شیخ صدوق به سند خود از عمر و بن ابی مقدام وزیاد بن عبدالله، روایت کرده که:

مردی نزد امام صادق (ع) آمده، پرسید: خدا تو را رحمت کند! آیا جایز است که جنازه را با مشعل و شمعدان و مانند آن تشییع کنند؟ از این پرسش رنگ امام (ع) دگرگون شد و رست نشست و فرمود: یکی از بدبخت‌های روزگار، نزد فاطمه (ع) ـ دختر پیامبر اکرم (ص) ـ رفته، گفت:هیچ می‌دانی که علی (ع) از دختر ابوجهل، خواستگاری کرده است؟! فاطمه (ع) پرسید: راست می‌گویی؟! آن مرد گفت: آری، راست می‌گویم و سه بار تکرار کرد. فاطمه (ع) از روی غیرت کنترل خود را از دست داد، چرا که خدای متعال برای زنان، غیرت و برای مردان جهاد را واجب کرده است، همان‌گونه که پاداش زنان خویشتن دار و شکیبا را همانند سربازان جنگ و مهاجرین راه خدا، قرار داده است.

امام صادق (ع) فرمود: فاطمه (ع) از این مسأله اندوهگین شد و مدّتی در اندیشه، فرو رفت تا آن که وقت غروب شد. در این هنگام حسن (ع) را بر دوش راست و حسین (ع) را بر دوش چپ نهاده، دست چپ امّ‌کلثوم (ع) را به دست راست گرفت و رهسپار خانه‌ی پدرش شد و وارد اتاق حضرت گردید. هنگامی که (ع) به خانه آمد، او را ندید و بسیار غمگین شد و این مسأله، برایش دشوار آمد و چون از جریان خبر نداشت، خجالت می‌کشید که او را از خانه‌ی پدرش بخواند، لذا به مسجد رفت و مدّتی به نماز مشغول شد. سپس، مشتی از ریگ‌های مسجد را گرد آورده بالشی برای خود ساخت و سر بر آن نهاده، خوابید. پیامبر اکرم (ص)، که دخترش را اندوهگین یافت کمی آب به چهره‌اش پاشید، سپس جاه بر تن کرد و به مسجد رفت و مشغول نماز شد و بعد از هر دو رکعت نماز از خدا می‌خواست تا اندوزه و ناآرامی را از دل فاطمه (ع)‌بیرون کند، چرا که هنگام خروج از منزل، دخترش را در حالی دیده بود که به دور خود، می‌پیچید و به سختی نفس می‌کشید و از فشار غم و اندوه راه گلویس بسته شده بود. پس از مدّتی که پیامبر اکرم (ص) متوجّه شد که فاطمه (ع)، خواب و آرامش، ندارد به او فرمود: دخترم برخیز! فاطمه (ع) از جا برخاست و پیامبر اکرم (ص) حسن و فاطمه حسین (ع) را بغل کرده و دست ام کلثوم (ع) را گرفت و به نزد علی (ع) آمدند، در حالی که او را خوابیده یافتند. پیامبر اکرم (ص) پایش را بر پای علی (ع) نهاد و به آرامی فشار داد و فرمود: ای ابوتراب!‌ برخیز! چه بسیار ساکنی را که من، برانگیختم و خفته‌ای را که بیدار نمودم! برخیز و ابوبکر و عمر و طلحه را نزد خود بیاور.

علی (ع)‌ رفت و آن سه را از خانه‌هایشان،‌بیرون کشید و نزد پیامبر اکرم (ص)‌ آورد هنگامی که همه گرد آمدند، رسول خدا (ص) رو به علی (ع) کرده، فرمود: آیا نمی‌دانی که فاطمه (ع) پاره‌ی تن من و قطعه‌ای از وجودم است؟ و من نیز از اویم؟ هر که او را بیازارد، مرا آزرده است و هر که مرا بیازارد، خدا را آزرده است و هر که او را پس از مرگم بیازارد، چنان است که او را در حیات و زندگانی‌ام، و هر که او را در حیاتم بیازارد همانند آن است که پس از مرگم، آزرده باشد.

امام صادق (ع) می‌افزاید: پس علی (ع) پاسخ داد: آری! ای پیامبر خدا (ص)! این را می‌دانم. پیامبر اکرم (ص) فرمود: پس چ چیزی باعث شد که تو چنان کاری کردی؟ علی (ع) گفت: سوگند به آن کسی که تو را به حق به پیامبری برانگیخته است! آنچه از من به فاطمه (ع) رسانده‌اند، هرگز حقیقت ندارد و حتّی در ذهن من نیز چنین چیزی، خطور نکرده است. پیامبر اکرم (ص)‌ فرمود: تو، راست می‌گویی و فاطمه (ع) خشنود شده، لبخندی زد به گونه‌ای که دندان‌های پیشن آن حضرت، آشکار شد.

ابوبکر و عمر به یکدیگر نگاهی کردند و یکی به به دیگری گفت: شگفت است که ما را این ساعت از شب به این‌جا، فرا خوانده است تا چنین چیزی را به ما، نشان دهد و این این سخنان را بگوید؟![۱]

امام صادق (ع) می‌افزاید: آن‌گاه پیامبر اکرم (ص)، دست علی (ع) را گرفت و انگشتان خود را میان انگشتان علی (ع) گذاشت. سپس پیامبر اکرم (ص) حسن و علی، حسین و فاطمه،‌ام کلثوم را به دوش گرفتند. پیامبر اکرم (ص) آن‌ها را تا خانه‌اشان، همراهی کرد و عبایی رویشان کشید و آن‌ها را به خدا سپرد و از آن‌جا، بیرون رفت و بقیه شب را به نماز مشغول شد.

چندی گذشت تا پیامبر اکرم (ص) از دنیا رفت و فاطمه (ع)،‌بیمار شد ـ که با همان بیماری، رحلت فرمودـ در این موقع، آن دو ـ ابوبکر و عمرـ، برای عیادت حضرت آمده اجازه خواستند فاطمه (ع) به آن‌ها، اجازه نداد ابوبکر که چنین دید با خدای متعال عهد کرد تا وقتی فاطمه (ع) را نبیند و او را از خود خشنود نسازد زیر هیچ سقفی نرود از همین رو،‌شبی را در بقیع خوابید. عمر، نزد علی (ع) آمده و گفت: ابوبکر پیرمردی نازک دل است،‌او کسی است که در غار، همراه پیامبر اکرم (ص) بود و از یاران حضرت است چند بار نزد فاطمه (ع) آمدیم و اجازه دیدار خواستیم، ولی او اجازه نداد تا نزدش برویم و رضایت بطلبیم اگر می‌توانی، برای ما اجازه بگیر. حضرت فرمود: سعی خود را می‌کنم.

علی (ع) نزد فاطمه (ع) رفته، گفت: ای دختر رسول خدا (ص)! این دو نفر را دیدی که با تو چه کردند، آن‌ها بسیار نزد تو آمده‌اند و خواستار دیدارت شدند، ولی آن‌ها را بازگرداندی و رد کردی، اکنون از من خواسته‌اند تا برای آن‌ها، اجازه بگیرم. فاطمه (ع) گفت: به خدا سوگند! به آنان، اجازه نخواهم داد و هیچ سخنی با آن‌ها، نخواهم گفت تا این‌که به دیدار پدرم بروم و از آن دو و کارهایشان، شکایت کنم.

علی (ع) فرمود: من به آن‌ها، قول داده‌ام! فاطمه (ع) گفت: اگر قول داده‌ای حرفی ندارم خانه خانه‌ی توست و زنان، تابع مردانند. پس هر که را دوست داری، می‌توانی اجازه دهی. من، در هیچ کاری، با تو مخالفت نمی‌کنم علی (ع) بیرون رفت و به آن دو اجازه‌ داد، داخل شوند.

هنگامی که دیدگان آن‌ها بر فاطمه (ع) افتاد، سلام کردند، ولی فاطمه (ع) سلام آن‌ها را پاسخ نداد و روی برگردانید. آن دو به طرف دیگر رفتند تا با حضرت، روبرو شند، ولی حضرت رویش را برگرداند چندین بار، این عمل تکرار شد و حضرت فاطمه (ع)، هر بار رویش را به سوی دیگر برمی‌گردانید. سپس فرمود: یا علی! پارچه نم داری، روی صورت من بیانداز و زنان پیرامونش فرمود: روی مرا برگردانید، زمانی که روی حضرت را برگرداندند، آن دو نیز روبرو نشستند ابوبکر گفت: ای دختر رسول خدا(ص)! ما آمده‌ایم تا خشنودی تو را بجوئیم و از خشم تو بیرون آئیم از تو می‌خواهیم که از ما،‌درگذری و ما را ببخشی و از آن چه با تو کردیم چشم پوشی نمایی.

حضرت فرمود: هیچ سخنی با شما ندارم و تا زنده‌ام، هرگز با شما سخن نخواهم گفت: تا این‌که به دیدار پدرم رفته و از شما و کارهایتان به او شکایت کنم.

آن دو گفتند: ما،‌برای عذر خواهی نزد تو، آمده‌ایم و تنها در پی خشنودی و رضای تو هستیم، پس بر ما ببخش و از کرده‌ی ما،‌درگذر و ما را به خاطر آنچه انجام داده‌ایم، بازخواست مکن.

فاطمه (ع) رو به علی (ع) کرده، گفت: من با این دو، هرگز سخن نخواهم گفت مگر این‌که از آن‌ها آنچه را از پیامبر اکرم (ص) شنیده‌ام بپرسم. اگر مرا تصدیق کردند، نظرم را خواهم گفت آن دو گفتند: خدایا! گواه باشد که ما جز حق، نخواهیم گفت و به جز راستی، گواهی نخواهیم داد.

فاطمه (ع) فرمود: شما را به خدا سوگند! ایا به یاد دارید که رسول خدا (ص) شما را نیمه‌ی شب از خانه‌هایتان بیرون کشید تا از کار علی (ع) با شما سخن بگوید؟ گفتند:‌آری به خدا سوگند!. فرمود: شما را به خدا، آیا شنیدید که پیامبر اکرم (ص) فرمود: فاطمه پاره‌ تن و جگر گوشه‌ی من است و من از اویم هر که او را بیازارد، مرا آزرده و هر مرا بیازارد، خدا را آزرده است و هر کس، فاطمه (ع) را پس از من بیازارد، مثل کسی است که او را در حیاتم، آزرده و هر که او را د حیاتم بیازارد، مثل کسی است که او را پس از مرگم، آزرده است؟ گفتند: آری به خدا سوگند! پیامبر اکرم (ص) چنین فرمود.

حضرت فاطمه (ع) گفت: خدا را سپاس می‌گویم! سپس افزود: خدایا! تو گواه باش، و ای همه کسانی که در این‌جا حاضرید، گواه باشید که این دو، مرا در زمان حیاتم و موقع مرگم، آزردند به خدا سوگند! هیچ سخنی با این دو، نخواهم گفت تا پروردگارم را دیدار نمایم و از آن‌ها به خاطر آنچه انجام داده‌اند، شکایت کنم. ابوبکر، ناله و شیون سر داد و گفت: ای کاش مادرم، مرا نزاده بود! عمر گفت: در شگفتم از مردمی که زمام امور خود را به دست تو، سپرده‌اند! در حالی که تو، پیری خرفت و نادانی و از خشم زنی، این گونه اظهار جزع و فزع می‌کنی و به خشنودی زنی، خشنود می‌گردی! چه می‌شود کسی را که زنی را به خمش بیاورد؟! سپس برخاستند و رفتند.

امام صادق (ع) می‌فرماید: فاطمه (ع) در آخرین لحظه‌های زندگی خویش فردی را نزد امّ ایمن که موفق‌ترین و معتمدترین زنان، نزد او بود فرستاد به او فرمود: ای امّ‌ ایمن! مرگم نزدیک است و نفسم بنده آمده است. علی (ع) را خبر کن تا در کنارم باشد امّ ایمن علی (ع) را فرا خواند زمانی که علی (ع) وارد شد فاطمه (ع) گفت: ای پسر عمو! می‌خواهم تو را به چند چیز، سفارش کنم که آن‌ها را برایم انجام دهی.

علی (ع)‌ فرمود: هر چه دوست داری بگو. حضرت گفت: با فلان کس، ازدواج کن پس از من، فرزندانم را همانند خودم پرورش دهد. برای من، تابوتی درست کن، همان‌طوری که فرشتگان برایم ترسیم نموده‌اند.

علی (ع) فرمود: شکل آن را به من نشان بده آن حضرت نمایی از آن را به علی (ع) نشان داد، همان‌گونه که فرشتگان نشان آن حضرت داده بودند. سپس فاطمه (ع) گفت: هر گاه از دنیا رفتم در همان زمان، مرا دفن کن در هر ساعتی از روز یا شب باشد و هیچ یک از دشمنان خدا و رسولش، نباید در نمازم حاضر شوند. علی (ع) فرمود: چنین خواهم کرد.

هنگامی که فاطمه (ع) از دنیا رفت، شب بود علی (ع)‌ شبانه، جنازه را همان‌گونه که فاطمه (ع) سفارش کرده بود تجهیز نمود و چون از تجهیز خارج شد، جنازه را برداشت و از شاخه‌های درخت خرما،‌آتشی افروخت و مشعلی همراه جنازه کرد آن‌گاه بر جنازه حضرت نماز خواند و شبانه به خاکش سپرد.

صبح روز بعد، ابوبکر و عمر برای احوال پرسی فاطمه (ع) می‌آمدند که با مردمی از قریش روبرو شدند. از او پرسیدند: از کجا می‌آیی؟ گفت: از سر سلامتی دادن به علی (ع) به خاطر رحلت فاطمه (ع)، گفتند: مگر فاطمه (ع) وفات یافت؟ گفت:‌آری و شبانه به خاک سپرده شد آن دو پس از شنیدن این خبر، شیون آغاز کرده، فریاد و فغان سر دادند و سپس به سوی علی (ع) رفتند و وقتی با حضرت روبرو شدند، گفتند: به خدا سوگند! نه چیزی از بامداد، برای ما گذاشتی و نه از شبانگاه پیامبر اکرم (ص) و دخترش را به تنهائی، تجهیز و دفن کردی و این،‌تنها بخاطر کینه و دشمنی است که از ما در سینه داری،مگر نه این است که پیامبر اکرم (ص) را بدون حضور ما، غسل دادی و ما را در آن، شرکت ندادی؟ همان‌گونه که به پسرت آموختی تا بر سر ابوبکر فریاد زند که از منبر پدرم، پایین بیا!.

حضرت علی (ع) به آن نفر، فرمودند: اگر بر چیزی سوگند بخورم، مرا تصدیق می‌کنید؟! گفتند: آری، حضرت سوگند خورد!‌ سپس آن‌ها را به مسجد وارد ساخته، گفت: رسول خدا (ص) مرا سفارش کرد که هیچ کس، جز پسر عمویش بر جسدش حاضر نشود و به عورتش آگاه نگردد. بنابراین، من خود او را غسل دادم و فرشتگان، مرا کمک می‌کردند و فضل بن عبّاس، آب می‌آورد در حالی که چشمانش را با پارچه، بسته بود. وقتی خواستمف‌پیراهن آن حضرت را در آورم، فریادی از خانه برخاست. آن صدا را می‌شنیدم، ولی صاحب صدا را نمی‌دیدم. او گفت: پیراهن رسول خدا (ص) را بیرون نیاور. من این بانگ را چند بار شنیدم پس دستم را در میان پیراهن فرو برده او را غسل دادم سپس کفنی را به دستم دادند و او را با آن، کفن نمودم آن‌گاه، پیراهن را از تنش بیرون آوردم.

امّا پسرم حسن را همه، می‌شناسید و اهل مدینه نیز می‌دانند که او، صفوف مردم را می‌شکافت تا خدمت رسول خدا (ص) برسد و در حالی که حضرت در سجده بود، بر پشت او سوار می‌شد. پیامبر اکرم (ص) بر می‌خاست در حالی که با دستش حسن (ع) را نگه می‌داشت و دست دیگرش را بر زانویش، قرار می‌داد تا این‌که نمازش را تمام می‌کرد گفتند آری، این را می‌دانیم.

سپس امام علی (ع) فرمود: شما و همه‌ی اهل مدینه می‌دانید که حسن به سوی پیامبر اکرم (ص)، می‌شتافت و بر گردن آن حضرت سوار می‌شد و دو پایش را بر سینه پیامبر اکرم (ص) می‌گذاشت، به گونه‌ای که برق و درخشش دو خلخالش از انتهای مسجد، دیده می‌شد و پیامبر اکرم (ص)، همان‌گونه سخنرانی می‌کرد و حسن (ع) هم‌چنان بر گردنش، سوار بود تا از سخنرانی فارغ می‌گشت. آن‌گاه که این طفل، کس دیگری را بر فراز منبر پدرش دید بر او، دشوار آمد. به خدا سوگند! من به او هیچ دستور و فرمانی را نداده بودم و او نیز این کار را به دستور من، انجام نداده است.

امّا فاطمه (ع)، او همان زنی است که برای شما از او، اجازه‌ خواستم وقتی با او دیدار کردید، همان چیزهایی را که شنیدید گفت: به خدا سوگند! سفارش کرد که شما دو نفر بر جنازه‌اش، حاضر نشوید و بر او، نماز نگذارید و من، کسی نیستم که با فرمان او مخالفت کنم و سفارش او را انجام ندهم.

عمر گفت: این بحث‌ها را تمام کن من به گورستان، خواهم رفت و تمام قبرها را نبش خواهم کرد تا او را پیدا کنم و بر او، نماز بخوانم. علی (ع)‌ فرمود: به خدا سوگند! اگر با چنین قصدی بروی. می‌دانی که نخواهم گذاشت به آن دست یابی، مگر آن که آنچه در چشمان تو است بیرون آید زیرا تنها با شمشیر با تو، روبرو خواهم شد و پیش از رسیدن به مقصودت، باید از عهده شمشیر من برآیی.

آن‌گاه میان علی (ع) و عمر، سخنان تندی رد و بدل شد و دشنام و ناسزار بالا گرفت و بانگ و فریاد آنان، مهاجران و انصار را به سوی خود کشاند. آن‌ها بر عمر گفتند: به خدا سوگند! ما به چنین امری، رضایت نخواهیم داد که هر چه از دهانت درآید، بگویی و به پسر عموی رسول خدا (ص) و برادر و وصی او چنین گزافه‌هایی نسبت دهی!. نزدیک بود که آشوب و فتنه‌ای برپا شود که از هم، جدا شدند.[۲]

 

 

 

قال الصّدوق:

حَدَّثَنَا عَلِیُّ بْنُ أَحْمَدَ، قَالَ: حَدَّثَنَا أَبُو الْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ یَحْیَى، عَنْ عَمْرِو بْنِ أَبِی الْمِقْدَامِ وَ زِیَادِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ، قَالا: أَتَى رَجُلٌ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ (ع) فَقَالَ لَهُ: یَرْحَمُکَ اللَّهُ هَلْ تُشَیَّعُ الْجَنَازَهُ بِنَارٍ وَ یُمْشَى مَعَهَا بِمِجْمَرَهٍ أَوْ قِنْدِیلٍ أَوْ غَیْرِ ذَلِکَ مِمَّا یُضَاءُ بِهِ؟ قَالَ فَتَغَیَّرَ لَوْنُ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ (ع) مِنْ ذَلِکَ وَ اسْتَوَى جَالِساً ثُمَّ قَالَ: إِنَّهُ جَاءَ شَقِیٌّ مِنَ الْأَشْقِیَاءِ إِلَى فَاطِمَهَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ (ص) فَقَالَ لَهَا: أَ مَا عَلِمْتِ أَنَّ عَلِیّاً قَدْ خَطَبَ بِنْتَ أَبِی جَهْلٍ فَقَالَتْ: حَقّاً مَا تَقُولُ؟ فَقَالَ: حَقّاً مَا أَقُولُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ فَدَخَلَهَا مِنَ الْغَیْرَهِ مَا لَا تَمْلِکُ نَفْسَهَا وَ ذَلِکَ أَنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى کَتَبَ عَلَى النِّسَاءِ غَیْرَهً وَ کَتَبَ عَلَى الرِّجَالِ جِهَاداً وَ جَعَلَ لِلْمُحْتَسِبَهِ الصَّابِرَهِ مِنْهُنَّ مِنَ الْأَجْرِ مَا جَعَلَ لِلْمُرَابِطِ الْمُهَاجِرِ فِی سَبِیلِ اللَّهِ قَالَ: فَاشْتَدَّ غَمُّ فَاطِمَهَ مِنْ ذَلِکَ وَ بَقِیَتْ مُتَفَکِّرَهً هِیَ حَتَّى أَمْسَتْ وَ جَاءَ اللَّیْلُ حَمَلَتِ الْحَسَنَ عَلَى عَاتِقِهَا الْأَیْمَنِ وَ الْحُسَیْنَ عَلَى عَاتِقِهَا الْأَیْسَرِ وَ أَخَذَتْ بِیَدِ أُمِّ کُلْثُومٍ الْیُسْرَى بِیَدِهَا الْیُمْنَى ثُمَّ تَحَوَّلَتْ إِلَى حُجْرَهِ أَبِیهَا فَجَاءَ عَلِیٌّ فَدَخَلَ حُجْرَتَهُ فَلَمْ یَرَ فَاطِمَهَ فَاشْتَدَّ لِذَلِکَ غَمُّهُ وَ عَظُمَ عَلَیْهِ وَ لَمْ یَعْلَمِ الْقِصَّهَ مَا هِیَ فَاسْتَحَى أَنْ یَدْعُوَهَا مِنْ مَنْزِلِ أَبِیهَا فَخَرَجَ إِلَى الْمَسْجِدِ یُصَلِّی فِیهِ مَا شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ جَمَعَ شَیْئاً مِنْ کَثِیبِ الْمَسْجِدِ وَ اتَّکَأَ عَلَیْهِ، فَلَمَّا رَأَى النَّبِیُّ (ص) مَا بِفَاطِمَهَ مِنَ الْحُزْنِ أَفَاضَ عَلَیْهَا مِنَ الْمَاءِ ثُمَّ لَبِسَ ثَوْبَهُ وَ دَخَلَ الْمَسْجِدَ فَلَمْ یَزَلْ یُصَلِّی بَیْنَ رَاکِعٍ وَ سَاجِدٍ وَ کُلَّمَا صَلَّى رَکْعَتَیْنِ دَعَا اللَّهَ أَنْ یُذْهِبَ مَا بِفَاطِمَهَ مِنَ الْحُزْنِ وَ الْغَمِّ وَ ذَلِکَ أَنَّهُ خَرَجَ مِنْ عِنْدِهَا وَ هِیَ تَتَقَلَّبُ وَ تَتَنَفَّسُ الصُّعَدَاءَ فَلَمَّا رَآهَا النَّبِیُّ (ص) أَنَّهَا لا یُهَنِّیهَا النَّوْمُ وَ لَیْسَ لَهَا قَرَارٌ قَالَ لَهَا قُومِی یَا بُنَیَّهِ فَقَامَتْ فَحَمَلَ النَّبِیُّ (ص) الْحَسَنَ وَ حَمَلَتْ فَاطِمَهُ الْحُسَیْنَ وَ أَخَذَتْ بِیَدِ أُمِّ کُلْثُومٍ فَانْتَهَى إِلَى عَلِیٍّ (ع) وَ هُوَ نَائِمٌ فَوَضَعَ النَّبِیُّ (ص) رِجْلَهُ عَلَى رِجْلِ عَلِیٍّ فَغَمَزَهُ وَ قَالَ قُمْ یَا أَبَا تُرَابٍ فَکَمْ سَاکِنٍ أَزْعَجْتَهُ ادْعُ لِی أَبَابَکْرٍ مِنْ دَارِهِ وَ عُمَرَ مِنْ مَجْلِسِهِ وَ طَلْحَهَ فَخَرَجَ عَلِیٌّ فَاسْتَخْرَجَهُمَا مِنْ مَنْزِلِهِمَا وَ اجْتَمَعُوا عِنْدَ رَسُولِ اللَّهِ (ص) فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ (ص) یَا عَلِیُّ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّ فَاطِمَهَ بَضْعَهٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهَا فَمَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی وَ مَنْ آذَانِی فَقَدْ آذَى اللَّهَ وَ مَنْ آذَاهَا بَعْدَ مَوْتِی کَانَ کَمَنْ آذَاهَا فِی حَیَاتِی وَ مَنْ آذَاهَا فِی حَیَاتِی کَانَ کَمَنْ آذَاهَا بَعْدَ مَوْتِی، قَالَ: فَقَالَ عَلِیٌّ بَلَى یَا رَسُولَ اللَّهِ، قَالَ فَمَا دَعَاکَ إِلَى مَا صَنَعْتَ؟ فَقَالَ عَلِیٌّ وَ الَّذِی بَعَثَکَ بِالْحَقِّ نَبِیّاً مَا کَانَ مِنِّی مِمَّا بَلَغَهَا شَیْ‏ءٌ وَ لَا حَدَّثَتْ بِهَا نَفْسِی، فَقَالَ النَّبِیُّ: صَدَقْتَ وَ صَدَقَتْ فَفَرِحَتْ فَاطِمَهُ (ع) بِذَلِکَ وَ تَبَسَّمَتْ حَتَّى رُئِیَ ثَغْرُهَا، فَقَالَ أَحَدُهُمَا لِصَاحِبِهِ: إِنَّهُ لَعَجَبٌ لِحِینِهِ مَا دَعَاهُ إِلَى مَا دَعَانَا هَذِهِ السَّاعَهَ.

 قَالَ: ثُمَّ أَخَذَ النَّبِیُّ (ص) بِیَدِ عَلِیٍّ فَشَبَّکَ أَصَابِعَهُ بِأَصَابِعِهِ فَحَمَلَ النَّبِیُّ (ص) الْحَسَنَ وَ حَمَلَ الْحُسَیْنَ عَلِیٌّ وَ حَمَلَتْ فَاطِمَهُ أُمَّ کُلْثُومٍ وَ أَدْخَلَهُمُ النَّبِیُّ بَیْتَهُمْ وَ وَضَعَ عَلَیْهِمْ قَطِیفَهً وَ اسْتَوْدَعَهُمُ اللَّهَ ثُمَّ خَرَجَ وَ صَلَّى بَقِیَّهَ اللَّیْلِ فَلَمَّا مَرِضَتْ فَاطِمَهُ مَرَضَهَا الَّذِی مَاتَتْ فِیهِ أَتَیَاهَا عَائِدَیْنِ وَ اسْتَأْذَنَا عَلَیْهَا فَأَبَتْ أَنْ تَأْذَنَ لَهُمَا فَلَمَّا رَأَى ذَلِکَ أَبُو بَکْرٍ أَعْطَى اللَّهَ عَهْداً أَنْ لَا یُظِلَّهُ سَقْفُ بَیْتٍ حَتَّى یَدْخُلَ عَلَى فَاطِمَهَ وَ یَتَرَاضَاهَا فَبَاتَ لَیْلَهً فِی الْبَقِیعِ مَا یُظِلُّهُ شَیْ‏ءٌ ثُمَّ إِنَّ عُمَرَ أَتَى عَلِیّاً (ع) فَقَالَ لَهُ إِنَّ أَبَابَکْرٍ شَیْخٌ رَقِیقُ الْقَلْبِ وَ قَدْ کَانَ مَعَ رَسُولِ اللَّهِ (ص) فِی الْغَارِ فَلَهُ صُحْبَهٌ وَ قَدْ أَتَیْنَاهَا غَیْرَ هَذِهِ الْمَرَّهِ مِرَاراً نُرِیدُ الْإِذْنَ عَلَیْهَا وَ هِیَ تَأْبَى أَنْ تَأْذَنَ لَنَا حَتَّى نَدْخُلَ عَلَیْهَا فَنَتَرَاضَى فَإِنْ رَأَیْتَ أَنْ تَسْتَأْذِنَ لَنَا عَلَیْهَا فَافْعَلْ، قَالَ: نَعَمْ فَدَخَلَ عَلِیٌّ عَلَى فَاطِمَهَ (ع) فَقَالَ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ (ص) قَدْ کَانَ مِنْ هَذَیْنِ الرَّجُلَیْنِ مَا قَدْ رَأَیْتِ وَ قَدْ تَرَدَّدَ مِرَاراً کَثِیرَهً وَ رَدَدْتِهِمَا وَ لَمْ تَأْذَنِی لَهُمَا وَ قَدْ سَأَلَانِی أَنْ أَسْتَأْذِنَ لَهُمَا عَلَیْکِ؟ فَقَالَتْ: وَ اللَّهِ لَا آذَنُ لَهُمَا وَ لَا أُکَلِّمُهُمَا کَلِمَهً مِنْ رَأْسِی حَتَّى أَلْقَى أَبِی فَأَشْکُوَهُمَا إِلَیْهِ بِمَا صَنَعَاهُ وَ ارْتَکَبَاهُ مِنِّی. فَقَالَ عَلِیٌّ (ع): فَإِنِّی ضَمِنْتُ لَهُمَا ذَلِکِ. قَالَتْ: إِنْ کُنْتَ قَدْ ضَمِنْتَ لَهُمَا شَیْئاً فَالْبَیْتُ بَیْتُکَ وَ النِّسَاءُ تَتَّبِعُ الرِّجَالَ لَا أُخَالِفُ عَلَیْکَ بِشَیْ‏ءٍ فَأْذَنْ لِمَنْ أَحْبَبْتَ، فَخَرَجَ عَلِیٌّ (ع) فَأَذِنَ لَهُمَا فَلَمَّا وَقَعَ بَصَرُهُمَا عَلَى فَاطِمَهَ (ع) سَلَّمَا عَلَیْهَا فَلَمْ تَرُدَّ عَلَیْهِمَا وَ حَوَّلَتْ وَجْهَهَا عَنْهُمَا فَتَحَوَّلَا وَ اسْتَقْبَلَا وَجْهَهَا حَتَّى فَعَلَتْ مِرَاراً وَ قَالَتْ یَا عَلِیُّ جَافِ الثَّوْبَ وَ قَالَتْ لِنِسْوَهٍ حَوْلَهَا: حَوِّلْنَ وَجْهِی فَلَمَّا حَوَّلْنَ وَجْهَهَا حَوَّلَا إِلَیْهَا، فَقَالَ أَبُو بَکْرٍ: یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ إِنَّمَا أَتَیْنَاکِ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِکِ وَ اجْتِنَابَ سَخَطِکِ نَسْأَلُکِ أَنْ تَغْفِرِی لَنَا وَ تَصْفَحِی عَمَّا کَانَ مِنَّا إِلَیْکِ، قَالَتْ: لَا أُکَلِّمُکُمَا مِنْ رَأْسِی کَلِمَهً وَاحِدَهً أَبَداً حَتَّى أَلْقَى أَبِی وَ أَشْکُوَکُمَا إِلَیْهِ وَ أَشْکُوَ صَنِیعَکُمَا وَ فِعَالَکُمَا وَ مَا ارْتَکَبْتُمَا مِنِّی، قَالا: إِنَّا جِئْنَا مُعْتَذِرَیْنِ مُبْتَغِیَیْنِ‏ مَرْضَاتَکِ فَاغْفِرِی وَ اصْفَحِی عَنَّا وَ لَا تُؤَاخِذِینَا بِمَا کَانَ مِنَّا فَالْتَفَتَتْ إِلَى عَلِیٍّ (ع) وَ قَالَتْ: إِنِّی لَا أُکَلِّمُهُمَا مِنْ رَأْسِی کَلِمَهً حَتَّى أَسْأَلَهُمَا عَنْ شَیْ‏ءٍ سَمِعَاهُ مِنْ رَسُولِ اللَّهِ (ص) فَإِنْ صَدَّقَانِی رَأَیْتُ رَأْیِی قَالا: اللَّهُمَّ ذَلِکَ لَهَا وَ إِنَّا لَا نَقُولُ إِلَّا حَقّاً وَ لَا نَشْهَدُ إِلَّا صِدْقاً، فَقَالَتْ: أَنْشُدُکُمَا اللَّهَ أَ تَذْکُرَانِ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (ص) اسْتَخْرَجَکُمَا فِی جَوْفِ اللَّیْلِ لِشَیْ‏ءٍ کَانَ حَدَثَ مِنْ أَمْرِ عَلِیٍّ؟ فَقَالا: اللَّهُمَّ نَعَمْ فَقَالَتْ أَنْشُدُکُمَا بِاللَّهِ هَلْ سَمِعْتُمَا النَّبِیَّ (ص) یَقُولُ: فَاطِمَهُ بَضْعَهٌ مِنِّی وَ أَنَا مِنْهَا مَنْ آذَاهَا فَقَدْ آذَانِی وَ مَنْ آذَانِی فَقَدْ آذَى اللَّهَ وَ مَنْ آذَاهَا بَعْدَ مَوْتِی فَکَانَ کَمَنْ آذَاهَا فِی حَیَاتِی وَ مَنْ آذَاهَا فِی حَیَاتِی کَانَ کَمَنْ آذَاهَا بَعْدَ مَوْتِی؟ قَالا: اللَّهُمَّ نَعَمْ، قَالَتِ: الْحَمْدُ لِلَّهِ ثُمَّ، قَالَتِ: اللَّهُمَّ إِنِّی أُشْهِدُکَ فَاشْهَدُوا یَا مَنْ حَضَرَنِی أَنَّهُمَا قَدْ آذَیَانِی فِی حَیَاتِی وَ عِنْدَ مَوْتِی وَ اللَّهِ لَا أُکَلِّمُکُمَا مِنْ رَأْسِی کَلِمَهً حَتَّى أَلْقَى رَبِّی فَأَشْکُوَکُمَا بِمَا صَنَعْتُمَا بِی وَ ارْتَکَبْتُمَا مِنِّی فَدَعَا أَبُوبَکْرٍ بِالْوَیْلِ وَ الثُّبُورِ وَ قَالَ: لَیْتَ أُمِّی لَمْ تَلِدْنِی فَقَالَ عُمَرُ: عَجَباً لِلنَّاسِ کَیْفَ وَلَّوْکَ أُمُورَهُمْ وَ أَنْتَ شَیْخٌ قَدْ خَرِفْتَ تَجْزَعُ لِغَضَبِ امْرَأَهٍ وَ تَفْرَحُ بِرِضَاهَا وَ مَا لِمَنْ أَغْضَبَ امْرَأَهً؟! وَ قَامَا وَ خَرَجَا.

 قَالَ: فَلَمَّا نُعِیَ إِلَى فَاطِمَهَ نَفْسُهَا أَرْسَلَتْ إِلَى أُمِّ أَیْمَنَ وَ کَانَتْ أَوْثَقَ نِسَائِهَا عِنْدَهَا وَ فِی نَفْسِهَا فَقَالَتْ لَهَا یَا أُمَّ أَیْمَنَ إِنَّ نَفْسِی نُعِیَتْ إِلَیَّ فَادْعِی لِی عَلِیّاً فَدَعَتْهُ لَهَا فَلَمَّا دَخَلَ عَلَیْهَا قَالَتْ لَهُ: یَا ابْنَ الْعَمِّ أُرِیدُ أَنْ أُوصِیَکَ بِأَشْیَاءَ فَاحْفَظْهَا عَلَیَّ، فَقَالَ لَهَا: قُولِی مَا أَحْبَبْتِ، قَالَتْ لَهُ: تَزَوَّجْ فُلَانَهَ تَکُونُ لِوُلْدِی مُرَبِّیَهً مِنْ بَعْدِی مِثْلِی وَ اعْمَلْ نَعْشاً رَأَیْتُ الْمَلَائِکَهَ قَدْ صَوَّرَتْهُ لِی، فَقَالَ لَهَا عَلِیٌّ: أَرِینِی کَیْفَ صُورَتُهُ؟ فَأَرَتْهُ ذَلِکَ کَمَا [وُصِفَ لَهَا] وَ کَمَا أُمِرَتْ بِهِ ثُمَّ قَالَتْ: فَإِذَا أَنَا قَضَیْتُ نَحْبِی فَأَخْرِجْنِی مِنْ سَاعَتِکَ أَیَّ سَاعَهٍ کَانَتْ مِنْ لَیْلٍ أَوْ نَهَارٍ وَ لَا یَحْضُرَنَّ مِنْ أَعْدَاءِ اللَّهِ وَ أَعْدَاءِ رَسُولِهِ لِلصَّلَاهِ عَلَیَّ أَحَدٌ، قَالَ عَلِیٌّ (ع) أَفْعَلُ، فَلَمَّا قَضَتْ نَحْبَهَا (ص) صلّی الله علیها وَ هُمْ فِی ذَلِکَ فِی جَوْفِ اللَّیْلِ أَخَذَ عَلِیٌّ فِی جَهَازِهَا مِنْ سَاعَتِهِ کَمَا أَوْصَتْهُ فَلَمَّا فَرَغَ مِنْ جَهَازِهَا أَخْرَجَ عَلَى الْجَنَازَهِ وَ أَشْعَلَ النَّارَ فِی جَرِیدِ النَّخْلِ وَ مَشَى مَعَ الْجَنَازَهِ بِالنَّارِ حَتَّى صَلَّى عَلَیْهَا وَ دَفَنَهَا لَیْلًا فَلَمَّا أَصْبَحَ أَبُوبَکْرٍ وَ عُمَرُ عَاوَدَا عَائِدَیْنِ لِفَاطِمَهَ فَلَقِیَا رَجُلًا مِنْ قُرَیْشٍ فَقَالا لَهُ مِنْ أَیْنَ أَقْبَلْتَ قَالَ عَزَّیْتُ عَلِیّاً بِفَاطِمَهَ، قَالا: وَ قَدْ مَاتَتْ؟ قَالَ: نَعَمْ وَ دُفِنَتْ فِی جَوْفِ اللَّیْلِ، فَجَزَعَا جَزَعاً شَدِیداً ثُمَّ أَقْبَلَا إِلَى عَلِیٍّ (ع) فَلَقِیَاهُ وَ قَالا لَهُ وَ اللَّهِ مَا تَرَکْتَ شَیْئاً مِنْ غَوَائِلِنَا وَ مَسَاءَتِنَا وَ مَا هَذَا إِلَّا مِنْ شَیْ‏ءٍ فِی صَدْرِکَ عَلَیْنَا هَلْ هَذَا إِلَّا کَمَا غَسَّلْتَ رَسُولَ اللَّهِ (ص) دُونَنَا وَ لَمْ تُدْخِلْنَا مَعَکَ وَ کَمَا عَلَّمْتَ ابْنَکَ أَنْ یَصِیحَ بِأَبِی‌بَکْرٍ أَنِ انْزِلْ عَنْ مِنْبَرِ أَبِی. فَقَالَ لَهُمَا عَلِیٌّ (ع): أَ تُصَدِّقَانِی إِنْ حَلَفْتُ لَکُمَا؟ قَالا: نَعَمْ، فَحَلَفَ فَأَدْخَلَهُمَا عَلَى الْمَسْجِدِ فَقَالَ إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ (ص) لَقَدْ أَوْصَانِی وَ تَقَدَّمَ إِلَیَّ أَنَّهُ لَا یَطَّلِعُ عَلَى عَوْرَتِهِ أَحَدٌ إِلَّا ابْنُ عَمِّهِ فَکُنْتُ أُغَسِّلُهُ وَ الْمَلَائِکَهُ تُقَلِّبُهُ وَ الْفَضْلُ بْنُ الْعَبَّاسِ یُنَاوِلُنِی الْمَاءَ وَ هُوَ مَرْبُوطُ الْعَیْنَیْنِ بِالْخِرْقَهِ وَ لَقَدْ أَرَدْتُ [أَنْ‏] أَنْزِعَ الْقَمِیصَ فَصَاحَ بِی صَائِحٌ مِنَ الْبَیْتِ سَمِعْتُ الصَّوْتَ وَ لَمْ أَرَ الصُّورَهَ لَا تَنْزِعْ قَمِیصَ رَسُولِ اللَّهِ وَ لَقَدْ سَمِعْتُ الصَّوْتَ یُکَرِّرُهُ عَلَیَّ فَأَدْخَلْتُ یَدِی مِنْ بَیْنِ الْقَمِیصِ فَغَسَّلْتُهُ ثُمَّ قُدِّمَ إِلَیَّ الْکَفَنُ فَکَفَّنْتُهُ ثُمَّ نَزَعْتُ الْقَمِیصَ بَعْدَ مَا کَفَّنْتُهُ وَ أَمَّا الْحَسَنُ ابْنِی فَقَدْ تَعْلَمَانِ وَ یَعْلَمُ أَهْلُ الْمَدِینَهِ أَنَّهُ یَتَخَطَّى الصُّفُوفَ حَتَّى یَأْتِیَ النَّبِیَّ (ص) وَ هُوَ سَاجِدٌ فَیَرْکَبَ ظَهْرَهُ فَیَقُومُ النَّبِیُّ (ص) وَ یَدُهُ عَلَى ظَهْرِ الْحَسَنِ وَ الْأُخْرَى عَلَى رُکْبَتِهِ حَتَّى یُتِمَّ الصَّلَاهَ؟ قَالا: نَعَمْ قَدْ عَلِمْنَا ذَلِکَ ثُمَّ قَالَ: تَعْلَمَانِ وَ یَعْلَمُ أَهْلُ الْمَدِینَهِ أَنَّ الْحَسَنَ کَانَ یَسْعَى إِلَى النَّبِیِّ وَ یَرْکَبُ عَلَى رَقَبَتِهِ وَ یُدْلِی‏ الْحَسَنُ رِجْلَیْهِ عَلَى صَدْرِ النَّبِیِّ (ص) حَتَّى یُرَى بَرِیقُ خَلْخَالَیْهِ مِنْ أَقْصَى الْمَسْجِدِ وَ النَّبِیُّ (ص) یَخْطُبُ وَ لَا یَزَالُ عَلَى رَقَبَتِهِ حَتَّى یَفْرُغَ النَّبِیُّ (ص) مِنْ خُطْبَتِهِ وَ الْحَسَنُ عَلَى رَقَبَتِهِ فَلَمَّا رَأَى الصَّبِیُّ عَلَى مِنْبَرِ أَبِیهِ غَیْرَهُ شَقَّ عَلَیْهِ ذَلِکَ وَ اللَّهِ مَا أَمَرْتُهُ بِذَلِکَ وَ لَا فَعَلَهُ عَنْ أَمْرِی، وَ أَمَّا فَاطِمَهُ فَهِیَ الْمَرْأَهُ الَّتِی اسْتَأْذَنْتُ لَکُمَا عَلَیْهَا فَقَدْ رَأَیْتُمَا مَا کَانَ مِنْ کَلَامِهَا لَکُمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ أَوْصَتْنِی أَنْ لَا تَحْضُرَا جَنَازَتَهَا وَ لَا الصَّلَاهَ عَلَیْهَا وَ مَا کُنْتُ الَّذِی أُخَالِفُ أَمْرَهَا وَ وَصِیَّتَهَا إِلَیَّ فِیکُمَا، وَ قَالَ عُمَرُ: دَعْ عَنْکَ هَذِهِ الْهَمْهَمَهَ أَنَا أَمْضِی إِلَى الْمَقَابِرِ فَأَنْبُشُهَا حَتَّى أُصَلِّیَ عَلَیْهَا: فَقَالَ: لَهُ عَلِیٌّ (ع) وَ اللَّهِ لَوْ ذَهَبْتَ تَرُومُ مِنْ ذَلِکَ شَیْئاً وَ عَلِمْتُ أَنَّکَ لَا تَصِلُ إِلَى ذَلِکَ حَتَّى یَنْدُرَ عَنْکَ الَّذِی فِیهِ عَیْنَاکَ فَإِنِّی کُنْتُ لَا أُعَامِلُکَ إِلَّا بِالسَّیْفِ قَبْلَ أَنْ تَصِلَ إِلَى شَیْ‏ءٍ مِنْ ذَلِکَ، فَوَقَعَ بَیْنَ عَلِیٍّ وَ عُمَرَ کَلَامٌ حَتَّى تَلَاحَیَا وَ اسْتَبَّا، وَ اجْتَمَعَ الْمُهَاجِرُونَ وَ الْأَنْصَارُ فَقَالُوا وَ اللَّهِ مَا نَرْضَى بِهَذَا أَنْ یُقَالَ فِی ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ (ص) وَ أَخِیهِ وَ وَصِیِّهِ وَ کَادَتْ أَنْ تَقَعَ فِتْنَهٌ فَتَفَرَّقَا.[۳]

 


[۱] ـ شاید سازندگان این شایعه، آن دو تن بوده‌اند و حضرت خواسته‌اند، پیامبر شایعه سازی آنان را به آن دو، نشان دهند.

[۲]ـ علل الشرایع، ج ۱، ص ۱۸۵٫ در صدر این حدیث، شواهدی وجود دارد که مسوربن مخرمه، دشمن شناخته شده‌ی علی (ع) و امثال او در برابر حدیث فاطمه بضعه منی جریان خواستگاری از دختر ابی جهل را ساخته‌اند، تا علی را به آزار فاطمه (ع) متهم سازند.

[۳]ـ (علیهما السّلام) الشرائع ۱: ۱۸۵، و فی صدر الحدیث ما یکشف منه اختلاق النّاصب لعلیّ (ع) مسور بن مخرمه و اضرا به فیما رووه و اختلقوه عند نقلهم حدیث: فاطمه بضعه منّی الخ، عنه البحار ۴۳: ۲۰۱ ح ۳۱٫