صیّاد مرد بزرگی بود. این همه آدم آمدهاند و رفتهاند و من مثل او ندیدهام. مثل او پیدا نمیشود. این را من میگویم که استاد و آموزشدهندهاش در خشنترین تمرینهای جنگی بودهام، از قبل انقلاب.
قبل از انقلاب یکی از روشهای آموزشی در ارتش این بود که کسانی را تربیت کنیم که هر وقت لازم شد، بتوانند با هلیکوپتر و هواپیما و با چتر در میان افراد دشمن فرود بیایند. در بین آنها نفوذ کنند و بهشان ضربه بزنند. دانشجوهای سال سوم آمده بودند برای همین آموزش. برای گذراندن دورهی رنجری و هوابرد. به من گفتند که که ارشد این بچّهها کسی است به نام علی صیّاد شیرازی که خیلی مذهبی است. هوایش را داشته باشید.
مذهبی بودن آن زمان، یعنی اینکه این آدم مشکوک است. این را که دربارهی صیّاد گفتند من بهش حساس شده بودم. میخواستم ببینم او کی هست و چه کار میکند. دورهی رنجری و هوابرد در مرکز پیادهی شیراز شروع شد. میبایست پیادهرویهای طولانیای میکردیم. از سه صبح این پیادهرویها شروع میشد. آنقدر پیاده با کوله و تجهیزات سنگین میبردیمشان که عرق از چهار ستون بدنشان راه بیفتد. میخواستم پیادهروی را شروع کنم که دیدم ارشد دانشجوها نیست، یعنی همان علی صیّاد شیرازی. پرسیدم: «کجاست این ارشد؟»
نفر دوم بعد از او که معاونش هم بود، گفت: «استاد، توی مسجد پادگانه.»
گفتم: «مسجد؟ هنوز تا نماز صبح که خیلی مونده.»
رفتم مسجد. دیدم ایستاده و نماز میخواند. نمازش هم نماز عادی نبود، انگار اصلاً ندید که ما آمدیم توی مسجد. ایستادم تا نمازش تمام شد. گفتم: «دانشجو صیّاد شیرازی.»
زود بلند شد. سلام نظامی داد و خبرداد ایستاد. گفتم: «زود توضیح بدید. شما نماز صبح میخوندید؟ الآن که وقت نماز صبح نیست.»
گفت: «خیر استاد، من نماز شب میخوندم.»
گفتم: «نماز شب؟» سر درنیاوردم و شروع کردم داد و فریاد «شما چطور ارشدی هستید؟ زود بیست حرکت پا انجام بدید و خودتون را به بقیه برسونید.»
تنبیهی را که برایش در نظر گرفته بودم، انجام داد و خودش را به گروه رساند.
منبع : کتاب خدا می خواست زنده بمانی- انتشارات روایت فتح، صص ۸۹-۹۰
به نقل از: غضنفر آذرفر
پاسخ دهید