میرزا پی حرف حق بود. هر کاری را که میدانست درست است انجام میداد. حتی اگر شده یواشکی. آن شبها تلویزیون سریالهای «مراد برقی» و «تلخ و شیرین» و این چیزها را نشان میداد. همه هم تلویزیون نداشتند. مثلاً از هفت هشت تا خانوادهیی که توی یک خانه مستأجر بودند، فقط یکیشان تلویزیون داشت. شب که میشد، پیر و جوان، دختر و پسر، میرفتند توی یک خانه و پیش هم مینشستند سریال را تماشا میکردند. میرزا تازگیها یاد گرفته بود نه از فیلمها خوشاش بیاید، نه از کنار هم نشستن دختر و پسرهای همسایه. سن و سالاش آنقدر نبود که به حرفاش گوش کنند و از لذت دیدن سریالو پیش هم بودن بگذرند. آمد چی کار کرد؟ نقشه کشید که چی کار کند؟ که ساعت هشت و نُه شب که سریال میخواهد شروع بشود، یکی برود فیوز برق را بردارد برود، دو نفر هم کشیک بدهند که کسی نفهمد. اونی که باید فیوز را برمیداشت، اسماش جهانگیر بود که زن و بچه داشت و از این فیلمها خوشاش نمیآمد. آنهایی که باید کشیک میدادند، من و میرزا بودیم که از توی کوچه، سوار موتورگازی، همه جا را میپاییدیم و به جهانگیر علامت میدادیم «حالا وقت شه.»
فیوز برداشتن همان و تاریکی همان. همه فکر میکردند برق رفته، تا میآمدند بفهمند فیوز نیست، سریال تمام شده بود و مجبور بودند بروند اتاقهای خودشان.
منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح
به نقل از: عبد المحمد بروجردی
پاسخ دهید