داستان برخورد سیّد بحر العلوم با ملّا مهدی نراقی
مرحوم سیّد بحر العلوم، علّامه بحر العلوم را شما همه میشناسید احتیاج به معرّفی ندارد. بهترین معرّفی سیّد بحر العلوم یک جمله است: دوست امام زمان، بهترین معرّفی اگر انسان بخواهد معرّفی کند همین است: دوست امام زمان. سیّد بحر العلوم در نجف زندگی میکرد، معاصر با سیّد بحر العلوم در ایران مرحوم نراقی بود، ملّا مهدی نراقی که از اعاظم بزرگان شیعه بود، فیلسوف، فقیه، اخلاقی، انسان عجیبی بود. ایشان زمان بحر العلوم زنده بود در ایران زندگی میکرد. یک کتابی به نام جامع السّعادات نوشت که الآن کتاب وجود دارد، سه جلد است، عربی است، البتّه ترجمه هم شده است. معراج السّعاده که شاید خیلی از شما شنیدهاید پسر ایشان ملّا احمد نراقی نوشته که فارسی هم هست. ولی ملّا مهدی پدر کتابی به نام جامع السّعادات نوشت، یک کتاب اخلاقی بسیار ارزنده. این کتاب چاپ شد یک نسخه به نجف رسید به دست سیّد بحر العلوم دادند، گفتند: این کتاب تازه چاپ شده ببینید به چه صورت است.
سیّد بحر العلوم کتاب را گرفت چند صفحه را ورق زد مقداری خواند گفت: بارک الله، خدا به نویسندهی آن خیر بدهد، بسیار کتاب ارزندهای است. مدام ورق میزد تعریف میکرد، میگفت: چقدر خوب مشکلات اخلاقی را حل کرده، جای چنین کتابی در شیعه خالی بود، مدام برای نویسندهی آن نراقی دعا میکرد. تا اینکه بعد از چند دقیقه کتاب را کنار گذاشت دعا کرد و تمام شد. مدّتی گذشت اتّفاقاً نراقی برای زیارت نجف و کربلا وارد عتبات شد، وارد عراق شد. وقتی وارد نجف شد علمای نجف، متدیّنین نجف اسم نراقی را شنیده بودند و او را میشناختند، برای دیدن او رفتند. خانهی نراقی شلوغ بود و رفت و آمد بود، به سیّد بحر العلوم گفتند: آقا، نراقی به نجف آمده نمیخواهید برای دیدن او بروید؟ گفت: نه. سیّد بحر العلوم برای دیدن نراقی نرفت. این دیدنها تمام شد نراقی شروع کرد بازدید کسانی که به خانهی او آمده بودند رفت، علمایی که میشناخت شروع کرد به دیدن آنها رفت. خانهی همهی آنها رفت، به اطرافیان خود گفت: امروز به خانهی سیّد بحر العلوم میرویم، گفتند: سیّد بحر العلوم اصلاً به خانهی شما نیامد، اصلاً به دیدن شما نیامد. گفت: نیاید، بحر العلوم آقا است ما به دیدن او میرویم. بلند شد به خانهی سیّد بحر العلوم رفت، بحر العلوم با یک عدّه طلبهها داشت بحث میکرد در اتاق نشسته بود، نراقی وارد شد سلامی کرد رفت در گوشهای نشست.
رسم پیغمبر هم همین بود مجلس او صدر و ذیل نداشت، اینطور نبود که حتماً باید برود بالای مجلس بنشیند، هر جا جا بود مینشست. نراقی رفت در گوشهای نشست. سیّد بحر العلوم او را نمیشناخت چون حضوری همدیگر را ندیده بودند، سلام علیک معمولی با او کرد. آمدند در گوش بحر العلوم گفتند: نراقی آمده است. گفت: بیاید. گفتند: نراقی که این همه از کتاب او تعریف میکردید. گفت: باشد. خیلی از او استقبال نکرد، خیلی معمولی برخورد کرد. مدّتی نراقی در منزل بحر العلوم بود، یک ساعت نشست و بعد بلند شد خداحافظی کرد و رفت. مدّتی گذشت، نجف، کربلا، نراقی زیارتهای خود را رفت، بحر العلوم باز به دیدن نراقی نرفت. مرحوم نراقی به اطرافیان خود گفت: حیف است تا در نجف هستیم یک مرتبه دیگر نرویم بحر العلوم را ببینیم، باز برای دیدن بحر العلوم برویم. بلند شدند به خانهی بحر العلوم رفتند.
این مرتبه همدیگر را حضوری دیده بودند، وقتی نراقی وارد شد بحر العلوم از مرتبهی قبل کمتر از او استقبال کرد، خیلی سردتر با او برخورد کرد، یعنی فقط جواب سلام واجب او را داد. او سلام کرد، گفت سلام علیکم و رحمه الله، همین، رفت در گوشهای نشست. طوری که اطرافیان حس کردند اهانت شده، اینطور برخورد کردن اهانت است. یک عالم بزرگی مثل نراقی را اصلاً استقبال نکردن. یک مدّت مقداری در خانهی بحر العلوم نشست و بلند شد، مجلس بسیار سردی بود بلند شد و بیرون آمد. آخرین روزی بود که نراقی در نجف بود، زیارت وداع رفته بود میخواست به ایران برگردد، بار خود را هم بسته بود.
به اطرافیان خود گفت: حیف است ما به ایران میرویم یک مرتبهی دیگر بحر العلوم را نبینیم، آن چهره خدا را برای انسان یادآوری میکند. گفتند: بس است، دو مرتبه رفتید آنطور با شما برخورد کردند، بس است. گفت: نه، بحر العلوم آقا است ما به دیدن او میرویم. بلند شد و رفت. ببینید یک موقع این امتحانها شوخی نیست، ما گاهی مواقع کسی سلام ما را درست جواب ندهد مرتبهی بعد میخواهیم تلافی کنیم. دو مرتبه با نراقی، پیرمرد، عالم، آنطور برخورد کرد امّا برای مرتبهی سوم میگوید: بحر العلوم آقا است ما به دیدن او میرویم. بلند شد به سمت منزل بحر العلوم حرکت کرد. از آن طرف به سیّد بحر العلوم خبر دادند که نراقی دارد میآید. به محض اینکه این را شنید بدون عمّامه، پای برهنه تا سر کوچه رفت، به استقبال ایستاد تا نراقی بیاید. وقتی نراقی آمد او را در آغوش گرفت، او را بوسید، دست او را گرفت به اتاق آورد بالای مجلس او را نشاند، خود بحر العلوم دو زانو جلوی نراقی نشست. گفت: آقا یعنی تو، میخواستم تو را امتحان کنم تو که آن کتاب اخلاق به آن زیبایی را نوشتی خود تو هم عمل کردهای یا نه، میخواستم تو را امتحان کنم. تو که در آن کتاب اخلاق نوشتی مؤمن باید نسبت به برادر مؤمن خود عفو داشته باشد میخواستم ببینم خود تو هم عفو داری، تو که در آن کتاب نوشتی مؤمن نباید سوء ظن نسبت به برادر مؤمن خود داشته باشد خود تو هم اینطور هستی. به تعبیر من، میخواستم تو را تکان دهم ببینم در باطن ناپاکی داری، حوض تو را تکان بدهم ببینم آلودگی داری یا نداری، هر چه تو را تکان دادم دیدم زیبایی بالا آمد، زلالی بالا آمد، آقا یعنی تو، یک مقدار صحبت کن ما استفاده کنیم.
بحر العلوم دو زانو جلوی نراقی نشست، نراقی شروع به صحبت کرد، یک ساعت صحبت کرد و بعد بلند شد رفت، باز سیّد بحر العلوم پای برهنه تا سر کوچه او را بدرقه کرد و خداحافظی کرد و رفت. خوشا به حال چنین کسانی قبل از اینکه امتحانهای سنگین خدا بیاید اینها هر موقع که پیش بیاید بنده هستند، اینها تعلّق به جایی ندارند هر چه پیش بیاید میگویند خدایا تو وظیفهای برای من قرار دادی چشم، بنده هستم.
پاسخ دهید