«… آن شب توی حرم خانم زینب (سلام الله علیها)، یک گوشه‌ای نشست و تا وقت اذان صبح، یک روند نماز خواند، دعا و مناجات کرد و اشک ریخت. دورادور مراقبش بودیم. اصلاً این حاج احمد، حاج احمد همیشگی نبود. صدای اذان صبح که توی حرم پیچید، داشتیم آماده می‌شدیم تجدید وضو کنیم برای نماز صبح که دیدیم حاجی با نگاهی متعجب و حیرت‌زده آمد طرف‌مان و گفت: شما هم  او را دیدید؟

گفت: چه کسی را می‌گویید؟

حاجی انگار فهمید ما فرد مورد اشاره‌‌ی او را ندیده‌ایم. گفت: همان سپاهی را می‌گویم.

با تعجب پرسیدیم: کدام سپاهی؟ اصلاً شما چرا امشب این‌طور منقلب و آشفته‌اید؟

حاجی گفت: از سر شب مشغول نماز بودم. دلم خیلی گرفته بود. سیمای بچّه‌هایی که رفته بودند، خصوصاً هوای «محمّد توسّلی» دست از سرم برنمی‌داشت. سرانجام به جدّه‌ی سادات متوسّل شدم، بلکه ایشان عنایتی و نظری در کارم بفرمایند. همین حالا که صدای اذان توی حرم بلند شد، ناغافل دیدم آن سپاهی آمد کنارم ایستاد و گفت: برادر احمد؛ بی‌تابی نکن، به پایان انتظارات، مدّت زیادی نمانده!»[۱]

در هاله‌ای از غبار، ص ۱۹۴٫


[۱]. نوار مصاحبه‌ی اختصاصی حسین بهزاد با سردار سرتیپ احمد حمزه‌ای، تهران، اردبهشت ۱۳۷۲٫