چاقوکش و فوتبالیست و بامرام و هر چی. حالا دیگر بال و پرش ریخته بود شده بود نظامی. با لباس سبز و پوتین و فانسقه و اخمی که دیگر از روی صورتش نرفت. کار را به جایی رساند که توی مدرسه مسخرهام میکردند میگفتند «تو دیگر چرا؟ تو که خودت داداشت توی سپاه ست چرا نمیآیی؟»
خوشم نمیآمد با بچّههای انجمن راه بروم. میخواستم آزاد باشم، توی غل و زنجیر نباشم، خودم باشم. مسخره بازیهام را هم سر محمود در میآوردم.
– تو فرمانده چریک نفتیها هستی.
و بدتر «تو اصلاً خود چیلیک نفتی هستی.»
فقط این نبود. میخواستم لجش را در بیاورم بگوید آنجا چی کارهست. دیگر اصلاً حرف نمیزد. یعنی، نه. میزد، کم حرف میزد. اصلاً هم به روی خودش نمیآورد از کارش بگوید. یا از شغل مهمی که دارد. یک بار حرصم را خیلی در آورد. من هم برداشتم توی تقویمش یک چیز خیلی بد نوشتم. نمیتوانم بگویم چی. یک چیزی در حد «فرمانده خلها.»
آمد جیغ و داد کرد گفت «کی این را نوشته توی تقویم من؟»
آمد گوشم را گرفت گرفت زدم گفت «اگر دوستهام میدیدند میدانی چی میشد؟»
گفتم «چی میشد؟»
میخواهم یادم نیاید چه کتک مفصلی خوردم. میخواهم یادم بیاید از آن به بعد حریصتر هم شدم در اینکه بدانم او چی کارهست. گاهی نامههاش را میآورد توی خانه میخواند، بعد پارهشان میکرد میریختشان توی سطل آشغال. یواشکی میرفتم برشان میداشتم، چسبشان میزدم. میخواندمشان ببینم چی میتوانم گیر بیاورم. امضای نامهها از خودش نبود. بود. کمتر بود. میداد معاونهاش امضا میکردند. اینها را بعد فهمیدیم نفهمیدیم چی کارهست. شوهر خواهرم هر بار از جبهه میآمد، میآمد میگفت چی کار کرده و کجا رفته و چه بلاهایی سرش آمده. امّا محمود نه. آرزو به دل ماندیم یک بار لب باز کند از آنجا بگوید. این چیزها را فقط از زبان آشناهامان میشنیدیم. یا از دوستهاش. که گاهی میآمدند خانهمان ازشان پذیرایی میکردیم. دیگر کاری به کارمان نداشت.
فقط میگفت «کی زنگ زد؟»
یا «کسی نامه نداده برام؟»
یا «من باید بروم. آمدهام نیرو بردارم ببرم. فقط گفتم یک سر بزنم بعد بروم.»
منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح
به نقل از: زهرا کاوه (خواهر)
پاسخ دهید