زمینهای کشاورزی دشت خوی به خاطر حاصلخیزی خاکش، دو بار در سال کشت میشوند و آن سال اگر محصول روستا به موقع برداشت نمیشد، کشاورزان به کشت دومشان نمیرسیدند و دچار مضیقهی مالی میشدند. حالا چند هکتار زمین آمادهی برداشت بود و چشم امید اهالی که به کمک بچههای جهاد سازندگی دوخته بود.
صبح به صبح، آفتاب نزده، قبل از روستاییها میرفتیم سرِ زمین و با هر چیزی که دم دستمان بود، شروع میکردیم به دروی محصول گندم. داس به تعداد کافی نداشتیم و هر کس که داس بهش نمیرسید، با چاقو یا چیز بُرندهی دیگری میافتاد به جان خوشههای طلایی گندم. سر ظهر، آنها که داس بهشان نرسیده بود باید جای وضو تیمم میکردند برای نماز. بس که ساقهی تیز خوشهها شیارهای عمیق میانداخت کف دستشان و خونیشان میکرد. علی همیشه جزو آنهایی بود که نماز ظهر و عصرشان را با تیمم میخواندند.
سر شوخیای که با هم داشتیم و به خاطر علاقهای که من به کارهای الکترونیکی داشتم، جای رحیم، «لَحیم» صدایم میکرد. یکهو میدیدی وسط کار، آنجا که سوزش شیارهای خونی و عمیق کف دستش امانش را میبرید؛ به جای آخ و وای، از آن سر زمین داد میزد: «آی لحیم! بیا جرهای کف دست ما رو یک لحیمی چیزی بکش». بگو و بخند اصل اول زندگیاش بود. هیچ وقت حتی توی بدترین شرایط ندیدم که لبخند از گوشهی لبش برود کنار.
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: رحیم عدالتفر
پاسخ دهید