«اَلْفِقْهُ فِی اَلْإِسْلاَمِ»، «إِلَیْهِ یَصْعَدُ الْکَلِمُ الطَّیِّبُ»؛ اگر وجودِ انسان خباثت و رذالت نداشته باشد و به لجنِ رذائلِ اخلاقی آلوده نباشد و در باتلاقِ گناهان فرو نرفته باشد، آنوقت «فقه در اسلام» به این دل ظرفیت می‌دهد، «إِنَّ هذهِ الْقُلُوبَ أَوْعِیَهٌ فَخَیْرُهَا أَوْعَاهَا»[۱]، «علم» به انسان ظرفیت می‌دهد، انسانی که عالِم نیست اگر ریاضت هم بکشد باز هم انسانِ کوچکی است، انسانِ قدبلند نیست و نمی‌تواند خیلی قَد بکشد، فقه لازم است. «فقه» فهم است، اطلاع است، علم است، که با فهم آمیخته است، هر عالِمی فهیم و فقیه نیست، «فَهم» خیلی مهم است، «فهم» یافتن است، علم عاریت است، در ظرف ریختن است، ممکن است بالا بیاوری و هیچ چیزی نماند، اما وقتی انسان مطلب را هضم می‌کند و جزوِ جانِ او می‌شود دیگر عاریه نیست، صیرورتِ وجودیِ او اینطور شد، وجودِ او تاریک و تیره و کدر بود، حال یک گوهرِ براق و قیمتی و قابلِ عَرضه شد، «اَلْفِقْهُ فِی اَلْإِسْلاَمِ».


[۱] نهج البلاغه، حکمت ۱۳۹