خدا، علی را دم غروب شب اول ذی‌الحجه به‌مان داد. پا به ماه که بودم، خواهر کوچکم خواب دید رفته‌ام زیارت و کسی آن‌جا به‌م گفته اسم بچه را بگذارید علی. سر صبح از ذوق خوابی که دیده بود، آمد خانه‌مان. خوابش را که تعریف کرد، گفتم «خوابت را به مادرشوهرم بگو. من رویم نمی‌شود روی حرف شوهرم حرف بزنم».

شوهرم می‌خواست اسم پدرش را بگذارد روی پسرش. خواهرم رفت پیش مادرشوهرم و خوابش را تعریف کرد. گفت دیده خانمی نورانی و مؤقر، قنداقه‌ی پسری را داده بغلم و سپرده اسمش را علی بگذاریم. نمی‌دانم شوهرم قصه‌ی خواب را شنیده بود یا نه، ولی وقتی خدا علی را به مان داد، بغلش کرد و برد پیش روحانی محل که در گوشش اذان و اقامه بگوید؛ و وقتی بچه را برگرداند، گفت از روحانی خواسته در گوش راست پسرمان اسم پدرش «محمد» را صدا بزند و در گوش چپش اسم علی را. رسم بود بچه که بدنیا می‌آمد، می‌بردنش پیش روحانی یا ریش سفید محل که کامش را با تربت امام حسین علیه السلام باز کند و در گوشش اذان و اقامه بگوید و اسمش را در گوشش صدا بزند.

آن سال سه پسر بچه‌ی خردسال یکی همسایه‌هایمان به فاصله‌ی چند ماه، از دنیا رفته بودند و علی که به دنیا آمد، پدرشان که آمده بود پیش مش حسین آقا برای چشم روشنی، گفت «اسم پسرت را به یُمن عید قربان و ماه ذی‌الحجه بگذار قربان علی، که قربانی راه خدا و راه مولایش علی علیه السلام شود.» مش حسین آدمی نبود که اهل گوش دادن به حرف این و آن باشد، اما سر اسم علی نمی‌دانم چه شده بود که حرف همه را می‌خواند. آخر سر هم به خاطر دلِ پدری که سه پسر از دست داده، سجلّی علی را  به اسم قربان علی گرفت و اولین بچه‌مان که در آذر ۱۳۳۸ به دنیا آمده بود، روشنی چشم و دل من و پدرش شد.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: مادر شهید