یک بار رفتم با آقای هاشمی و خامنهایی مطرح کردم که محمد بروجردی لیاقت فرماندهی کل سپاه را دارد، آنها هم قبول کردند و در یک فرصت مناسب که محمد آمد تهران، بروم رک و راست بهش بگویم «تو باید تهران بمونی.»
گفت «چرا؟ چیزی شده مگه؟»
گفتم «چیزی میشه اگه بمونی.»
گفت «کلاهمون نره تو هم. تو که اخلاق من رو میشناسی.»
گفتم «چون اخلاقات رو میشناسم، دارم باز هم اصرار میکنم.»
گفت «لقمه گرفتهی باز هم برام؟»
نگفتم پیشنهاد خودم بوده.
گفتم «میخوان همینجا توی تهران بمونی.»
خون دوید توی صورتاش و افتاد به نفس نفس.
گفت «من و تهران؟ میخواین من رو هدر بدین؟»
گفت «کردستان رو دیده باشم، مردماش رو دیده باشم، کشته شدنهاشون رو دیده باشم، فقر و گرسنگی و دستهای خالی و نگاه پرامیدشون رو دیده باشم، آن وقت پاشم بیام تهران؟»
گفت «اون هم من؟»
گفتم «تهران و کردستان نداره که. اصل خدمت به مردمه.»
گفت «خودتون نمیآیین جاهایی که نیازه، یکی هم که پیدا شده و دل از اینجا بریده، میخواین بردارین بیارین تهران که چه گلی به سرتون بزنه؟»
گفتم «اگه بگم دستوره، باز هم جوش میآری؟»
گفت «فقط یه نفر میتونه به من دستور بده. خود امام. هر کس دیگهیی هر چیز دیگهیی بگه، به خدا قسم، سرپیچی میکنم.»
گفتم «اطاعت از مافوق چی میشه پس؟»
گفت «مافوق من الآن فقط امامه. امام هم خودش بهتر از هر کس میدونه که کردستان به من احتیاج داره.»
به یک نقطه خیره شد و گفت «یا شاید من به کردستان.»
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: محسن رفیقدوست
پاسخ دهید