نظام حاکم بر جهان بر اساس بینش توحیدى آن است که یک حقیقت نامتناهى که هستى محض و عین علم و حیات و اراده است و آن خداست، خود به جهان، هستى بخشیده و با نظم و تدبیر آنها را اداره نموده است.

قرآن کریم از این نظم عمومى حاکم بر جهان چنین یاد کرده است: «هُوَ الَّذِی فِی السَّماءِ إِلهٌ وَ فِی الْأَرْضِ إِلهٌ»[۱] خدا آن حقیقت نامتناهى است که بر آسمانها و زمین حاکم است و باز فرمود: «أَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ»[۲] به هر سمت که رو کنید آثار وجود خدا را مىیابید، به هر موجودى که بنگرید شما را به خدا راهنمایى مىکند.

براى این که هر چه را شما بنگرید چه زمینى باشد و چه آسمانى، چه انسانى چه غیر انسانى، به خودش قائم نیست، وجودش به وجود خدا وابسته است. بیان نورانى امیر المؤمنین (علیهالسلام) که در نهجالبلاغه آمده اشاره به همین موضوع است.

آن حضرت فرمود: «کُلُّ قَائِمٍ فِی سِوَاهُ مَعْلُولٌ»[۳] یعنى هر موجودى که به غیر خود متکى است، معلول است و علت دارد. شما به هر سمتى که بنگرید چیزى که به ذات خود قائم باشد نمىبینید، به دلیل این که در یک مرحله هست و در مرحله دیگر نیست، در جایى هست و در جاى دیگر نیست. پس هر چه به غیر خود متکى است غیر خدا است، لذا قرآن کریم فرمود: «أَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ».[۴]

اما جریان جبر و قضا و قدر این است که خداوند یک سلسه قوانین کلى و جزئى آفرید. آن قوانین کلى به عنوان قضا و موارد جزئى به عنوان قدر است. مثلاً «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوْتِ»[۵] یعنى اینکه هر کسى باید بمیرد و مرگ براى همه است و هیچ کس براى ابد زنده نخواهد بود، این «قضاى» الهى است.

این قانون کلى نسبت به اشخاص، متفاوت پیاده مىشود یعنى براى هر کس اندازهاى خاص در نظر گرفته مىشود که آن را «قدر» مىنامند. «قدر» تغییر پذیر است ولى «قضا» تغییر پذیر نیست. یعنى این که همه باید بمیرند (قضا) تغییرناپذیر است ولى این که چگونه بمیرند (قدر) تغییرپذیر است. هیچ کس براى ابد نخواهد بود، چون دنیا مسافرخانه و محدوده حرکت است، نمىشود حرکتِ یک شىء دائمى باشد و گرنه به هدف نمىرسد. دنیا چون دار کار و حرکت است یقیناً باید به پایان برسد تا انسان به هدف خود نائل شود و جزا یا کیفر اعمال خود را ببنید.

بنابر این بودن مرگ براى همه قضاى الهى و تخلفناپذیر است ولى این که هر شخصى چگونه بمیرد، قدر و تغییرپذیر است. این اجمالى از قضا و قدر.

در مورد جبر و اختیار هم باید گفت: یک نوع جبر در مسئله علت و معلول مطرح است و یک نوع در مسئله آزادى و فعل انسان. آن جبرى که در مسئله علت و معلول مطرح است این است که مىگویند: «اَلشِّىْءُ ما لَمْ یَجِبْ لَمْ یُوجَدْ» یعنى هر چیزى تا وجود او ضرورت صد در صد پیدا نکند یافت نمىشود؛ این را جبر عِلّى مىنامند.

معلول، مجبور علت و علت، جابر معلول است یعنى اگر علت به حد صد در صد نرسد هرگز معلول پدید نمىآید و اگر به نصاب صد در صد رسید تحقق معلول ضرورى و حتمى خواهد بود. این جبر عِلّى است. جبر علّى در بحث جبر و اختیار و تفویض راه ندارد.

و اما آن جبرى که در مسئله آزادى و فعل انسان مطرح است این است که برخى بر آنند که انسان در کارها مجبور است، یعنى دیگرى فاعل فعل است و انسان ابزار و غلام فرمان او است. در مقابل عدهاى دیگر مىگویند چون انبیا آمدهاند جزا و پاداش و کیفر حق است، بهشت و جهنم حق است، مدح و ذمّ حق است پس معلوم مىشود انسان آزاد است.

آنها که قدرت بیکران خدا را دیدند گفتند: انسان مجبور است، آنها که جزاى خدا و بهشت و جهنم را دیدند انسان را آزاد و مفّوض دانستند، یعنى آزادى انسان به معناى تفویض است و خدا تمام کار انسان را به خود انسان واگذار کرده است و هیچ کارى با او ندارد؛ فقط در قیامت او را به محاکمه دعوت مىکند. این معنى با توضیح کوتاهى به معتزله و آن معناى اول به اشاعره اسناد داده شده است.

اما حکماى الهى با رهنمود عقل از یک سو و کمک گرفتن از روایات اهلبیت (که منشاء اساسى و اصلى است) از سوى دیگر فرمودند: «لا جَبْرَ وَ لاتَفْویض بَلْ اَمرٌ بَیْنَ اَمْرَیْن»[۶] انسان نه مجبور است که ابزار کار باشد و هیچ اختیار از خود نداشته باشد و نه مستقل است که خداوند او را به حال خود رها کرده باشد؛ زیرا انسان در مشهد عقل و در محضر نقل و قرآن کریم یک موجود ضعیف است، یک موجود نیازمند فقیر است که نمىتواند روى پاى خود بایستد. خداوند وقتى از انسان یاد مىکند مىفرماید: «یا أَیُّهَا النّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللّهِ»[۷] همه شما در مقابل خدا فقیر هستید.

«فقیر» به معنى ندار نیست، فقیر به کسى نمىگویند که مال ندارد، آن که مال ندارد فاقد مال است. بلکه فقیر به کسى مىگویند که ستون فقراتش شکسته است و قدرت قیام ندارد. معنى اصلى فقیر این است که انسان در پیشگاه ذات اقدس اله مهرههاى کمرش شکسته است، اگر کسى نباشد دست او را بگیرد، هرگز او قدرت قیام ندارد.

این که ما در نماز مىگوییم بِحَوْلِ اللّه تَعالى وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُدُ این یک اصل اعتقادى است که در نماز به صورت ذکر بر زبان مىآوریم ولى فقط مخصوص نماز نیست بلکه در تمام شئون زندگى ما جارى است.

در نماز نمىگوییم إِیّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّاکَ نَسْتَعِینُ یعنى از تو کمک مىگیرم فقط در خصوص نماز، بلکه إِیّاکَ نَعْبُدُ در همه امور و إِیّاکَ نَسْتَعِینُ در همه امور. سایر جملات نماز هم همین طور است، نماز براى تنطیم برنامههاى حیاتى ما در تمام شئون زندگى است.

این که هنگام برخاستن مىگوییم: بِحَوْلِ اللّه تَعالى وَ قُوَّتِهِ اَقُومُ وَ اَقْعُدُ معنایش این است که من در تمام امور، در نماز و در غیر نماز، نشست و برخاستم به حول و قوه خدا است. آن جانبازى که در جبهههاى جنگ قطع نخاع شده یا ستون فقراتش شکسته است، اگر کسى دستش را نگیرد که نمىتواند برخیزد. انسان خود را در پیشگاه ذات اقدس اله این چنین مىبیند. مىگوید خدایا! نه تنها برخاستن من به حول و قوه توست، حتى نشستن من هم به حول و قوه تو است.

وقتى انسان خود را فقیر دانست یعنى در مقابل خدا ستون فقراتش را شکسته دید و بر ذکر شریف لا حول و لا قوهِ الا باللّه مداومت داشت (به معنى حقیقى) آن وقت دست از طغیان بر مىدارد. مىگوید خدایا! نه تنها برخاستن و نشستن من، بلکه خوابیدن و خوردن و پوشیدن و قلم به دست گرفتن و همه چیز من به کمک تو است. ما در نمازاین ذکر را مىگوییم که خارج از نماز هم با این ذکر زندگى کنیم.

بنابراین تفویض (آزاد گذاشتن انسان، به خود واگذاشتن انسان) محال است به دو دلیل: یکى این که قدرت خدا نامحدود است و در همه کارهاى انسان حضور و ظهور دارد؛ دوم این که انسان فقیر است و نمىشود کار او را به خودش واگذار کرد. آیا مىتوان به یک معلول قطع نخاع گفت من کار شما را به شما واگذار مىکنم؟ او قدرت قیام ندارد. تا کسى چرخى به او ندهد که نمىتواند بنشیند، پس تفویض به این معنى محال است.

اما چرا جبر محال است؟ در این مورد دلایل زیادى ذکر شده است. از یک سو همه انبیا آمدند و گفتند: اگر کسى وارسته بود بهشت مال او است، تبهکار بود دوزخ مال او است، این پاداش و کیفر با عدل خدا سازگار است. اگر پرهیزکار در پرهیزش و بزهکار در بزهکاریش مجبور است، چرا یکى را دوزخ و دیگرى را بهشت ببرند. دیگر بهشت و جهنم معنى ندارد. بهشت و جهنم وقتى معنى دارد که اختیار و انتخاب در کار باشد.

خداى سبحان که عادل محض است در قرآن کریم فرمود: «وَ لا یَظْلِمُ رَبُّکَ أَحَداً»[۸] خداى تو به احدى ظلم نمىکند و باز فرمود: هر کسى هر کارى انجام دهد اگر به اندازه ذرهاى بسیار کوچک هم باشد از حساب ما پنهان نیست و ما به اندازه سر سوزنى هم به کسى ستم نمىکنیم. به هر حال بررسى دوزخ و بهشت بهترین راه است براى اثبات این که انسان مجبور نیست.

دلیل دیگر این که اگر ما به خودمان مراجعه کنیم مىبینیم براى انجام یک کار مهم مدتها فکر مىکنیم، مشورت مىکنیم، بررسى مىکنیم که آیا این کارخوب است یا بد، انجام دهیم یانه؛ دلایلى بر انجام و شواهدى بر ترک مىآوریم تا جمعبندى نهایى کنیم که آیا این کار را انجام دهیم یا نه. اگر خوب درآمد، خود را مىستاییم و دیگران هم ما را مىستایند و اگر بد درآمد پشیمان مىشویم و مورد سرزنش دیگران هم واقع مىشویم.

 ندامت ما و تقبیح دیگران نشان دهنده این است که ما مختاریم. همه این مقدمات یعنى فکر کردن، مشورت، ارزیابى و دو طرف را معادل هم قرار دادن نشانه آن است که ما آزادیم و از خود اختیار داریم.

یکى از شبهاتى که جبرىها دارند این است که مىگویند آیا خداوند در ازل مىدانست، که فلان شخص دست به فلان تباهى مىزند یا نه، فلان شخص در فلان مقطع از زمان دست به فلان گناه دراز مىکند یا نه. اگر مىدانست پس آن شخص حتماً باید آن گناه را انجام دهد و گر نه علم خدا جهل مىشود.

 مِى خوردن من حق ز ازل مىدانست

 گر مِى نخورم علم خدا جهل بود

پاسخى که حکما (مخصوصاً محقق طوسى) به این شبهه دادهاند این است که:

۱ – خدا در ازل به تمام اشیاء، عالم است چون علمش نامتناهى است؛

۲ – به تمام آثار و افعال آن اشیاء هم عالِم است؛

۳ – به تمام مبادى و مبانى و علل دور و نزدیک فعل آن اشیاء هم عالم است.

مثلاً حق ز ازل مىدانست که فلان رگههاى خاک در دامنه فلان کوه بعد از چند قرن «لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن» این را خدا مىدانست، حتى چگونگى معدن شدن اینها را هم خدا مىدانست که این خاکها در اثر جاذبههاى خاص و استعدادهاى ویژه، بعد از گذشت قرنها و دیدن تابشها و بارشها «لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن» این مربوط به جمادات.

در مورد گیاهان هم به این شرح: حق ز ازل مىدانست که چندین قرن بعد در فلان قسمت قناتى ایجاد مىشود یا چشمهاى مىجوشد و فلان بذر در آنجا کاشته مىشود و فلان گیاه مىروید و آن درخت ثمر مىدهد و دیگرى بىثمر مىشود. میوه فلان درخت شیرین و دیگرى تلخ مىشود، همه اینها را حق از ازل مىدانست.

یا در مورد حیوانات: خداوند از ازل مىدانست که فلان حیوان در دامنه کوه فلان متولد مىشود، فلان غذاها را مىخورد، فلان شکار را مىکند و سرانجام خودش هم شکار فلان صیاد مىشود. همه این امور را خدا مىدانست.

بخش چهارم، انسانها هستند، حق ز ازل مىدانست که در فلان عصر چه جمعیتى زندگى مىکنند، انسانهایى به دنیا مىآیند یکى تبهکار مىشود یکى پرهیزکار. در یک خانواده دو برادر یکى در اثر حُسن انتخاب، راه خیر را مىرود و دیگرى با سوء انتخاب راه بد را، در حالى که هم خوب مىتوانست بد شود هم بالعکس.

خدا از ازل مىداند فلان شخص با میل و اراده نماز مىخواندو فلانى گناه مىکند و فلان تبهکار خودش مىتواند پرهیزکار شود ولى با اراده خودش نمىشود و بالعکس. خدا افعال و مبادى آنها و این که قابل تغییر و تبدیل است ولى شخص عوض نکرد را هم مىدانست، مىتوانست عوض بکند را هم مىدانست.

این چنین نیست که خداوند آن وقتى که شخصى جام مِى را سر مىکشد بداند اما آن مبادى قبلى را نداند. در بیانات ائمه این مضمون آمده است که فرمودند: «وَ اعْلَمُوا عِبادَ اللّه اَنَّ عَلَیْکُمْ رَصَداً مِنْ اَنْفُسِکُم وَ عُیوناً مِنْ جَوارِحِکُم»[۹] بدانید شما یک سلسله رصد و نگهبانى از خودتان دارید و جوارح شما سربازان الهىاند.

آن چه که در نهان و نهاد شما است براى خدا معلوم است «وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ یَعْلَمُ ما فِی أَنْفُسِکُمْ فَاحْذَرُوهُ»[۱۰] بدانید هر خاطرهاى که درون فکر شما مىگذرد خدا مىداند، آنجا که شخص تصمیم مىگیرد کار بد انجام دهد ولى دوستى به او تذکر مىدهد که پیامد این کار سقوط است، نرو و او بر مىگردد این را هم خدا مىداند.

تمام مبادى را که منتهى مىشود به مِى گسارى انسان تبهکار، یا غم گسارى انسان وارسته هر دو را خدا مىداند. خلاصه حق از ازل مىداند که فلان شخص مِى مىخورد، فلان شخص مىتواند مِى نخورد ولى با میل و اراده خود مِى مىخورد، برادر و دوست و همکار او که لب به مِى نزده است او هم مىتوانست مِى گسار بشود ولى نشد، خدا همه اینها را مىدانست. اینکه تصمیم خود را هم عوض مىکنند مىدانست. علم به انجام کار، آن را جبرى نمىکند و دلیل عدم اختیار نیست.

 

منبع:نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها / مؤلف:آیت اللّه عبداللّه جواد آملی/پرسش وپاسخ دانشجویی


[۱] – سوره زخرف ۴۳: آیه، ۸۴٫

[۲] – سوره بقره ۲: آیه ۱۱۵٫

[۳] – نهجالبلاغه، خطبه ۱۸۶٫

[۴] – سوره آل عمران ۳: آیه ۱۸۵٫

[۵] – سوره عنکبوت۲۹: آیه ۵۷٫

[۶] – الاصول الکافى، ج ۱، ص ۱۶۰٫

[۷] – سوره فاطر۳۵: آیه، ۱۵٫

[۸] – سوره کهف ۱۸: آیه، ۴۹٫

[۹] – بحارالانوار، ج ۵، ص ۲۳۴٫

[۱۰] – سوره بقره ۲: آیه، ۲۳۵٫