فرماندهی یکی از اردوگاهها که هنوز نمیتوانست رفتن اسرایش را به جنگ با کشور خودشان باور کند، تا آنجا به دنبال آنها آمده بود.
وقتی عراقیها از اتوبوس پیاده شدند، اسماعیل را مانند نگین انگشتر در حلقه خود گرفتند و به عربی با او حال و احوال کردند. اسماعیل قصد داشت از همان روز اول صحبتهای مهمی را با آنها در میان بگذارد، اما صدای مسئول اردوگاه که در آن میان تنها کسی بود که به فارسی حرف میزد، رشتهی افکار اسماعیل را پاره کرد.
- خُب، آقای دقایقی این هم اسرا! حالا این گوی و این میدان، ببینم چه کار میکنی! برای اطمینان بیشتر چیزهای دیگری برایت آورده ایم.
و بعد با دست به کامیونی اشاره کرد که بار سیم خاردار داشت و چند سرباز، مشغول پایین ریختن حلقههای سیم خاردار از آن بودند.
- سیم خاردار دیگر برای چه؟
- مثل اینکه یادت رفته اینها اسیرند!
- نه، اینها دیگر اسیر نیستند. اینها مجاهدند.
- به هر حال ممکن است مقصود بعضی از اینها از آمدن به اینجا چیز دیگری باشد!
- ما که نمیتوانیم قصاص پیش از جنایت بکنیم.
- امّا کار از محکمکاری عیب نمیکند.
اسماعیل که از این حرکت مسئول اردوگاه سخت به خشم آمده، صدایش را بالا میبرد و بر سر سربازان فریاد میکشد:
- همهی این سیم خاردارها را برگردانید. کسی حق ندارد دور تیپ ما سیم خاردار بکشد!
- اما برادر دقایقی…
- همین که گفتم! اینها مجاهدند و منّت سر ما گذاشتهاند و آمدهاند.
– شما میتوانید مسئولیتش را قبول کنید؟ اگر تنها یکی از اینها فرار کند، تیپ شما را تا صبح نشده منحل میکنند!
- من مسئولیتش را به عهده میگیرم.
و بعد رو به عراقیها میکند و با صدای بلند فریاد میزند: «مسئولیت همهی شما اول با خدا و بعد با من است! شما از این به بعد آزاد هستید. ما شما را به عنوان مجاهد میشناسیم. کسی حق ندارد شماها را اسیر جنگی خطاب کند…»
صدای اسماعیل در هلهله و تکبیر مجاهدین گم میشود. آنها بر سر و روی اسماعیل میریزند و او را بوسه باران میکنند.
چند هفته بعد، اسماعیل یکی از فرماندهان توّاب عراقی را که به تیپ ۹ بدر آمده بود، به عنوان معاون خود معرفی کرد و با این کار، نیروها بیش از گذشته به اسماعیل ایمان آوردند. او مسئولین گردانها و گروهانها را نیز از خود مجاهدین انتخاب کرد و در چند ماه، آموزشهای مختلف دیدند.
حالا تیپ ۹ بدر یک تیپ آماده برای عملیات بود و نیروهای این تیپ، ایمان و شجاعت خود را مرهون زحمات دقایقی میدانستند. میان آنها چنان پیوند دوستیای ایجاد شده بود که در تصور هیچ کس نمیگنجید.
مجاهدین همیشه به اسماعیل میگفتند «اگر انشاءالله صدام را شکست دادیم و در عراق جمهوری اسلامی به راه انداختیم، تو را با خود به عراق میبریم؛ چرا که ما نمیتوانیم دوری تو را تحمّل کنیم…»
منبع: کتاب «مهاجر مهربان» – شهید اسماعیل دقایقی، انتشارات سوره مهر، ص ۶۹ تا ۷۱٫
پاسخ دهید