضد برامکه تحریک کردند، آنان را محو و نابود ساخت.
او از آواز ابراهیم موصلى سخت لذت مىبرد و او را مثل علما و قضات، مقرب دربار قرار مىداد، ولى هیچ وقت از خود نمىپرسید که به چه مجوزى بیت المال مسلمانان را به جیب این گونه افراد مىریزد؟
نویسنده کتاب «الأغانى» جمله جالبى دارد که طى آن، به بهترین وجهى عواطف متضاد و شخصیت غیر عادى هارون را ترسیم نموده است:
«هارون هنگام شنیدن وعظ از همه بیشتر اشک مىریخت و در هنگام خشم و تندى، از همه ظالمتر بود»!
ازینرو جاى تعجب نبود که او یک فرد دیندار جلوه کند، و نماز زیاد بخواند، ولى روزى خشمگین گردد و بدون کوچکترین مجوزى، خون بىگناهان را بریزد، و روز دیگر چنان به طرب آید که از خودبیخود گردد. اینها صفاتى است که جمع آنها در یک فرد، بسهولت قابل تصور است(۴۵).
از آنچه گفتیم، چهره حقیقى و ماهیت هارون روشن گردید. متأسفانه بعضى از مورخان در بررسى روحیه و طرز رفتار و حکومت او (و امثال او) حقایق را کتمان نموده و دانسته یا ندانسته تنها نیمرخ به اصطلاح روشن چهره او را ترسیم نموده اند، اما نیمرخ دیگر را وارونه نشان دادهاند، در حالى که لازمه یک بررسى تحقیقى و بیطرفانه این است که تمام جوانب شخصیت و رفتار فرد مورد بررسى قرار گیرد.
نیرنگهاى هارون و تظاهر او به دیندارى
چنانکه در چند صفحه پیش گفتیم با آنکه زمامداران اموى و عباسى در منحرف ساختن حکومت اسلامى از محور اصلى خود، و جبهه بندى در برابر خاندان پیامبر، باهم مشترک بودند، ولى این تفاوت را داشتند که خلفاى اموى – به استثناى معاویه و یکى دو نفر دیگر – چندان ارتباطى با رجال و دانشمندان دینى نداشتند و در کار آنان زیاد مداخله نمىکردند، بلکه بیشتر به امور مالى کشور و امثال اینها مىپرداختند و علما و دانشمندان اسلامى را غالباً – به حال خود وا مىگذاشتند، ازینرو حکومت آنان از وجهه دینى بر خور دار نبود.
ولى هنگامى که بساط حکومت امویان برچیده شد و عباسیان روى کار آمدند، قضیه برعکس شد:
حکومت رنگ دینى به خود گرفت، کوشش براى بهره بردارى از عوامل مذهبى به نفع حکومت آغاز گردید، و تظاهر به دیندارى و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامى، مخصوصاً در زمان خلفاى نخستین عباسى، رواج یافت.
علت این امر آن بود که عباسیان نمىخواستند تنها به عنوان زمامدار سیاسى شناخته شوند، بلکه مىخواستند در عین زمامدارى، وجهه دینى و رنگ مذهبى نیز به خود بگیرند تا از این رهگذر، از احترام در افکار عمومى بر خور دار گردند(۴۶).
نمونه هاى زیادى از تظاهر خلفاى عباسى به دیندارى و جلب عواطف مذهبى مردم در دست است که گویاى کوششهاى مزورانه آنان در جهت کسب وجهه دینى مىباشد.
«جرجى زیدان» مىنویسد:
«خلفاى عباسى، خلفاى فاطمى مصر، خلفاى اموى اندلس، به علّت برخودارى از رنگ دینى، در برابر بسیارى از مشکلات پایدار شدند. به همین گونه، دوام حکومتهاى غیرعرب مانند حکومت عثمانى که جنبه دینى یافته بودند، بیش از سایر حکومتها بوده است…»
اینان براى آنکه در نظر مردم عوام محبوبیت پیدا کنند، دائماً مقام خود را بالا برده خود را بنده مقرب درگاه خدا، و حکومت خود را حکومت مبعوث از جانب خدا معرفى مىکردند.
«جرجى زیدان» در زمینه نفوذ تبلیغات فریبنده خلفا در میان عوام و میزان باور مردم به این سخنان، اضافه مىکند:
«…تا آنجا که (مردم) مىگفتند: خلافت عباسیان تا آمدن مسیح از آسمان دوام مىآورد و اگر خلافت عباسى منقرض شود، آفتاب غروب مىکند! باران نمىبارد! و گیاه خشک مىشود!(مقصود جرجى زیدان البته سنیان است، زیرا شیعیان از ابتدا خلفاى ثلاث و اموى و عباسى و عثمانى و غیره را غاصب خلافت مىدانستند و به آنان عقیده نداشتند مترجم).
خلفاى عباسى هم این گزافه ها را به خود پسندیدند، حتى هارون که مرد چیز فهمى بود و در زمان او فرهنگ اسلامى ترقى کرده بود، از این تملّقها خوشش مىآمد…و اگر در دوره ترقى و عظمت اسلام، خلفا آن قدر تملق پسند باشند، معلوم است که در دوره فساد، موهومات جاى حقیقت را مىگیرد و متملقان و چاپلوسان پیش مىآیند و فرمانروایان و پادشاهان، از حرف، بیش از عمل خشنود مىشوند. از آنرو است که همین چاپلوسان، «متوکل» عباسى را سایه خداوند (اعلیحضرت ظل الله) مىخواندند و مىگفتند: این سایه رحمت، براى نگهدارى مردم از سوزش گرما از طرف آسمان گسترده شده است! و شاعر دربارى چاپلوس «ابن هانى»، «المعز» فاطمى را چنین مىستاید:
«آنچه تو اراده کنى به وقوع مىپیوندد، نه آنچه قضا و قدر اراده کنند، پس فرمان بده و فرمانروایى کن که «واحد قهار» تو هستى»!!(۴۷) (چه فرمان یزدان چه فرمان شاه!!)
ولى در میان عباسیان شاید کمتر کسى به اندازه هارون به این قسمت توجه مىکرد و کمتر کسى به اندازه او از این تظاهرها بهره بردارى مىنمود.
هارون اصرار عجیبى داشت که به تمام اعمال و رفتارش رنگ دینى بدهد. او روى تمام جنایتها و عیاشیهاى خود سرپوش دینى مىگذاشت و همه را با یک سلسله توجیهات، مطابق موازین دینى قلمداد مىکرد.
مىگویند: او در یکى از سالهاى خلافتش به مکه رفت. در اثناى انجام مراسم حج براى پزشک مسیحى خود، «جبریل بن بختیشوع»، دعاى بسیار مىکرد.
بنى هاشم از این موضوع ناراحت شدند. هارون در برابر اعتراض آنان که: این مرد، ذمّى است و مسلمان نیست و دعا در حق او جایز نمىباشد، گفت: درست است ولى سلامت و تندرستى من در دست او است، و صلاح مسلمانان در گرو تندرستى من! بنابراین خیر و صلاح مسلمانان بر طول عمر و خوشى او بسته است و دعا در حق او اشکالى ندارد!(۴۸)
منطق هارون، منطق عجیبى بود. طبق منطق او تمام مصالح عالى جامعه اسلامى در وجود او خلاصه مىشد و همه چیز مىبایست فداى حفظ جان او شود، زیرا طبق این استدلال، او تنها یک زمامدار نبود، بلکه وجود او براى جامعه اسلامى ضرورت حیاتى داشت! شاید تصور شود که توجیه تمام اعمال و رفتار فردى مثل هارون، با منطق دین، کار دشوارى است، ولى او با استخدام و خریدن تنى چند از قضات و فقهاى مزدور و دنیاپرست آن روز، راه را براى توجیه اعمال خود، کاملاً هموار کرده بود.
شوراى قضائى !
یکى از نمونه هاى بارز فریبکارى و تظاهر هارون به دیندارى، جریان شهادت و قتل «یحیى بن عبدالله» است.
«یحیى بن عبدالله» نواده امام حسن، یکى از بزرگان خاندان هاشمى و چهره ممتاز و برجستهاى به شمار مىرفت و از یاران خاص امام صادق علیه السلام – و مورد توجه آن حضرت بود(۴۹).
یحیى در جریان قیام «حسین شهید فخّ» بر ضد حکومت ستمگر عباسى، در سپاه او شرکت داشت و از سرداران بزرگ سپاه او محسوب مىشد. او پس از شکست و شهادت حسین، با گروهى به «دیلم» رفت و در آنجا به فعالیت پرداخت. مردم آن منطقه به او پیوستند و نیروى قابل توجهى تشکیل دادند.
هارون «فضل بن یحیى برمکى» را به سپاهى به دیلم فرستاد. فضل پس از ورود به دیلم، به دستور هارون باب مراسله را به یحیى باز کرده وعده هاى شیرین داد و به و او پیشنهاد امان کرد. یحیى که بر اثر توطئه هاى هارون و فضل نیروهاى طرفدار خود را در حال تفرق و پراکندگى مىدید، ناگزیر راضى به قبول امان شد. پس از آنکه هارون امان نامه اى به خط خود به او نوشت و گروهى از بزرگان را شاهد قرار داد، یحیى وارد بغداد شد.
هارون ابتدأاً با مهربانى با او رفتار کرد و اموال فراوانى در اختیار او گذاشت، ولى پنهانى نقشه قتل او را کشید و او را متهم ساخت که مخفیانه مردم را دور خود جمع کرده در صدد قیام بر ضد او است، امّا چون امان نامه مؤکّد و صریحى به او داده بود، قتل او بسهولت مقدور نبود، ازینرو تصمیم گرفت براى نقض اماننامه، فتوایى از فقها گرفته براى اقدام خود مجوز شرعى! درست کند، لذا دستور داد شورایى مرکب از فقهأ و قضات با شرکت «محمد بن حسن شیبانى»، «حسن بن زیاد لؤلؤى»، و «ابوالبَخْتَرى»(۵۰) تشکیل گردد تا در مورد صحت یا بطلان اماننامه رأى بدهند(۵۱).
همین که شوارى قضائى تشکیل شد، ابتدأاً «محمد بن حسن» که دانشمند نسبتاً آزاده اى بود و مثل استادش «ابو یوسف» خود را به هارون نفروخته بود(۵۲)، امان نامه را خواند و گفت: اماننامه صحیح و مؤکدى است و هیچ راهى براى نقض آن وجود ندارد(۵۳).
ابوالبخترى آن را گرفت و نگاهى به آن انداخت و گفت: این اماننامه باطل و بىارزش است! یحیى بر ضد خلیفه قیام کرده و خون عده اى را ریخته است، او را بکشید، خونش به گردن من! هارون از این فتوا فوق العاده خوشحال شد و گفت: اگر اماننامه باطل است، خود، آن را پاره کن، ابوالبخترى آب دهان در آن انداخت و آن را پاره کرد!
هارون یک میلیون و ششصد هزار (درهم) به او انعام داد و او را به سِمَت قضأ منصوب نمود!(۵۴) ولى «محمد بن حسن» را به جرم این رأى، مدتها از دادن فتوا ممنوع ساخت(۵۵) و به استناد به اصطلاح این شوراى قضائى! یحیى را به قتل رسانید(۵۶).
فتواى مصلحتى !
چنانکه اشاره شد یکى از قضات خود فروخته «قاضى ابو یوسف»بود که از طرف هارون «قاضى القضات»(۵۷) بود. او همیشه ملازم هارون بود و با قدرت استدلال و نیروى توجیهى عجیب خود، روى اعمال نارواى هارون سرپوش دینى گذاشته با یک سلسله توجیهات، آنها را منطبق با موازین دینى وانمود مىکرد. در اینجا به عنوان شاهد، به دو نمونه اشاره مىشود:
۱- هارون در اوائل خلافت خود، عاشق یکى از کنیزان پدر خود (مهدى) شد. هنگامى که به او اظهار عشق کرد، کنیز گفت: از این کار صرفنظر کن، زیرا پدرت با من همبستر شده است (و من زن پدر تو محسوب مىشوم).
هارون که شیفته او شده بود و نمىتوانست دست از او بر دارد، ابو یوسف را احضار نموده جریان را با او در میان گذاشت و از او چاره جویى کرد.
ابو یوسف با خونسردى پاسخ داد: مگر هر ادعایى که یک کنیز مىکند، باید پذیرفته شود؟ گوش به حرف او نکن، زیرا او کنیز راستگویى نیست!(۵۸)
(در صورتى که بر اساس موازین فقه اسلامى در این گونه موارد، اعتراف خود زن مورد قبول و ملاک عمل است).
فریب وجدان
۲- روزى هارون از آشپز مخصوص خود خواست غذایى از گوشت شتر جوان تهیه کند. پس از صرف غذا، «جعفر برمکى» گفت: هر لقمه خلیفه از این غذا چهار صد هزار درهم تمام مىشود! وقتى هارون از این مطلب اظهار تعجب کرد، جعفر برمکى توضیح داد که چون مدتى پیش، خلیفه چنین غذایى خواسته بود و در آن هنگام تهیه نشده بود، از آن تاریخ، هر روز یک شتر جوان براى آبدارخانه دربار خلافت کشته مىشود و مجموع بهاى آنها تا کنون، بالغ بر چهار صد هزار درهم است!
هارون که بیت المال مسلمانان را صرف عیاشیها و تجمل پرستیهاى بىحساب خود مىنمود و هرگز از آن همه اسراف و ریخت و پاش اموال مسلمانان محروم و زحمتکش خم به ابرو نمىآورد، این بار در نقش یک فرد دلسوز و با وجدان! از شنیدن این مطلب اظهار ناراحتى کرد و دستور داد به اصطلاح براى جبران این کار، چندین میلیون (درهم) میان فقرا به عنوان صدقه تقسیم شود! در حالى که این مبلغ نیز از مال شخصى او نبود، بلکه از بیت المال مسلمانان بود که مىبایست به طور عادلانه در میان مسلمانان تقسیم شود و هرگز عنوان صدقه و بخشش خلیفه و امثال آن، نمىتوانست مجوز چنین عملى باشد.
در هرحال، خبر به گوش ابو یوسف رسید. ابو یوسف که فلسفه وجودى او در دستگاه هارون، در چنین مواردى جلوه گر مىشد، طرح جالبى براى توجیه عمل خلیفه ریخت و به همین منظور نزد هارون رفت و علت ناراحتى او را پرسید.
هارون جریان را تعریف کرد. ابو یوسف رو به جعفر نموده پرسید: آیا گوشت این شترها تلف مىشد یا مردم آن را صرف مىکردند؟
جعفر (که گویا به هدف ابو یوسف پى برده بود) پاسخ داد: مردم مصرف مىکردند.
ابو یوسف با خوشحالى صدا کرد: مژده باد بر خلیفه که به ثواب بزرگى رسیده اند، زیرا این همه گوشتى که در این مدت تهیه شده به مصرف مسلمانان رسیده و خداوند وسیله انجام چنین صدقه بزرگ را براى خلیفه فراهم ساخته است!(۵۹)
آرى گوشت شترهایى که براى سفره خلیفه کشته مىشد، و پیش از آنکه گندیده شود، و جلوى سگهاى بغداد بریزند، احیاناً به چند نفر گرسنه مىدادند، در منطق ابو یوسف صدقه محسوب مىشد! و آنچه هارون انجام داده بود، صدقه و عمل نیک بود، نه اسراف و به هدر دادن مال مسلمانان! و خالى کردن بیت المال تحت عنوان «صدقه» و بخشیدن روغن ریخته به این و آن! باتوجه به حقایقى که گفته شد، میزان دشوارى کار پیشواى هفتم موسى بن جعفر علیهالسلام – بخوبى روشن مىگردد، زیرا آن حضرت با خلیفه فریبکارى مثل هارون مواجه بود که چهره اصلى خود را در وراى یک سلسله تظاهرها، نیرنگها و ریاها پنهان نموده بود و خود را خلیفه عادل و با ایمان معرفى مىکرد.
پیشواى هفتم براى آنکه این پردههاى حیله و تظاهر و نیرنگ را پاره نموده ماهیت پلید او را به همه نشان بدهد، ناگزیر از تلاش و مبارزه پیگیر و تبلیغ بىامان بود و براستى اگر شخصیت ممتاز و عظمت انکارناپذیر پیشواى هفتم نبود، پیروزى در چنین مبارزهاى مورد تردید مىنمود.
على بن یقطین؛ کارگزار امام در دربار هارون
«على بن یقطین»یکى از شاگردان برجسته و ممتاز پیشواى هفتم بود. على، شخصى پاک و گرانقدر بود و در محضر امام هفتم از موقعیت ویژه اى بر خوردار بود. او در جهان تشیع داراى احترام و ارزش فوقالعاده است(۱).
على در سال ۱۲۴ در اواخر حکومت بنى امیه در «کوفه» چشم به جهان گشود. پدر او یقطین از طرفداران عمده عباسیان بود، به همین جهت «مروان حمار» (خلیفه وقت اموى) مىخواست او را دستگیر کند، و او متوارى شد.
همسر یقطین در غیاب او، درو فرزند خود «على» و «عبید» را همراه خویش به مدینه برد. پس از سقوط حکومت بنى امیه و روى کار آمدن عباسیان، یقطین به کوفه باز گشت و به «ابوالعباس سفاح» پیوست. همسر او نیز همراه فرزندان به کوفه بر گشت(۲).
بارى على بن یقطین در کوفه پرورش یافت و در جرگه شاگردان پیشواى هفتم قرار گرفت.
مقام علمى على بن یقطین
به گواهى دانشمندان علم رجال و مورخان، على از یاران و شاگردان برجسته پیشواى هفتم بوده و از محضر آن حضرت بهره ها برده و احادیث فراوانى نقل کرده است ولى از امام صادق علیهالسلام – جز یک حدیث نقل ننموده است(۳).
او، هم داراى شهرت و شخصیت اجتماعى بود و هم یکى از دانشمندان رجال علمى زمان خود به شمار مىرفت و تألیفاتى به قرار زیر داشت:
۱- ماسئل عنه الصادق علیه السلام -من الملاحم(۴).
۲- مناظرْ الشّاک بحضرته(۵).
۳- مسائلى که از محضر امام کاظم علیه السالم – فرا گرفته بود(۶).
على بن یقطین با استفاده از مقام و موقعیت اجتماعى و سیاسى که داشت، منشأ خدمات ارزندهاى براى شیعه بود و چنانکه خواهیم گفت، پناهگاه استوارى براى شیعیان به شمار مىرفت.
وزارت على بن یقطین، چتر حمایتى براى شیعیان
در زمان حکومت منصور و هارون، قیامهاى مسلحانه پى در پى و متناوب علویان و بنى هاشم با شکست روبرو گردید و با شهادت رهبران این نهضتها و شکست نیروهاى طرفدار آنان، عملاً ثابت شد که در آن شرائط، هرگونه اقدام حادّ و مسلحانه محکوم به شکست است باید مبارزه را از طریق دیگرى شروع کرد.
از این نظر پیشواى هفتم از دست زدن به اقدامات حادّ و تند چشم پوشیده بود و تنها به سازندگى افراد، بیدارى افکار، معرفى ماهیت پلید حکومت عباسى و گسترش هرچه بیشتر افکار تشیع در سطوح مختلف جامعه مىاندیشید.
براساس همین برنامه بود که امام با وجود تحریم عمومى همکارى با آن حکومت ستمگر، استثنأاً با اشتغال مناصب مهم به وسیله رجال شایسته و پاک شیعه مخالفت نمىکرد، زیرا این کار از یک سو موجب رخنه آنان در دستگاه حکومت بود، و از سوى دیگر باعث مىشد مردم بویژه شیعیان زیر چتر حمایت آنان قرار گیرند.
به قدرت رسیدن على بن یقطین در دستگاه حکومت هارون نیز جزئى از این برنامه بود. على برخلاف پدرش، که از طرفداران بنى عباس بود و اعتقادى به مسئله امامت (رهبرى امت از دیدگاه تشیع) نداشت، از شیعیان آگاه و استوار، و بینش او بینش یک شیعه راستین بود(۷). به طورى که مسئله «انتظار»، یعنى امید به ظهور حکومت «حق» و «عدل» که لازمه آن «نفى» مشروعیّت حکومت ستمگر موجود بود، پایگاه فکرى او را تشکیل مىداد.این معنا از گفتگوهایى که روزى میان او و پدرش رخ داد، بخوبى روشن مىگردد. روزى یقطین به پسرش گفت: چگونه آنچه پیشوایان شما درباره ما (بنى عباس) پیشگویى کرده اند، همه عملى شد، ولى آنچه درباره شما (شیعیان و پیروزى حکومت موعود شما) گفته شده عملى نگردیده است؟
على پاسخ داد: آنچه درباره شما و ما گفته شده، از منبع واحدى است، منتها چون حکومت شما در زمان حاضر است، از این جهت درباره شما با روشنى و بدون ابهام پیشگویى شده است و دیدید که درست از آب درآمد، ولى چون هنوز وقت حکومت موعود ما نرسیده است، ما امید و آرزوى آن را داریم، و اگر پیشوایان ما مىگفتند: حکومت خاندان پیامبر (صلى الله علیه و آله) مثلاً پس از دویست یا سیصد سال خواهد بود، چه بسا دلها (به واسطه طولانى بودن این مدت) سخت مىگردید و از ایمان مردم نسبت به آن کاسته مىشد ولى (براى اینکه امید مردم استوار گردد) پیشوایان ما (وقت آن را تعیین نکرده) گفتند: به همین زودى خواهد رسید و از این رهگذر مردم را امیدوار ساخته فرج و ظهور امام را نزدیک معرفى نمودند(۸).
باتوجه به این سوابق، اهمیت به قدرت رسیدن على بن یقطین در دستگاه حکومت هارون بخوبى روشن مىگردد.
موافقت مشروط امام
على بن یقطین با موافقت امام کاظم علیه السلام – وزارت هارون را پذیرفت(۹). بعدها نیز چندین بارخواست استعفا نماید، ولى امام او را از این تصمیم منصرف کرد(۱۰).
هدف امام از تشویق على به تصدى این منصب، حفظ جان و مال و حقوق شیعیان و کمک به نهضت سرّى آنان بود. امام کاظم علیه السلام – به وى فرمود: یک چیز را تضمین کن تا سه چیز را براى تو تضمین کنم، على پرسید: آنها کدامند؟
امام فرمود: سه چیزى که براى تو تضمین مىکنم این است که: ۱- هرگز با شمشیر (و به دست دشمن) کشته نشوى.
۲- هرگز تهیدست نگردى.
۳- هیچوقت زندانى نشوى.
و اما آنچه تو باید تضمن کنى این است که هر وقت یکى از شیعیان ما به تو مراجعه کرد، هر کارى و نیازى داشته باشد، انجام بدهى و براى او عزت و احترام قائل شوى.
پسر یقطین قبول کرد، امام نیز شرائط بالا را تضمین نمود(۱۱).
امام ضمن این گفتگوها فرمود: مقام تو، مایه عزت برادران (شیعه) تو است، و امید است خداوند به وسیله تو شکستگی ها را جبران و آتش فتنه مخالفان را خاموش سازد.
بارى على بن یقطین به پیمان خود وفادار بود و در تمام مدتى که عهده دار این سمت بود دژى استوار و پناهگاهى مطمئن براى شیعیان به شمار مىرفت و در آن شرائط دشوار، در تأمین اعتبارات لازم براى حفظ حیات و استقلال شیعیان، نقشى مؤثر ایفا مىکرد.
یک مأموریت سرّى خطرناک
على بن یقطین به طور سرّى «خمس» اموال خود را به حضور پیشواى هفتم مىفرستاد و گاهى در شرائط باریک و خطرناک، اموالى براى آن حضرت مىفرستاد. دو نفر از یاران او نقل مىکنند که روزى على بن یقطین ما را احضار کرد و اموال و نامه هایى به ما داد و گفت: دو مرکب سوارى بخرید و از بیراهه بروید و این اموال و نامه ها را به امام ابى الحسن علیه السلام -(حضرت کاظم) برسانید، به طورى که کسى از وضع شما آگاه نشود.
این دو نفر مىگویند: به کوفه آمدیم و مرکب سوارى خریدیم و توشه راه تهیه نمودیم و از بیراهه حرکت کردیم تا آنکه به سرزمین «بطنُ الرّمَه» رسیدیم و چهارپایان را بستیم و براى آنها علوفه گذاشتیم و براى صرف غذا نشستیم. در این هنگام سواره اى همراه شخصى دیگر، نمایان گردید. وقتى نزدیک شد، دیدیم امام کاظم – علیهالسلام – است! از جا برخاسته سلام کردیم و اموال و نامه ها را تحویل دادیم، در این هنگام امام نامه هایى را بیرون آورد و به ما داد و فرمود: اینها جواب نامه هاى شما است.
گفتیم: غذا و توشه ما تمام شده است، اگر اجازه فرمایید به مدینه برویم تا هم پیامبر را زیارت کنیم و هم توشه تهیه نماییم.
فرمود: آنچه از توشه شما باقى مانده بیاورید، توشه را بیرون آوردیم، آن را با دست زیر و رو کرد و فرمود: این شما را تا کوفه مىرساند.
امام رفتن ما را به مدینه صلاح تشخیص نداد و فرمود: شما (در واقع) پیامبر را دیدید، اینک در پناه خدا بر گردید(۱۲).
تقویت بنیه اقتصادى شیعیان
بىشک هر جمعیت و گروهى که هدف مشترکى دارند، براى سازماندهى و شکلبندى نیروهاى خود، جهت پیشبرد هدفهاى مشترک، نیاز به منابع مالى دارند، چه، در صورت قطع عواید مالى، هرگونه فعالیت و جنبشى فلج مىگردد. شیعیان نیز براساس این اصل کلى، براى ادامه حیات و تعقیب آرمانهاى مقدس خود، همواره نیازمند پشتوانه مالى بودند، ولى در ادوار مختلف تاریخ بویژه نیروهاى مبارز آنان همواره در فشار اقتصادى به سرمىبردند و حکومتهاى وقت، به منظور تضعیف نیروهاى آنان، غالباً آنان را از راههاى گوناگون در فشار اقتصادى قرار مىدانند.
در این زمینه علاوه بر گرفتن «فدک» از فاطمه زهرا سلام اللّه علیها که انگیزه سیاسى داشت و هدف از آن تضعیف اقتصادى موضع امیرمؤمنان علیهالسلام – و بنى هاشم بود، نمونههاى فراوانى در تاریخ اسلام به چشم مىخورد که یکى از آنها روش معاویه در قبال شیعیان بویژه بنى هاشم، بود. یکى از تاکتیکهایى که معاویه به منظور اخذ بیعت از «حسین بن على علیه السلام -»براى ولیعهدى یزید، به آن متوسل شد، خوددارى وى از پرداخت هرگونه عطیه به بنى هاشم از بیت المال در جریان سفر وى به مدینه بود تا بدین وسیله او را زیر فشار گذاشته وادار به بیعت کند(۱۳).
نمونه دیگر، فشار اقتصادى «ابو جعفر منصور» (دومین خلیفه عباسى) بود منصور برنامه سیاه تحمیل گرسنگى و فلجسازى اقتصادى را در سطح وسیع و گستردهاى به اجرا گذاشت و هدف او این بود که مردم، نیازمند و گرسنه و متکى به او باشند و همیشه در فکر سیر کردن شکم خود بوده مجال اندیشه در مسائل بزرگ اجتماعى را نداشته باشند. او روزى در حضور جمعى از خواص درباریان بالحن زنندهاى انگیزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنین بیان کرد:«عربهاى چادر نشین در ضرب المثل خود، خوب گفته اند که: سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بیاید»(۱۴)!!
در این فشار اقتصادى سهم شیعیان و علویان بیش از همه بود، زیرا آنان همیشه پیشگام و پیشاهنگ مبارزه با خلفاى ستمگر بودند.
بارى دوران خلافت هارون نیز از این برنامه کلى مستثنا نبود، زیرا او با قبضه بیت المال مسلمانان و صرف آن در راه هوسرانیها و بوالهوسیها و تجمل پرستیهاى خود و اطرافیانش، شیعیان را از حقوق مشروع خود محروم کرده بود و از این راه نیروهاى آنان را تضعیف مىکرد.
على بن یقطین، یار وفادار و صمیمى پیشواى هفتم که بر رغم کارشکنیهاى مخالفان شیعه، اعتماد هارون را جلب نموده و وزارت او را در کشور پهناور اسلامى به عهده گرفته بود، به این مطلب بخوبى توجه داشت، و با استفاده از تمام امکانات، از هر کوششى در حمایت و پشتیبانى از شیعیان دریغ نمىورزید؛ مخصوصاً در تقویت بنیه مالى شیعیان و رساندن «خمس» اموال خود (که جمعاً مبلغ قابل توجهى را تشکیل مىداد و گاهى بالغ بر صد تا سیصد هزار درهم مىشد)(۱۵)به پیشواى هفتم کوشش مىکرد و مىدانیم که خمس، در واقع پشتوانه مالى حکومت اسلامى است.
پسر على بن یقطین مىگوید: امام کاظم علیه السلام – هرچیزى لازم داشت یا هر کار مهمى که پیش مىآمد، به پدرم نامه مىنوشت که فلان چیز را براى من خریدارى کن یا فلان کار را انجام بده ولى این کار را به وسیله «هشام بن حکم» انجام بده، و قید همکارى هشام، فقط در موارد مهم و حساس بود(۱۶).
در سفرى که امام کاظم علیهالسلام – به عراق نمود، على از وضع خود به امام شکوه نموده گفت: آیا وضع و حال مرا مىبینید (که در چه دستگاهى قرار گرفته و با چه مردمى سر و کار دارم؟) امام فرمود: خداوند مردان محبوبى در میان ستمگران دارد که به وسیله آنان از بندگان خوب خود حمایت مىکند و تو از آن مردان محبوب خدایى(۱۷).
بار دیگر که على، در مورد همکارى با بنى عباس، از پیشواى هفتم علیه السلام – کسب تکلیف نمود، امام فرمود: اگر ناگزیرى این کار را انجام بدهى مواظب اموال شیعیان باش.
على بن یقطین فرمان امام را پذیرفت، و روى همین اصل، مالیات دولتى را برحسب ظاهر از شیعیان وصول مىکرد، ولى مخفیانه به آنان مسترد مىنمود(۱۸) و علت آن این بود که حکومت هارون یک حکومت اسلامى نبود که رعایت مقررات آن بر مسلمانان واجب باشد. حکومت و ولایت از طرف خدا از آن موسى بن جعفر علیه السلام – بود که پسر یقطین به دستور او امول شیعیان را مسترد مىکرد.
نُوّاب حجّ
یکى از افتخارات على بن یقطین در تاریخ، این است که همه ساله عدهاى را به نیابت از طرف خود، به زیارتخانه خدا مىفرستاد و به هرکدام ده تا بیست هزار درهم مىپرداخت(۱۹).تعداد این عده در سال بالغ بر ۱۵۰ نفر و گاهى بالغ بر ۲۵۰ و یا ۳۰۰ نفر مىشد(۲۰).
این عمل، باتوجه به اهمیت و فضیلت خاص عمل حج در آیین اسلام، بى شک نمودار ایمان و پارسایى ویژه على بن یقطین به شمار مىرود، ولى با در نظر گرفتن تعداد قابل توجه این عده، و نیز با نگرش به مبالغ هنگفتى که على به آنان مىپرداخته، مسئله، عمق بیشترى پیدا مىکند.
اگر از گروه نایبان حج و مبلغى که به آنها پرداخت مىشد، میانگین بگیریم و مثلاً تعداد آنان را ۲۰۰ نفر در سال، و مبلغ پرداختى را ده هزار درهم بگیریم، جمعاً مبلغى در حدود دو میلیون درهم را تشکیل مىدهد.
از طرف دیگر، این مبلغ که هر سال پرداخت مىشد، مسلماً گوشهاى از مخارج سالیانه على بن یقطین و از مازاد هزینه هاى جارى و باقیمانده پرداخت حقوق مالى مثل زکات و خمس و سایر صدقات مستحبى و بخششها و امثال اینها بوده است.
با این حساب تقریبى، جمع عواید على بن یقطین چه مقدار مىبایست باشد تا کفاف این مبالغ را بدهد؟
در میان دانشمندان شیعه ظاهراً «مرحوم شیخ بهائى» نخستین کسى است که به این مسئله توجه پیدا کرده است. او نکته لطیف این مطلب را چنین بیان مىکند: گمان مىکنم امام کاظم علیهالسلام – اجازه تصرف در خراج و بیت المال مسلمانان رابه على بن یقطین داده بود و على از این اموال، به عنوان اجرت حج، به شیعیان مىپرداخت تا بهانه اى براى ایراد و اعتراض به دست مخالفان ندهد(۲۱). بنابراین عمل اعزام نواب حج، در واقع یک برنامه حساب شده و منظم بود و على، زیر پوشش این کار، بنیه اقتصادى شیعیان را تقویت مىنمود.
مؤید این مطلب این است که در میان نواب حج، شخصیتهاى بزرگى مثل «عبدالرحمن بن حجاج» و «عبدالله بن یحیى کاهلى»(۲۲)به چشم مىخوردند که از یاران خاص و مورد علاقه امام بودند و طبعاً مطرود دستگاه حکومت و محروم ازمزایا!(۲۳)
نکته دیگرى که در این برنامه على بن یقطین به نظر مىرسد، شرکت دادن شیعیان بخصوص بزرگان آنان، در کنگره بزرگ حج بود تا از این رهگذر به معرفى چهره شیعه و بحث و مناظره با فرقه هاى دیگر بپردازند و یک موج فرهنگى شیعى به وجود آورند.
این لباس را نگهدار !
على بن یقطین در پرتو این خدمات، همواره مورد تأیید و حمایت بىدریغ امام کاظم علیهالسلام – بود و چندین بار در اثر تدبیر امام از خطر قطعى رهایى یافت که یکى از آنها چنین بوده است:
یک سال هارون تعدادى لباس به عنوان خلعت به على بخشید که در میان آنها یک لباس خز مشکى رنگ زربفت از نوع لباس ویژه خلفا به چشم مىخورد. على اکثر آن لباسها را که لباس گرانقیمت زربفت نیز جز آنها بود، به امام کاظم علیهالسلام – اهدا کرد و همراه لباسها اموالى را نیز که قبلاً طبق معمول به عنوان «خمس»آماده کرده بود، به محضر امام فرستاد.
حضرت همه اموال و لباسها را پذیرفت، ولى آن یک لباس مخصوص را پس فرستاد، و طى نامهاى نوشت: این لباس را نگهدار و از دست مده، زیرا در حادثه اى که برایت پیش مىآید به دردت مىخورد.
على بن یقطین از راز رد آن لباس آگاه نشد، ولى آن را حفظ کرد. اتفاقاً روزى وى یکى از خدمتگزاران خاص خود را به علت کوتاهى در انجام وظیفه، تنبیه و از کار برکنار کرد. آن شخص که از ارتباط على با امام کاظم علیه السلام -و اموال و هدایایى که او براى حضرت مىفرستاد، آگاهى داشت، از على نزد هارون سعایت کرد و گفت: او معتقد به امامت موسى بن جعفر است و هرساله خمس اموال خود را براى او مىفرستد.
آنگاه داستان لباسها را گواه آورد و گفت: لباس مخصوصى را که خلیفه در فلان تاریخ به او اهدا کرده بود، به موسى بن جعفر داده است. هارون از شنیدن این خبر سخت خشمگین شد و گفت: حقیقت جریان را باید به دست بیاورم و اگر ادعاى تو راست باشد خون او را خواهم ریخت. آنگاه بلافاصله على را احضار کرد و از آن لباس پرسش نمود. وى گفت: آن را در یک بقچه گذاشته ام و اکنون محفوظ است.
هارون گفت: فوراً آن را بیاور!
پسر یقطین فورا یکى از خدمتگزاران خود را فرستاد و گفت: به فلان اطاق خانه ما برو و کلید آن را از صندوقدار بگیر و در اطاق را باز کن و سپس در فلان صندوق را باز کن و بقچه اى را که در داخل آن است با همان مهرى که دارد به اینجا بیاور.
طولى نکشید که غلام، لباس را به همان شکل که قبلاً مهر شده بود آورد و در برابر هارون نهاد. هارون دستور داد مهر آن را بشکنند و سرآن را باز کنند. وقتى که بقچه را باز کردند دید همان لباس است که عیناً تا شده باقى مانده است!
خشم هارون فرو نشست و به على گفت: بعد از این هرگز سخن هیچ سعایت کنندهاى را درباره تو باور نخواهم کرد، و آنگاه دستور داد جایزه ارزندهاى به او دادند و شخص سعایت کننده را سخت تنبیه کردند!(۲۴)
آرمان تشکیل حکومت اسلامى
هارون مىدانست که موسى بن جعفر علیه السلام – و پیروانش، وى را غاصب خلافت پیامبر و زمامدار ستمگرى مىدانند که بازور و قدرت سرنوشت مسلمانان را در دست گرفته است، و اگر روزى قدرت رزم با او را به دست آوردند، در نابودى حکومت او لحظه اى درنگ نخواهند کرد. گفتگوى زیر که میان پیشواى هفتم و هارون رخ داده بخوبى از اهداف عالى امام در زمینه تشکیل حکومت اسلامى، و نیز از نیات پلید هارون پرده بر مىدارد.
روزى هارون (شاید به منظور آزمایش و کسب آگاهى از آرمان پیشواى هفتم) به آن حضرت اعلام کرد که حاضر است «فدک» را به او برگرداند. امام فرمود:
در صورتى حاضرم فدک را تحویل بگیرم که آن را با تمام حدود و مرزهایش پس بدهى!
هارون پرسید: حدود و مرزهاى آن کدام است؟
امام فرمود: اگر حدود آن را بگویم هرگز پس نخواهى داد.
هارون اصرار کرد و سوگند یاد نمود که این کار را انجام خواهد داد. امام حدود آن را چنین تعیین فرمود:
حد اولش، عدن؛
حد دومش، سمرقند؛
حد سومش، آفریقا؛
و حد چهارم آن نیز مناطق ارمنیه و بحر خزر است.
هارون که با شنیدن هر یک از این حدود، تغییر رنگ مىداد و بشدت ناراحت مىشد، با شنیدن حدود چهارگانه، نتوانست خود را کنترل کند و با خشم و ناراحتى گفت: با این ترتیب چیزى براى ما باقى نمىماند!
امام فرمود: مىدانستم که نخواهى پذیرفت و به همین دلیل از گفتن آن امتناع داشتم!(۲۵)
امام با این پاسخ مىخواست به هارون بگوید: فدک رمزى از مجموع قلمرو حکومت اسلامى است، و اصحاب سقیفه که فدک را از دختر و داماد پیامبر علیهما السلام – گرفتند، این کار آنان در حقیقت جلوهاى از مصادره حق حاکمیت اهل بیت عصمت و طهارت سلام اللّه علیهم اجمعین – بود، بنابراین اگر قرار باشد حق ما را به ما برگردانى، باید همه قلمرو حکومت اسلامى را در اختیار ما بگذارى.
این گفتگو، هدفهاى بزرگ امام را بخوبى نشان مىدهد.
جمع آورى بیت المال
از طرف دیگر، گرچه حکومت و قدرت ظاهرى در دست هارون بود، اما حکومت او فقط بر «تن»ها بود و در «دل»هاى مردم جا نداشت، اما حکومت بر «دل»ها و «قلب»ها از آن پیشواى هفتم بود و در پرتو محبوبیت گسترده آن حضرت در افکار عمومى، مسلمانان مبارز و روشنبین، خمس اموال خود، و دیگر اموال متعلق به بیت المال را به محضر آن حضرت مىفرستادند و این معنا بر هارون پوشیده نبود، زیرا او از طریق جاسوسان خویش گزارشهایى دریافت مىکرد مبنى بر اینکه از چهار گوشه کشور پهناور اسلامى، اموال و وجوه اسلامى به سوى امام موسى بن جعفر سرازیر مىگردد، به طورى که از صندوق بیت المال تشکیل داده است(۲۶).
منبع:پرسمان
پىنوشتها
)۱عبدالرحمن السبوطى، تاریخ الخلفأ، بغداد، مکتب ْالمثنى، ص ۲۵۹.
)۲حاج شیخ عباس قمى، الأنوارالبهیْ، مشهد، مؤسسه منشورات دینى مشهد، ص ۱۷۰.
)۳مختصر تاریخ العرب، ط ۲، تعریب: عفیف البعلبکى، بیروت، دارالعلم للملایین،۱۹۶۷ م، ص ۲۰۹.
)۴الصواعق المحرقهْ، قاهره، مکتب ْالقاهره، ص ۲۰۳.
)۱ ابن واضح، تاریخ یعقوبى، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریْ، ۱۳۸۴ ه’.ق، ج ۳، ص ۱۳۲.
)۲مسعودى، مروج الذهب، بیروت، دارالأندلس، ج ۳، ص ۳۱۲.
)۳سید امیر على، مختصر تاریخ العرب، ط ۲، تعریب: عفیف البعلبکى، بیروت، دارالعلم للملایین، ۱۹۶۸ م، ص ۲۱۳.
)۴عبدالرحمن السیوطى، تاریخ الخلفأ، بغداد، مکتبْ المثنى، ص ۲۷۷.
)۵ابن اثیر، الکامل فىالتاریخ، بیروت، دار صادر، ج ۶، ص ۷۳- ابن طقطقا، الفخرى، بیروت، دارصادر، ص ۱۸۵.
)۶شریف القرشى، باقر، حیات الاًّمام موسى بن جعفر، ط ۲، نجف، مطبعْه الآداب، ۱۳۸۹ ه’.ق، ج ۱، ص ۴۳۶.
)۷ابن واضح، تاریخ یعقوبى، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریْ، ۱۳۸۴ ه’.ق، ج ۳، ص ۱۳۷.
)۸شریف القرشى، همان کتاب، ص ۴۴۲.
)۹ابن اثیر، همان کتاب، ج ۶، ص ۸۴.
)۱۰قُلْ اِنّما حَرّمَ رَبّىَ الْفَواحِشَ ما ظَهَرَ مِنْها وَما بَطَنَ و الْاًّثمَ وَالْبَغْىَ بِغَیْرِ الحَقّ…(سوره اعراف: ۳۳).
)۱۱یَسْئَلُونَکَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَیْسِر قُلْ فیهِما اِثْمٌ کَبیرٌ وَ مَنافِعُ لِلنّاسِ وَ اِئْمُهُا اَکْبَرُ مِنْ نَفْعِهِما…(سوره بقره: ۲۱۹).
)۱۲گویا مقصود وى این بود که به حکم قرابتى که میان بنى هاشم هست، علم و دانش امام کاظم براى مهدى نیز موجب افتخار است.
)۱۳کلینى، الفروع من الکافى، تهران، دارالکتب الاًّسلامیْ، ج ۶، ص ۴۰۶.
)۱۴مسعودى، همان کتاب، ص ۳۲۴.
)۱۵مسعودى، مروج الذهب، بیروت، دارالأندلس، ج ۳، ص ۳۲۵٫- ابوالفرج الاًّصفهانى، بیروت، دار احیأ التراث العربى، ج ۵، ص ۱۸۴.
)۱۶عبدالرحمن السیوطى، تاریخ الخفأ، بغداد، مکتب ْالمثنى، ص ۲۷۹.
)۱۷ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت، دارصادر، ج ۶، ص ۱۰۲.
)۱۸ابوالفرج الاًّصفهانى، همان کتاب، ص ۱۶۰.
)۱۹ابوالفرج الاًّصفهانى، همان کتاب، ج ۵، ص ۱۶۳.
)۲۰ابوالفرج الاًّصفهانى، همان کتاب، ص ۱۸۵.
)۲۱ابن واضح، تاریخ یعقوبى، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریه، ۱۳۸۴ ه’.ق، ج ۳، ص ۱۴۲.
)۲۲وى حسین بن على بن حسن بن على بن ابى طالب است و چون در سرزمینى بنام «فخ» در ۶ میلى مکه در جنگ با سپاهیان خلیفه عباسى به قتل رسید، به «صاحب فخ» یا «شهید فخ» مشهور گردید.
)۲۳محمد بن جریر الطبرى، تاریخ الأمم والملوک، بیروت، دارالقاموس الحدیث،ج ۱۰، ص ۲۵- ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبیین، نجف، منشورات المکتبْ الحیدریْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ص ۲۹۴-۲۹۵- ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت، دارصاد، ج ۶، ص ۹۰.
)۲۴پس از شهادت حسین بن على، هنگامى که سر بریده او را به مدینه آوردند، پیشواى هفتم از مشاهده آن سخت افسرده شد و با تأثر و اندوه عمیق فرمود: به خدا سوگند او یک مسلمان نیکوکار بود، او بسیار روزه مىگرفت، فراوان نماز مىخواند، با فساد و آلودگى مبارزه مىنمود، وظیفه امر به معروف و نهى از منکر را انجام مىداد،او در میان خاندان خود بىنظیر بود (ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبیین، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ص ۳۰۲).
)۲۵ابوالفرج الاًّصفهانى، همان کتاب، ص ۲۸۵.
)۲۶ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت، دارصادر، ج ۶، ص ۹۳- محمد بن جریر الطبرى، تاریخ الأمم والملوک، بیروت، دارالقاموس الحدیث، ج ۱۰، ص .۲۸ پس از شکست سپاه حسین صاحب فخ، و شهادت او، «یحیى بن عبدالله»با گروهى به «دیلم» رفت و در آنجا به فعالیت پرداخت و مردم آن منطقه به او پیوستند و نیروى قابل توجهى تشکیل دادند، ولى هارون بادسائسى او را به بغداد آورد و به طرز فجیعى به قتل رسانید. مشروح شهادت او را در فصل «نیرنگهاى هارون» خواهیم آورد.
)۲۷مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المکتبْالاًّسلامیْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ج ۴۸، ص ۱۶۵.
)۲۸مجلسى، همان کتاب، ص ۱۶۹- کلینى، الأصول من الکافى، تهران، مکتب ْالصدوق، ۱۳۸۱ ه’.ق، ج ۱، ص ۳۶۶- ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبیین، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ص ۲۹۸.
)۲۹مجلسى، همان کتاب ج ۴۸، ص ۱۵۱.
)۳۰گرچه بنىامیه چنین دستاویزى براى تصاحب خلافت در دست نداشتند، اما به طرق دیگرى در صدد کسب محبوبیت در افکار عمومى بودند. اقدامات مزورانه معاویه در زمینه جعل حدیث به نفع خود، و خریدن محدثان دروغپرداز و مزدور، گوشهاى از تلاشهاى پرتزویر حکومت بنىامیه به شمار مىرود.
)۳۱انا امام القلوب و انت امام الجسوم.(ابن حجر هیتمى،الصواعق المحرقه، قاهره، مکتب ْالقاهره، ص ۲۰۴).
)۳۲السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا ابن عم!
)۳۳السلام علیک یا رسول الله، السلام علیک یا ابْ (شیخ مفید، الاًّرشاد، قم، مکتبْ بصیرتى، ص ۲۹۸-ابن اثیر الکامل فى التاریخ، بیروت، دارصادر، ج ۶،ص ۱۶۴- ابن اثیر، البدایْ والنهایْ، ط ۲، بیروت، مکتبْ المعارف، ۱۹۷۷ م، ج ۱۰، ص ۱۸۳- ابن حجر هیتمى، همان کتاب، ص ۲۰۴).
)۳۴وَ وَهَبْنا لَهُ اِسْحاقَ وَ یَعْقُوبَ کلاّ هَدَیْنا مِنْ قَبْلُ وَمِنْ ذُرّیَتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ وَ اَیّوبَ وَ یُوسُفَ وَ مُوسى وَ هارُونَ وَ کَذالِکَ نَجْزِى الْمُحْسِنینَ وَ زَکَریّا وَ یَحْیى وَ عیسى کُلّ مِنَ الصّالِحین (سوره انعام: ۸۵ و ۸۶).
)۳۵شبلنجى، نورالأبصار، قاهره، مکتب ْالمشهد الحسینى، ص ۱۴۹-ابن صبّاغ مالکى، الفصول المهمه، نجف، مکتبْ دارالکتب التجاریْ، ص ۲۲۰-ابن حجر هیتمى، همان کتاب، ص .۲۰۳ امام در این گفتگو غیر از آیه مزبور با آیه مباهله نیز استدلال کرد که طى آن امام حسن و امام حسین با تعبیر «ابنائنا» فرزندان پیامبر شمرده شدهاند.
)۳۶مجلسى، همان کتاب، ج ۴۸، ص ۱۲۷.
)۳۷سَاَصْرِفُ عَنْ آیاتِىَ الَذینَ یَتَکَبّرُونَ فى الأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقّ وَ اِنْ یَرَوْا کُلّ آیٍَْ لایُؤمِنُوابِها وَ اِنْ یَرَواْ سِبیلَ الرّشاد لا یَتّخِذوُهُ سَبیلاً وَ اِنْ یَرَوْا سَبیلَ الْغَىّ یَتّخِذُوهُ سَبیلاً ذلِک بِاَنّهُمْ کَذّبوُا بِآیاتِنا وَ کانُوا عَنْها غافِلینَ (سوره اعراف: ۱۴۶).
)۳۸مجلسى، همان کتاب، ج ۴۸، ص ۱۳۸ – عیاشى، تفسیر عیاشى، قم، المطبعْ العلمیْ، ج ۲، ص ۳۰.
)۳۹دکتر صاحب الزمانى، ناصرالدین، آنسوى چهره ها، تهران، مؤسسه مطبوعاتى عطائى، ۱۳۴۳ ه’.ش، ص ۳۱.
)۴۰جرجى زیدان، تاریخ تمدن اسلام، ترجمه على جواهر کلام، تهران، مؤسسه مطبوعاتى امیرکبیر، ۱۳۳۶ ه’.ش، ج ۵، ص ۱۶۲.
)۴۱جرجى زیدان، همان کتاب، ص ۱۷۳.
)۴۲جرجى زیدان، همان کتاب، ص ۱۶۳.
)۴۳دکتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خلیلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص ۳۹.
)۴۴احمد امین این قسمت را از ابوالفرج اصفهانى در کتاب الأغانى (ج ۵، ص ۲۴۱) نقل مىکند.
)۴۵امین، احمد، ضحى الاًّسلام، ط ۷، قاهره، مکتبْ النهضْ المصریْ، ج ۱، ص ۱۱۲-۱۱۳، با اندکى تلخیص.
)۴۶امین، همان کتاب، ج ۲، ص ۱۶۲-۱۶۳.
)۴۷ماشئت لا ما شأت الأقدارفاحکم فانت الواحد القهار! (جرجى زیدان، تاریخ تمدن
اسلام، ترجمه على جواهر کلام، مؤسسه مطبوعاتى امیرکبیر، ۱۳۳۶ ه’.ش، ج ۴، ص ۲۴۲).
)۴۸دکتر الوردى، على، نقش وعاظ در اسلام، ترجمه محمد على خلیلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص ۵۵.
)۴۹ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبین، نجف، منشورات المکتبْ الحیدریْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ص .۳۰۸ مرحوم کلینى در کتاب کافى (ج ۱، ص ۳۶۶) نامه اى از یحیى بن عبدالله خطاب به امام موسى بن جعفر علیهالسلام – نقل مىکند که یحیى در آن، روش آن حضرت و پدر ارجمندش امام صادق علیه السلام – را مورد انتقاد قرار داده و امام پاسخ تندى به او داده است. مرحوم علامه مامقانى در کتاب خود (تنقیح المقال، تهران، انتشارات جهان، ج ۳، ماده یحیى) با اشاره به این نامه مىگوید: سند این روایت غیر قابل خدشه است، ولى مضمون این روایت مخالف چیزى است که درباره یحیى اطلاع داریم (یعنى شاید اشتباهى از راویان حدیث باشد). امّا مؤلف کتاب «حیاه الاًّمام موسى بن جعفر» اثبات مىکند که این روایت قابل اعتماد نیست، زیرا اولاً مرسل است و ثانیاً در سند آن افرادى هستند که ناشناخته اند و در کتب رجال اسمى از آنها نیست (حیاه الاًّمام موسى بن جعفر، ط ۲، نجف، مطبعْه الآداب، ۱۳۹۰ ه’.ق، ج ۲، ص ۹۹).
)۵۰وى وهب بن وهب ابوالبخترى قرشى مدنى است که در بغداد سکونت داشت و در زمان خلافت مهدى عباسى، از طرف او مدتى قاضى دادرسیى ارتش بود و سپس در مدینه به قضأ اشتغال داشت. ابوالبخترى فردى آلوده و منحرف و دروغگو بود و احادیث وى از نظر بزرگان علم حدیث، فاقد ارزش و اعتبار است (شمس الدین الذهبى، محمد، میزان الاًّعتدال فى نقد الرجال، ط ۱، قاهره، مطبعْ السعادْ، ۱۳۲۵ ه’.ق، ج ۳، ص ۲۷۸).
)۵۱یحیى بن عبدالله قبلاً اماننامه را به «مالک بن انس» و برخى دیگر از فقهاى آن روز ارائه کرده بود و آنان صحت و اعتبار آن را تأیید کرده بودند.
)۵۲امین، احمد، ضحى الاًّسلام، ط ۷، قاهره، مکتبه النهضْه المصریْ، ج ۲، ص ۲۰۳.
)۵۳امین، همان کتاب، ج ۲، ص ۲۰۴.
)۵۴ شریف القرشى، باقر، حیاه الاًّمام موسى بن جعفر، ط ۲، نجف، مطبعْالآداب، ج ۲، ص .۱۰۰ نیز ر.ک به: دکتر الوردى، نقش و عاظ در اسلام، ترجمه محمد على خلیلى، تهران، انتشارات مجله ماه نو، ص ۵۲.
)۵۵علاوه بر این، او را از سمت قضأ برکنار کرد(امین، همان کتاب، ج ۱، ص ۲۰۴).
)۵۶چگونگى قتل یحیى مورد اختلاف است (شریف القرشى، همان کتاب ج ۲، ص ۱۰۰).
«یعقوبى» مىنویسد:
یحیى از شدت گرسنگى در زندان جان سپرد. یکى از کسانى که با یحیى زندانى بوده مىگوید: ما هر دو در یک محل زندانى بودیم و سلولهاى ما، در کنار هم قرار داشت و گاهى یحیى از پشت دیوار کوتاهى که میان ما فاصله بود، با من گفتگو مىکرد. روزى گفت: امروز نُه روز است که به من آب و غذا نداده اند! روز دهم مأمور ویژه او وارد سلول وى شد و سلول را تفتیش کرد، سپس لباسهاى او را از تنش در آورد و او را تفتیش بدنى کرد، از زیر لباسهاى او یک چوبه نى پیدا کرد که داخل آن روغن ریخته بودند (که گویا یحیى گاهى از شدت گرسنگى مقدارى از آن مىمکیده و به این وسیله سدّ جوع مىکرده است). مأمور، نى را از او گرفت، و به دنبال آن یحیى بىرمق نقش زمین شد و جان به جان آفرین تسلیم کرد!(تاریخ یعقوبى، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریْ، ۱۳۸۴ ه’.ق، ج ۳، ص ۱۴۵).
)۵۷مىگویند: در آن زمان کسى قاضىالقضات بود که به تعبیر امروز سمت وزارت دادگسترى، ریاست دیوان عالى داشت. مدعى العمومى دیوان کشور، پستهاى قضائى ارتش، و محکمه انتظامى دیوان کیفر را یکجا به عهده داشت. باتوجه به این پستهاى حساس و مهم، اهمیت قاضى ابو یوسف در دستگاه حکومت هارون بخوبى روشن مىگردد. پیداست این همه اختیارات و پستها را بىجهت به کسى واگذار نمىکردند!
)۵۸عبدالرحمن السیوطى، تاریخ الخلفأ، بغداد، مکتب ْالمثنى، ص ۲۹۱.
)۵۹ابن کثیر البدایْ و النهایْ، ط ۲، بیروت، مکتبه المعارف، ۱۹۷۷ م، ج ۱۰، ص ۲۱۶.
)۱شیخ طوسى، الفهرست، مشهد، دانشکده الهیات و معارف اسلامى، ص ۲۳۴.
)۲ طوسى، همان کتاب، ص ۲۳۴- نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشیعْ، قم، مکتب ْالداورى، ص ۱۹۴.
)۳نجاشى، همان کتاب، ص ۱۹۵.
)۴ پیشگوییهاى امام صادق علیهالسلام – از حوادث و فتنه هاى آینده در پاسخ سؤالاتى که در این زمینه از آن حضرت شده بود.
)۵مناظره با یکى از شکّاکان در حضور امام.
)۶طوسى، همان کتاب، ص ۲۳۴.
)۷ابن ندیم در فهرست خود، یقطین پدر على را شیعه معرفى نموده و بعضى از دانشمندان بزرگ گذشته و معاصر شیعه نیز سخنان او را، بدون ذکر مأخذ، نقل کرده اند، ولى برخى از محققان معاصر ثابت نموده اند که پدر على شیعه نبوده است (تسترى، محمد تقى، قاموس الرجال، تهران، مرکز نشر کتاب، ج ۷، ص ۹۰).
)۸نعمانى، ابن ابى زینب، کتاب الغیبْ، تهران، مکتبْالصدوق، ص .۲۹۵ على بن یقطین این معنا را از پیشواى هفتم آموخته بود، زیرا روزى عین این سؤال را از آن حضرت پرسید، و امام همین پاسخ را داد (نعمانى، همان کتاب، ص ۲۹۶، پاورقى، به نقل از علل الشرایع).
)۹طوسى، اختیار معرفْالرجال، تحقیق: حسن المصطفوى، مشهد، دانشکده الهیات و معارف اسلامى، ص ۴۳۳.
)۱۰مجلسى، بحارالأنوار، تهران، المکتبْ الاًّسلامیْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ج ۴۸، ص ۱۵۸.
)۱۱مجلسى، همان کتاب، ص ۱۳۶-طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۳.
)۱۲طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۶-۴۳۷.
)۱۳ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، بیروت، دارصادر، ج ۳، ص ۵۵۱-ابن قتیبه، الاًّمامْ و السیاسْ، الطبعْ الثالثْ،
قاهره، مکتبْ مصطفى البابى الحلبى، ۱۳۸۲ ه’.ق، ج ۱، ص ۱۹۱.
)۱۴در این زمینه در بخش زندگانى امام صادق علیهالسلام -بحث کرده ایم.
)۱۵طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۴.
)۱۶طوسى، همان کتاب، ص ۲۶۹.
)۱۷طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۳.
)۱۸مجلسى، همان کتاب، ج ۴۸، ص ۱۵۸.
)۱۹طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۴٫این مبلغ که کمتر از این نیز نقل شده است، گویا برحسب شخصیت و موقعیت افراد فرق مىکرده است.
)۲۰طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۷ و ۴۳۴.
)۲۱مامقانى، تنقیح المثال، تهران، انتشارات جهان، ج ۲، ص ۳۱۷.
)۲۲عبدالرحمن بن حجاج که از محضر امام صادق و امام کاظم علیهالسلام – نیز بهره ها برده بود، از شخصیتهاى پاک و برجسته و ممتاز شیعه بود(نجاشى، فهرست اسمأ مصنفى الشیعْ، قم، مکتبْ الداورى، ص ۶۵، مامقانى، عبداللّه، تنقیح المقال تهران، انتشارات جهان، ص ۱۴۱ امام ششم به او مىفرمود:
اى عبدالرحمن با مردم مدینه به گفتگو و بحث علمى بپرداز، زیرا من دوست دارم در میان رجال شیعه، افرادى مثل تو باشند (اردبیلى، جامع الرواه، منشورات مکتبْ آیه الله العظمى المرعشى النجفى، ج ۱، ص ۴۴۷- طوسى، همان کتاب، ص ۴۴۲).
عبدالله بن یحیى کاهلى نیز از موقعیّت خاصى در محضر امام کاظم علیهالسلام – بر خوردار بود، به طورى که امام بارها در مورد او به على بن یقطین سفارش مىنمود، چنانکه روزى به وى فرمود: تأمین رفاه کاهلى و خانواده او را تضمین کن تا بهشت را براى تو تضمین نمایم!(طوسى، همان کتاب، ص ۴۰۲) على نیز طبق دستور امام از هر جهت زندگى کاهلى و افراد خانواده و خویشان او را تا آخر عمر وى تأمین کرده او را زیر پوشش تکفل و حمایت بىدریغ خویش قرار داده بود (طوسى، همان کتاب، ص ۴۴۸).
)۲۳طوسى، همان کتاب، ص ۴۳۵.
)۲۴شیخ مفید، الاًّرشاد، قم، مکتبْ بصیرتى، ص ۲۹۳-شبلنجى، نور الأبصار، مکتب ْالمشهدالحسینى، ص ۱۵۰- ابن صبّاغ مالکى، الفصول المهمْ، نجف، مکتبْ دارالکتب التجاریْ، ص ۲۱۸-ابن شهراشوب، مناقب آل ابى طالب، قم، مؤسسه انتشارات علامه، ج ۴، ص ۲۸۹.
)۲۵سبط ابن الجوزى، تذکرْالخواص، نجف، منشورات المکتب ْالحیدریْ، ۱۳۸۲ ه’.ق، ص ۳۵۰- ابن شهرآشوب، همان کتاب، ص ۳۲۰-ابوالفرج الاًّصفهانى، مقاتل الطالبیین، نجف، منشورات المکتبْ الحیدریْ، ۱۳۸۵ ه’.ق، ص ۳۵۰.
)۲۶مجلسى، همان کتاب، ج ۴۸، ص ۲۳۲- شبلنجى، همان کتاب، ص ۱۵۱- ابن صبّاغ مالکى، همان کتاب، ص ۲۲۰- ابن حجر هیتمى، الصواعق المحرقْ، قاهره، مکتبْ القاهره، ص .۲۰۴ براى آنکه به حجم و جوهى که از نقاط مختلف به حضور امام ارسال مىشد پى ببریم، کافى است به ارقام زیر توجه کنیم:
هنگام شهادت امام کاظم علیهالسلام – مبلغ هفتاد هزار دینار نزد زیاد بن مروان قندى و مبلغ سى هزار دینار در تحویل على بن حمزه(دو نفر از نمایندگان آن حضرت) بود.
علاوه بر اینها مبلغ سى هزار دینار نیز در تحویل عثمان بن عیسى رواسى نماینده امام در مصر بود (مجلسى، همان کتاب، ج ۴۸، ص ۲۵۲-۲۵۳).
پاسخ دهید