ما گمرک خرمشهر را با فرماندهی حمید پس گرفتیم. از ضلع غربی شهر وارد شدیم. روز اول مقاومت کردند. چند تا از تانکهاشان را که زدیم مقاومت کمتر شد. آمدیم توی شهر. از چهار راه منتهی به گمرک راهی شدیم طرف خود گمرک. مسیر اصلی را از جادهی اصلی رفتیم. عراقیها از روی پشتبامها دفاع میکردند. وقتی دیدند دروازهی گمرک را از طرف شط گرفتهایم، زیر پیراهنهاشان را یکی یکی درآوردند آمدند طرفمان. نیروها پراکنده بودند و ما کم و آنها زیاد. پانزده نفری میشدیم. داخل عراقیها گم شده بودیم. حمید تأکید داشت «آنهایی که تسلیم میشوند نباید کشته شوند. باید ببریمشان عقب.»
دیگر کارمان به جایی رسید که دست یکیشان را باز کردیم گفتیم «برو بقیه را بردار ببر عقب!»
باورش نمیشد آزادش کردهایم. با همان اسلحهی خودش رفت و نزدیک دو سه هزار نفر عراقی دیگر را، گونی سفید به دست، برداشت آورد. حمید چند نفرشان را انتخاب کرد گذاشت بالای سرشان، همراه چند نفر از بچههای خودمان، و گفت «تمامشان را میبرید عقب تحویل میدهید. فهمیدید چی میگویم که؟ تمامشان را.»
هنوز داشتیم منطقه را پاکسازی میکردیم که با دو تا عراقی درگیر شدیم. نتوانستند طاقب بیاورند. فرار کردند. رفتیم دستگیرشان کردیم دیدیم خیلی تشنهاند. فقط ده نفر مانده بودیم، با یک قمقمهی نیمه پر آب. و همهمان تشنه. هوا گرم بود و بالای چهل و پنج درجه. از صبح حرکت کرده بودیم و آن لحظه خیلی تشنه بودیم و عراقیها از ما تشنهتر. یکیشان خیلی تشنه بود. حمید طاقت نیاورد. رفت به آن عراقی آب داد. عراقی باور نکرد. ناگهان دیدیم گفت «اشهد ان لا اله الا الله… و اشهد ان علی ولی الله.»
ما هنوز نمیدانستیم خرمشهر آزاد شده. از تشنگی همانجا توی گمرک خوابمان برده بود. ساعت دو که رادیو را روشن کردیم اعلام کرد خرمشهر آزاد شده. خواب از سرمان پرید. بلند شدیم فریاد زدیم و کلی خندیدیم.
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۱۰۹-۱۱۰
به نقل از: محمد تقی اصانلو
پاسخ دهید