«… یک روز به اتفاق حاج احمد، سوار بر تویوتا داشتیم به سمت منطقه‌ی بلتا می‌رفتیم. بعد از عبور از پل کرخه، با رسیدن به آن قسمتی که باند فرود اضطراری قرار دارد، دیدیم که برادر وزوایی، نیروهای گردان حبیب بن مظاهر را سوار بر وانت تویوتاهای گردان به حرکت درآورده و به خلاف جهت حرکت ماشین ما، دارند به دو کوهه مراجعت می‌کنند. حاج احمد به بنده گفت: برادر عبّاس، ماشین را نگه دار، برو از برادر وزوایی سؤال کن با توجّه به این که شما باید ساعت شش بعد از ظهر از بلتا به دو کوهه برمی‌گشتید، چرا الآن به این زودی دارید برمی‌گردید… هنوز ساعت چهار عصر است.

بنده پیاده شدم، رفتم سر وقت برادر وزوایی و سؤال حاجی را به ایشان منتقل کردم. او گفت: ما کارمان تمام شده و نتیجه‌ای را که می‌بایست از آموزش‌های امروز می‌گرفتیم، گرفته‌ایم. بچّه‌ها کاملاً آماده‌اند. دیگر نیازی نبود بیشتر در منطقه بمانیم. برای همین هم الآن داریم به دو کوهه برمی‌گردیم.

بنده برگشتم و صحبت‌های برادر وزوایی را به حاج احمد منتقل کردم. حاج احمد که از جواب وزوایی قانع نشده بود، از ماشین پیاده شد و به طرف وزوایی رفت و به او گفت: آقا محسن، حرف همان است که به شما گفته شده بود برادر جان! اگر من به شما گفتم تا ساعت شش بعد از ظهر باید در بلتا بمانید، شما می‌بایست تا همان زمان می‌ماندید. می‌بایست با گردان کار می‌کردید و بچّه‌ها را بیشتر آماده می‌کردید.

بعد هم بچّه‌های گردان حبیب را سوار بر وانت‌ها، به سمت بلتا برگرداند؛ آن هم در شرایطی که تا آن جا حدود چهارده پانزده کیلومتر فاصله بود. بچّه‌های گردان، پانزده کیلومتر آمده بودند، پانزده کیلومتر هم برگشتند، شد سی کیلومتر! دیگر هیچ کس برایش حس و حالی نمانده بود. با رسیدن به بلتا، حاج احمد رفت روی یک تپّه‌ای ایستاد. من و برادر وزوایی هم در دو طرف حاجی قرار گرفتیم. بچّه های گردان حبیب هم همگی با کلاهخود و اسلحه و تجهیزات کامل، همان پایین تپّه به صف ایستاده بودند. حاج احمد رو به آن‌ها گفت: اگر این مطلب واقعیت دارد که شما آماده‌اید و نیازی نبود این دو ساعت را اضافه در منطقه بمانید، جای خوشوقتی است. خب، من به شما الآن دستور یک خیز پنج ثانیه می‌دهم، شما انجام بدهید، ببینم چقدر کار کرده‌اید.

وقتی حاجی به گردان دستور خیز را داد، متأسفانه بچّه‌ها نتوانستند آن را خوب اجرا کنند. هر کسی یک طرفی افتاد. تفنگ‌ها و بعضاً حتّی کلاهخود بچّه‌ها از سرشان افتاد. حاجی هم خیلی ناراحت شد و گفت: این، آن آموزشی نبود که من می‌خواستم. آن آمادگی رزمی که این گردان باید داشته باشد، این نیست که الآن دیدم. حالا من دستور یک خیز پنج ثانیه به فرمانده‌ی این گردان می‌دهم، ببینم او چطور خیز می‌رود؟! حاج احمد به وزوایی فرمان خیز رفتن داد. او که به سختی از این برخورد حاجی آزرده خاطر شده بود، گفت: بنده خیز نمی‌روم! حاج احمد هم که ابداً توقع تمرّد از دستور را نداشت، رو کرد به بنده و گفت: برادر برقی، بروید و سلاح فرمانده این گردان را از او بگیرید!

من هم با آن که می‌دانستم برادر وزوایی یکی از ارکان قدرت تیپ است و خودم هم قلباً با این نحوه‌ی برخورد حاج احمد موافق نبودم، چاره‌ی دیگری جز امتثال امر حاجی نداشتم. این بود که رفتم به سمت وزوایی و گفتم: برادر وزوایی، شنیدید که …. لطفاً تفنگ خودتان را تحویل بدهید.

ناگهان برق عجیبی توی چشم‌های وزوایی درخشید. با صلابت و لحنی که به خوبی نشان دهنده‌ی غرور جریحه‌دار شده‌ی او بود، گفت: تفنگم را تحویل نمی‌دهم![۱]

حالا این وسط من پاک مانده بودم حیران که چه کار کنم. یک طرف حاج احمد بود و دستور اکیدش، یک طرف هم وزوایی و امتناع صریحش. خوب می‌دانستم که خمیره‌ی این دو نفر از یک آب و گل سرشته شده و آن غرور مقدّس در وجود هر دو نفرشان به یک اندازه جریحه‌دار شده است. حاجی از محسن توقّع تمرّد نداشت، محسن هم از حاجی، توقّع چنین برخوردی را.»

به نقل از عباس برقی، در هاله‌ای از غبار، ص ۸۴ تا ۸۷٫


[۱]. لازم به ذکر است که حضرت آیت الله خامنه‌ای پس از مطالعه‌ی این خاطره در کتاب همپای صاعقه طی دیدار جمعی از فعالان فرهنگی هنری کشور با ایشان در روز دوشنبه ۲۹/مهر/ ۱۳۸۷ فرمودند:

«… مثلاً همان برخورد حاج احمد متوسّلیان با شهید وزوایی، این خودش موضوع یک فیلم است و می‌شود از این واقعه یک فیلم درست کرد. این‌ها خیلی جالب است. بنده هم حاج احمد را می‌شناختم و هم شهید وزوایی را. با همین رفتن گردان تحت فرماندهی شهید وزوایی به پشت جبهه‌ی دشمن؛ شبانه در فتح مبین و… این ماجراها[ی مندرج در کتاب همپای صاعقه]، هر یک می‌توانند موضوع یک فیلم باشند و اگر آدم باذوقی باشد، می تواند از هر یک از آن‌ها یک رمان خوب دربیارود.»