وارونه شدن ارزش‌ها در دنیای امروز

یکی از دوستان ما که خیلی هم متدیّن است، شخصی است که ما سال‌ها ایشان را می‌شناسیم. ایشان در استکهلم سوئد زندگی می‌کند. یک مرتبه به من می‌گفت: دخترم در یک دبیرستانی درس می‌خواند، رییس دبیرستان یک مرتبه من را خواسته بود که در رابطه با دخترم با من کار دارد. می‌گوید: من رفتم ببینم این خانمی که رییس دبیرستان بود، با من چه کار دارد. به من گفت: دختر شما بیماری دارد؟ افسردگی دارد؟ گفتم: چطور مگر؟ گفت: چرا دختر شما مثل بقیه‌ی دخترها با پسرها صمیمی نمی‌شود؟ چرا ارتباط برقرار نمی‌کند؟ این بنده‌ی خدا می‌گوید: من در دلم به خنده افتادم که ما دختر خود را نجیب بار آوردیم، معلوم است که ارتباط برقرار نمی‌کند. امّا نجابت در چشم این‌ها بیماری و افسردگی است، نجابت در چشم این‌ها ارزش محسوب نمی‌شود. دنیایی که ارزش‌ها وارونه می‌شود، جای خوب و بد و زشت و زیبا عوض می‌شود.

آن خانم را در یک دادگاه آلمانی به خاطر حجاب با هفده ضربه‌ی چاقو می‌زنند و می‌کشند، آب از آب تکان نمی‌خورد. در رسانه‌های ما یک مقدار سر و صدا شد، امّا در رسانه‌های خود آن‌ها خبر چندانی نشد. هفده ضربه‌ی چاقو مثل هفده تیر مسلسل نیست که یک لحظه بیرون برود، اگر می‌خواستند می‌توانستند جلوی ضارب را بگیرند، ولی این کار را نکردند. آن وقت عجیب این‌جا بود که وقتی شوهر این خانم رفت دفاع بکند، جلوی آن ضارب را بگیرد که اتّفاقاً همان متّهم هم بود، او را با تیر زدند و بعد گفتند اشتباه شد.

سعدی یک حکایتی در گلستان دارد، می‌گوید: یک شاعری بود، داشت به مسافرتی می‌رفت، هوا بسیار سرد بود. به یک روستایی رسید، شب خواست آن‌جا اطراق بکند. اتّفاقاً آن‌جا محلّ پاتوق دزدان بود، او را گرفتند و نزد رییس دزدها بردند. این شاعر دید که گرفتار دزدها شده است، شروع کرد اشعاری را در مدح و وصف رییس دزدان گفتن، بلکه دل او را یک مقدار خوش بکند تا او را آزاد بکند. رییس دزدها از آن اشعار خوشحال نشد، گفت: علاوه بر این‌که پول‌های او را می‌گیرید، این لباس‌های روی او را هم بکَنید، او را رها کنید تا برود. این شاعر بیچاره با لباس زیر در این سرما از این روستا بیرون می‌آمد، در راه چند سگ دنبال او کردند، فرار کرد و دوید تا بتواند خود را از این مخصمه نجات بدهد، سگ‌ها دیگر نزدیک شده بودند و خود را به او رسانده بودند، خم شد یک سنگی بردارد که این سگ‌ها را بزند، این سنگ یخ زده بود، نتوانست سنگ را بکند. گفت: خدایا، این‌جا دیگر چه جهنّمی است؟ سنگ را بستند، سگ را آزاد گذاشتند؟

در دنیایی زندگی می‌کنیم که سنگ‌ها را بستند، سگ‌ها را آزاد گذاشتند. آن ضارب با هفده ضربه‌ی چاقو کار خود را می‌کند، ولی شوهر آن خانم وقتی می‌خواهد دفاع بکند، او را می‌زنند. همه چیز دیگر وارونه می‌شود. آن وقت در این دنیا و با این فرهنگ غالب مهاجمی که متأسّفانه قرن‌ها شکل گرفته، به خصوص در این سال‌های اخیر، طبیعتاً زن اوّلین هدف قرار می‌گیرد؛ هویت زن. جاهلیت مدرن به تمام معنا شکل می‌گیرد، در جاهلیت قدیم شخص زن زنده به گور می‌شد، در جاهلیت مدرن شخصیت زن زنده به گور می‌شود، آن نقش‌های اساسی زن. کاری می‌کنند که زن از زن بودن خودش پشیمان بشود، زن از همسر بودن، از مادر بودن، از این نقش‌های اصلی و کلیدی که خداوند متعال بر دوش او گذاشته، پشیمان بشود.