چند ماه پیش از اینکه از نجف برگردم، اواخر سال ۱۳۵۷ به طور اتفاقی با خواهر دو شیخی که با آنها شوخی میکردم و برای آنکه سر سفرهشان بروم، به آنان میگفتم: «مرا در غذای خود شریک کنید، من داماد شما خواهم شد». ازدواج کردم.
البته آن موقع، میدانستم که آنها دو خواهر دارند که ازدواج نکردهاند، اما من اصلا این دو خواهر را ندیده بودم و با آنها برخوردی نداشتم. شبی در نجف، خواب دیدم که وارد خانهی این دو شیخ شدم و داخل خانه نشستم. یکی از این دو خواهر نیز آمد و بدون حجاب، نشست مقابل من، در حالی که دیگری محجبه بود. به سبب علاقه و رابطهی محکمی که مخصوصا با شیخ حسن یاسین داشتم، جسارت به خرج دادم و برایش خواب را تعریف کردم. او فقط خندید و هیچ نگفت. من هم دیگر به آن خواب فکر نکردم. من اصلاً صورتهایی را که در مقابلم مجسم بود، ندیدم. وقتی از نجف برگشتم، برای ازدواج به گزینههای بسیاری فکر کرده بودم، اما خواهر شیخ حسن اصلاً در بین گزینههای من نبود. تا اینکه به طور تصادفی، وقتی در خانهی پدری شیخ حسن یاسین بودیم، خواهرش که از مدرسه میآمد، وارد شد و من اولین بار او را دیدم. تا دیدمش، یادم آمد که این همان کسی است که قبلا خوابش را دیدهام. احساس کردم که تقدیر من در لبنان رقم خورده است. آن شب در حالی که شناخت چندانی از آن دختر نداشتم، برای خواستگاری از او، استخاره گرفتم. استخاره خیلی خوب بود و پس از طی مراحل کار، با هم ازدواج کردیم.
منبع: کتاب «سید عزیز»- نشر یازهرا سلام الله علیها
پاسخ دهید