سقف کنسولخانه کاهگلی بود و باید عایق کاری میشد. علی نگران بود بارانهای پاییزی شروع شوند و سقف چکه کند. سپرده بود فکر عایق پشت بام باشم و آن قدر کار ریز و درشت داشتم که نمیرسیدم آسفالت کار بیاورم سقف را قیرگونی کنیم. یک روز هم که آسفالتکار آمده بود، از بد حادثه سُر خورد و پایش در رفت و بردیمش بهداری برای مداوا. قیر را هم مذاب کرده بودیم و آمادهی استفاده بود و نمیدانستم چه کارش کنم.
در این هیر و ویر بود که علی سر رسید. متوجه کلافهگیام که شد، آستین بالا زد و گفت «من میروم پشت بام، شما با قرقره و سطل، قیر را بفرست بالا. کاریت نباشد. خدا بخواهد شب نشده، پشت بام را قیرگونی میکنیم.» آن روز با علی و چند نفر دیگر از بچهها کل پشت بام را عایق کاری کردیم. عصر که کارمان تمام شد، سر و روی همهمان سیاه و کثیف شده بود، الا علی. بلد بود طوری کار کند که کثیف نشود. عایقکاری که تمام شد؛ زیر بغل اوستای آسفالتکار را گرفتیم و بردیمش پشت بام. باورش نمیشد علی با چند نفر از بچهها توانسته پشت بامی به آن بزرگی را به آن خوبی قیرمالی کند!
منبع: کتاب « اشتباه میکنید! من زندهام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح
به نقل از: حسن پیری
پاسخ دهید